سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنچه دیده بیند در دل نشیند . [نهج البلاغه]

اتفاق ِ خوب

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/12 12:13 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خیلی اتفاقی اتفاق افتاد ، انگار مرا صدا میزد ... 

خیلی اتفاقی دیروز بنا شد تا بروم به جایی که در آن بزرگ شده ام ، زمین خورده ام ، بلند شده ام ، خلاصه اش کنم ، زندگی کرده ام ...

بعد از این همه سال و حالا چه شد ؟!

حالا چه شد که دل ِ من از این سر ِ شهر رباییده شد به آن سر شهر آن هم بعد از این همه مدت 

بعد از این همه تغییر ...

خیلی اتفاقی صبح ساعت شش و نیم رسیدم آنجا

نگاهم روی ساختمانی که شانزده سال شانزده نسل از بچه ها را در خود پرورش داده بود خیره ماند ؛

دیوانه بگویید اما آن ساختمان با من حرف می زد ، با چشم هایش با من سخن می گفت ...

چقدر پیر شده بود ... 

چقدر پیر شده بود و حالا ده سال گذشته ... 

ده سال 

چقدر زود 

چقدر دیر

یاد ِ آن روز های بازی بخیر

یاد ِ آن روز های خنده بخیر

یاد ِ ...

چقدر حرف ها داشت

حالا دیگر سرایدار ِ ما آنجا نبود ...

جایش یک پیرمرد ِ شیرین ِ خوش زبان نشسته بود ...

حالا دیگر حتی دیوار کشی ها هم عوض شده بود

حالا دیگر ساختمانی به آن عظمت و هیبت شکسته شده بود

افتاده شده بود ،

دیگر اقتدار روز های قبل را نداشت لیکن برای من همان ساختمان ِ رویا های ده سال پیش بود ...

چه خداحافظی دردناکی

و چه سلامی بود امروز

- سلام ؛ خوب هستید ؟ ببخشید من از بچه های اینجام ، خیلی سال پیش اینجا بودم . اومدم سر بزنم ...

- ( با نگاهش از پایین تا بالای چادرم را به تحسین گرفت ) 

صبح ساعت شش و نیم زمانی که هیچ کس آنجا نبود و نشسته بودم به صحبت با همان سرایدار ِ شیرین

- حالا ده سال گذشته ...

- ( لبخندی که قند را دل آب می کرد ) ؛ برو ساختمون رو ببین دخترم ...

- میتونم ؟!

- چرا نتونی ؟!

رفته بودم و دوربین به دست داشتم برای خودم خاطره ثبت می کردم تا نگاهم رویشان مرور بشود آن هنگامی که دیگر در آنجا نیستم ... 

چقدر تغییر کرده بود

چقدر عوض شده بود ... 

ایستادم همان دم ِ در تا تک تک کسانی را که می آیند ببینم ... !

تیک تیک ساعت برای من نوای دلنشینی نبود ؛

ای ثانیه های لعنتی

آرام تر ...

کمی آرام تر

من اینجا 

عشقی پنهان دارم ... 

شبیه ِ فامیل های عروس و داماد که می ایستند به سلام من هم ایستاده بودم به سلام ... 

هرکس می آمد بی بهانه غنچه ی لبخند را با طراوت سلامی روی لب هابش می شکفتم ... 

بعضی ها را میشناختم اما تنها حدسی که خطا رفت ، رزا بود ...

حالا دیگر بعد از این همه سال تنها تنها تعدادی که به انگشتان دست کمتر می شدند مانده بودند و مرا شناختند .. 

نفر اول کسی بود که نمی شناختم اما بار ِ سنگینش روی دوشم سنگینی کرد و به کمک رفتم ...

تمام ساختمان پر شده بود از دوربین های مدار بسته

هر اتاق در زمان ما رنگی داشت و آرزوی ما اتاق صورتی یا بنفش بود اما هربار سبز یا نارنجی قسمتان می شد ،

حالا تمام اتاق ها سفید و پر ز گلدان شده بودند ...

باورش سخت بود که این همه مدت گذشت

این همه آدم رفتند و حالا من ، اینجا

تنها ایستاده ام ...

روز ِ خوبی بود

به شرط آنکه

دعوای آخرش را ندید بگیریم 

ـــ
+ عکاس : گل نرگس

+ دلنوشت

ذهنم جمع نمی شود ... 

 

 

 




کلمات کلیدی :

کسی چه می داند ؟!

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/10 10:10 عصر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

چند روزی است با خودم در کلنجار هستم که به او بگویم ، به دکتر بگویم دکتر  ؛ درد اصلی ِ من بی خوابی های شبانه و سرگیجه و درد و ضعف نیست ، دکتر ...

 هی با خودم کلنجار میروم و هی با خودم حرف میزنم و فکر می کنم در مقابل او نشسته ام و برای خودم می بافم و می بافم و می بافم و باز هم وقتی میرسم مقابلش لال می شوم ، لال ِ لال ...

اینبار فقط آرام گفتم لطفا برای من خواب آور بنویسید ... او چه می دانست من برای فرار از بیداری میخوابم و برای فرار از خواب بیدارم ! همه اش در حال فرارم ...

+ خط خطی

 




کلمات کلیدی :

همدم ِ تنهایی هام

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/9 11:38 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دو روزی می شد که بی مونس شده بودم ... دیگه ماهی ِ قرمز ِ نود و سه ام نبود تا وقتی رسیدم خونه داد بزنم ؛ سلاااااممم ماهییی ! همش فکرم درگیر بود ...دیگه با کی درد و دل می کردم , شمعدونی از دوری داشت پژمرده می شد ... فکرم درگیر بود ... رسیدم خونه , هنوز چادرم سرم بود دیدم خواهر برادرام همه جمعن ؛ مادر کمی گرفته بود ...  یهو چشمم خورد به یه قفس ِ مرغ عشق , کلی ذوووق کردم , آخرین فقره مرغ عشقی که رویت شد سر تولد این جانب بود که ما دو روز رفتیم مسافرت سپردیم به خواهرمون ترسید بهشون غذا بده بیچاره ها مردند :| البته سری بعد که رفتیم چون مرغ عشق نداشتیم دیگه , ماهیامونو کشتن ! سری بعدشم که رفتیم زدن باغچه رو سوزوندن ! دیگه چیزی نداشتیم نابود شه در نتیجه مسافرت نرفتیم :|

بخت برگشته ها که از بخت ِ بد گیر ِ این بچه ی خواهر ِ ما , تکه آتش پاره ی معروف افتاده بودند :| چنان قلب ِ جفتشون میزد که  قفس باهاش تکون می خورد :/ گفتم الان سکته می کنن میوفتن همینجا ! 

شبیه ِ سید توی داستان اسباب بازی ها قفسو گرفته بود تکون میداد و از اون بدتر شبیه ِ اون دختر ِ که دندوناش ارتودنسی داشت توی نمو که ماهیای بخت برگشته رو می گرفت چپه می کرد تکون میداد و می گفت مــــــآآآآآآهــــــی ( ایی ( صدای ِ لبخند :| ) ) میزد به قفس می گفت جـــووووووجـــــووووو ( ایی ( صدای ِ لبخند :| ) ) !!!

یهو داداشم دستمو گرفت از تو آشپزخونه کشید گفت چشاتو ببند ! خواهرم هم اومد اون طرفم دستشو گذاشت رو شونم گفت یه چیزی میخوایم نشونت بدیم که باید چشت بسته باشه , گرفتن من رو از ته ِ خونه کشیدن با چشم ِ بسته ؛ هزااااار جوووووررر احتمال رو در ذهنم گذروندم , از اون ماسک ترسناکا ؟! شاید علی اومده میخوان غافلگیرم کنن ؟! ... هزااار جووورر احتمال و آماده بودم برای ترسیدن و هزااار جووور بلا :| تو همین احتمالات بودیم یهو گوپس!! خوردیم تو کتابخونه :| من نمیدونم اون دوتا برا چی منو گرفته بودن پس :| شاید می ترسیدن فرار کنم 0-0 !

برادرم بعد از مسافتی دستشو محکم گذاشت رو چشام :| چشام تو کاسشو فرو رفتن بس فشار داد : / 

یک آن احساس کردم زیر پام سرد شد , موزاییک بود ! رفتیم تو حیاط یا خدا ! دستمو گرفتن به موازات سینم کشیدن جلو , چیزی بود که تقریبا یه سر و گردن از خودم کوتاه تر بود , یهو یه چیزی دستمو لیس زد !!

تپش قلبم شدید شده بود , نفسم در نمیومد گفتم یا حسین ( علیه السلام ) سگه !! از این سگ قد بلندا !!! نمیدونم چی شد یهو این احتمال از ذهنم گذشت نفس نفسم آشکار بود , خواهر برادرام ترسیده بودن ولی بازم دستم تو دستشون بود و داشتن دست لرزون من رو می کشیدن جلو یهو دستم خورد به دو تا گوش !! یا علی مدد !! ترسیده بودم ولی دلم آرووم شد , گوشاش مو داشت ! گفتم حتما گوسفنده ! مامان حتما گوسفند خریده و بناست مثل اون گوسفند ِ نگون بختی که سر مکه رفتن مامان گرفتیم و مامان تو مکه مریض شد و موند همونجا و نتونست بیاد و این دو تا گوسفند تو موتور خونه ی این خونه ی ویلایی بودن و از نون خشک تغذیه می کردن به لطف مادر بزرگ گرام :| , بشه :/ آوردیم بکشیمش 0-0 !

جیغ کشیدم , نمیدونم چی شد ولی جیغ کشیدم که دستشو از رو چشام برداشت , شوکه شدم ؛

همزمان صدای اذان مسجد تو ی فضا طنین انداز شد ... چه زمان خوبی , رفتم کنار گوشش آرووم شروع کردم به اذان گفتن 

و بعدش بلند شدم رفتم ایستادم به نماز

توی نماز همش تو فکر ِ اسمش بودم , بیشتر مد نظرم دریا بود ...

چشمای عسلی ِ دور مشکیش مجذوبم کرده بود 

تو چشماش دریا موج میزد

نمازمون که تمام شد همه جمع شده بودیم کنارش

یهو خواهرم فکر ِ من رو خوند و بحث اسم رو مطرح کرد

منم ناخودآگاه گفتم 

چشاش شبیه ِ آهوئه ...

آهو ...

چه اسم ِ خوبی ...

شناسنامه ی آهو خانوم رو دادن دستمون و رفتن

فقط این وسط مامان خیلی شاکی بود :| 

 

__________
+ داستان واقعی می باشد :| و دلنوشته است و استفاده از آن الزام به بردن ِ نام گل نرگس دارد اگر به خدایی معتقد هستید ! 

+ حالا شما پیدا کنید پرتغال فروش رو :/ اولش کامل داستان رو نوشتم ولی بعد گفتم بزارم ادامش رو یک هفته بعد بزنم , کامنت ها باید جالب بشه :)  

 




کلمات کلیدی :

زنده به گور کردن ِ مدرن ... ! ( داستان کوتاه )

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/7 3:20 عصر

هو الرحمن الرحیم 

 

همان روزی که در روستا آن زن ِ بچه به بغل را آن پرستار هل داد و به زمین پرت شد که فقط یک دکتر داریم و او حالا جایی است و نمی تواند بچه ی تو را ببیند ، 

همان روزی که چشم های آن زن که اقیانوس نگرانی درش موج میزد و با هر نفس ِ فرزند یک اشک می شد ،

همان روزی که با هر تپش جان ِ آن مادر به بیرون می پرید که پسر کوچکش در حال احتضار بود و کاری جز گریه از دست های ناتوان ِ پینه بسته ی او بر نمی آمد ،

همان روز در مقابل نفس های آن پرستار سنگ دل و بی رحم  با خودم عهد کردم

همان روز با خودم پیمان بستم و عزم را جزم کردم 

من باید پزشک شوم و به مردم روستایی خدمت کنم

اما همین امروز که بابا می گوید دختر نباید بیشتر از پنج کلاس سواد داشته باشد 

گویی دو بال مرا بریده اند و مرا که تعلق به آسمان داشته ام بر زمین زنجیر کرده اند

آری 

امروز هم دختر ها را زنده به گور می کنند که این فقط مختص جاهلیت ِ صد سال پیش و پانصد سال پیش و هزار سال پیش ِ عربستان نبوده و نیست 

امروز مرا ، عشق مرا ، پرنده ی آرزو های مرا این چنان میان آغوش خاک آرام دادند و نفس هایش را که تقلای کمی هوا می کرد با خاک پر کرده اند ، 

ولی من همچنان رویای پرواز در سر خواهم داشت

و حتی بدون بال برایش خواهم جنگید ...

من روزی پزشکی خواهم شد در خدمت مردم روستایی 

و اگر نشود ، تقدیر را خودم ؛ 

خودم قلم به دست می گیرم و در تقدیرم می نویسم

پر ِ پرواز ِ بچه هایم شدن ... 

آنان را می پرانم

تا اوج آرزو ها

تا ... 

ــــ

خط خطی ( در اینکه این نوشته ها از دل و ذهن آشفته حالی بر آمده شکی نیست اما استفاده بدون ذکر نام گل نرگس شرعا و قانونا مجاز نمی باشد ) 




کلمات کلیدی :

حسی که گفتن ِ آن به کلمات نمی گنجد

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/5 12:35 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

همین چند روز ِ اخیر بود که با پنج شش نفری از دوستان دوره ی ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان و هفت هشت دبیر ِ دوره ی راهنمایی و دبیرستانم که شماره هایشان را داشتم شروع کردم

گروهی به نام دوستانه زدیم مختص ِ دوستانه های خودمان و مادرانه ها و پدرانه های دبیرانمان

کم کم گذشت

چند روزی گذشت و شماره ی سی و هشت نفر از بچه ها را از زیر سنگ هم که شده بود هفت هشت تایی پیدا کردیم و ادشان کردیم ؛ حالا گروه ِ ما درست شده بود شبیه ِ کلاس چهل نفره مان ... 

با عاشقانه هایی از جنس ِ همان چند سال ِ پیش

بی ریا

با صداقت

صمیمی

و ساده

دل تنگ ِ آن روز ها بودیم و دل تنگیمان را اینجا آرام دادیم به لالایی های کودکانه مان ... 

باز هم شده بودیم همان دختر های بازیگوش کلاس درس ، باز هم شده بودیم همان ... 

چقدر خوب و چقدر احساس خوبی داشتم به این جمع شدن ، به این در کنار هم بودن ، به این با هم بودن ، به این گروه ...

قرار بگذاریم و همدیگر را ببینم ؛ ببینیم روزگار چه کرده و گرد ِ پیری چه بر سر ِ صورت های همیشه لبخندزنانمان آورده ... 

چقدر حس ِ خوبی داشتم 

و از طرفی چقدر دلم آشوب بود

برای دختر هایی که وقتی با هم بودیم چادرشان عزیزترین کسشان بود و حالا عکس های بی حجابشان لب ِ دریا غوغا کرده بود ...

چقدر دلم گرفت

چقدر دلم می خواست آرام آرام بزنم زیر ِ گریه و مثل همان روز های کودکی پناه ببرم به آغوش پر مهر مادرم

از اینکه چرا ؟

چرا اینطور شد ؟

چه شد که حالا بی پروا عکس ِ پروفایل ِ برخی از دوستانم می شود لباس ِ تنگ و کوتاه ِ بدن نمایی که ... 

چقدر دلم می خواست محکم در آغوششان بکشم و با همان لحن ِ مادرانه ی دبیر ِ دفاعی که آرامش بی بهانه میان کلامشان می دوید بگویم عزیزم ، خواهرم ، دوست ِ خوبم

تو با ارزش تر از آنی که چوب حراج بزنی بر خودت ،  حیا ، عزتت ، غیرت ِ اطرافیانت ... 

سخت در آغوششان بگیرم که بداند سوزش ِ دلم است که دویده میان ِ سخنم و این حرف ها شعار نیست 

که بداند این حرف ها از ته ِ این دل ِ سوخته ای در می آید که اگر نفس ِ گرمی است به گرمی آتش همان دل ِ سوخته است

همان دل ِ آتش زده شده 

همان دل ِ کباب شده

که وصف ِ حال این دل به کلمات نگنجد که ...

چقدر دوست داشتم مادرانه ، بی بهانه و آرام بگویم ؛ دوستت دارم و این دوست داشتن ِ مرا با خود فروشیت به باد ِ هوا مده

به او احترام بگذار ... اگر تو هم مرا دوست میداری بدان ، حرفی که از سینه ی عشق بر آید ...

که به خدا قسم این هیچ فرقی با تن فروشی ندارد 

که تو با ارزش تر از آنی

که به والله با ارزش تری

که خدا تو را آفرید ، به خود آفرین گفت

نگذار پشیمان شود

بگذار به فرشته ها نشانت دهد 

و بگوید دیدید ؟! 

دیدید ارزش ِ آن سجده را داشت ؟!

دیدید آیه آیه ی این دختر سجده ی واجب بود ... 

بگذار شیطان دو دستی بر سرش بکوبد که وای ِ من ..

تو سزاوار ِ پرستیدنی ... 

نمی گویم چادر و پوشیه بزن و عکس ِ پروفایلت بشود عکس ِ مزار شهید ِ گمنام و آیه ی قرآن و ... 

نه ، نه ...

می خواهی خودت بروی کاربری ات باشی حرفی نیست

اما خود ِ با ارزشت را بگذار

بدون چادر هم می شود ارزش را حفظ کرد

هرچند که چادر به تو ارزش بیشتری می دهد و نشان می دهد که خیلی مهم تر و بالاتری

با قلبت قبول کن

من خودم را به قیمت یک نگاه نمی فروشم ... 

قیمت ِ من خود ِ خداست

من کسی هستم که می توانم مردی را از فرش به عرش اعلا برم

من می توانم معراجی باشم  به ...

من نردبانی هستم تا آسمان

بهشت زیر ِ پای من زانو زده

من قرار است کسانی را به آسمان برسانم 

فروشی نیستم ... 

تو از نسل زهرایی

تو از تبار ِ زینبی

تو از نسل ِ معصومه آباد هایی

از نسل ِ ...

نگذار تو را دیدند دستشان را بگزند و سری تکان دهند و نگاهی کنند که ...

آن نگاه تا آخر ِ عمر می شود عامل ِ بی خوابی هایت

بگذار وقتی جایی گیر کردی

بیایند وسط و بگویند

حل شد ... ! 

ـــــ
+ بعضی حرف ها ...

+ دلنوشت ( استفاده بدون ذکر نام گل نرگس شرعا و قانونا مجاز نمی باشد ! ) 

+ برسد به دست ِ همانی که برایش خون دل خوردم و نوشتم ...  

+ تو به خودی ِ خود زیبایی ، زیبا تر از هر نقش هستی ... میخواهی زیباتر باشی باش ولی برای آنی که برایش هستی ... ! 

 




کلمات کلیدی :

استراحت ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/4 11:18 عصر

هو الرحمن الرحیم

 

گاهی آدم خسته میشه

همه ی وجودش میشه یه خستگی

یه درد ... 

قلبش از این همه کوبیدن به این سینه

ریه هاش از این همه نفس کشیدن

چشم هاش از این همه اشک ریختن

خودش از این همه جنگیدن

دلش ...

گاهی آدم نیاز داره به اینکه چند روزی از خودش دور باشه

یه جورایی مرخصی

یه جورایی یه زنگ تفریح

داشتم به اغما فکر می کردم ،‌ حالتی میان ِ مرگ و زندگی 

حالتی که در اون نه گوش چیزی میشنوه و نه چشم چیزی میبینه ، حتی حواس انسان هم از کار می افتند ...

چیزی حس نمیکنه ، درد ، غم ...

چه حال ِ خوبی ...

یک مرخصی که ولو به یک چشم بهم زدن بگذره ذره ای از اون خستگی رو کم میکنه ... 

داشتم به این فکر می کردم که چه خوب می شد 

اگر یک ماشین 

میومد و درست من رو میبرد به این مرخصی

و

بعدش هم

تمام ذهنم پاک می شد و دوباره از نو میچیدمش ...

بگذریم

هوا چه خوبه !

ـــ
+ خط خطی ...

+ حالمان خوب است اما تو باور نکن ! 

 




کلمات کلیدی :

ابهام

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/4 12:26 صبح

هو الرئووف

 

تمام مدت به او فکر می کنم و در ذهنم مهره می چینم که اگر دیدمش ...

همه اش حرف هایی را که در این سینه می کوبند و می شوند ضربان ِ زندگیم کنار هم ردیف می کنم و بار ها در تنهایی بلند بلند با او صحبت می کنم ...

تمرین می کنم که اگر این بار دیدمش همه را به او می گویم

و هربار 

پس از پرسیدن ِ حالم سکوت می کنم ...

حالا فردا تقدیر بر آن نوشته شده که ببنمش 

دعا کن که بتوانم ...

شاید این بار بتوانم

آرام آرام برایش اشک ، مروارید کنم و بگویم از این همه حرفی که به در ِ این سینه می کوبند تا بیرون بیایند ...

بشکنم قفل ِ حنجره را و فریاد بزنم واژه هایی را که مدتهاست اینجا مرا آزار می دهند

شاید فردا بتوانم

شاید فردا بتوانم دیگر معادله نچینم که اگر گفتی این می شود و آن می شود ، پس نگو ...

شاید فردا جواب ِ معادله ام این باشد که سبک می شوی ... 

این امانت ِ هزار کیلویی را تحویل می دهی و می توانی آرام گوشه ای قهوه ات را بخوری

دیگر نیاز نیست سر ِ فکر ِ او فریاد بکشی تا برود و بتوانی یک خواب راحت داشته باشی

دیگر نیاز نیست در تنهای بلند بلند با او حرف بزنی و وقت دیدنش لال شوی

دیگر ...

 

حالا که دارد می شود 

همه چیز دارد جور می شود

من اینجا دارم پا پس می کشم

مکن ای صبح طلوع ... !

ــ
+ یا اگر طلوع کردی ، چشمان من برای همیشه در خواب بمانند که مرا تاب ِ رویارویی با این تقدیر نانوشته نیست ...

+ دلنوشت  




کلمات کلیدی :

آب ِ دروغگو ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/3 4:40 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

تو رفتی

و

اقیانوس اقیانوس 

آب

به پشت ِ سرت ریختند چشمانم 

پس چرا چشم ِ من به جمال ِ تو روشن نمی شود ؟!

نه زود برگشتی

و نه آب روشنایی بود ... 

ــــــــــ

+ دلنوشت

+ به یاد ِ تمام شهدای گمنام و مفقودالاثر ...  




کلمات کلیدی :

یک عکس به زیبایی لبخند ِ تو

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/3 3:59 عصر

هو الرحمن

 

وقتی میخوای ازش عکس بگیری

نگو لبخند بزن

بگو  "دوستت دارم "

و 

ببین لبخندش چقدر زیبا تر میشه ...

ـــ
+ کمی متفاوت بود اما رفتید تو حس و حال عاشقی هم موردی نداره چون این جهان عاشقی است بی پایان :) ! 




کلمات کلیدی :

یوسف ِ من ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/4/30 12:56 صبح

 

هو الرحمن

 

کسی نیست

اینجا خالی است

خلوت است  ...

خالی و خلوت از هر نوع ِ بشر ...

خالی است اما پر ز تنهایی

خالی اما پر ز حرف

این دهان خالی ز هر گونه واژه اما دلش پر ز دفتر ، دفتر خط خطی ...

شاید عاشقانه ...

اینجا باران کمی تند تر می بارد

اینجا خاک کمی بیشتر گل را در آغوش می گیرد

اینجا ریشه ی درختان ، محکم دست ِ خاک را گرفتند تا مبادا بادی بوزد و جدایی شود آن تقدیر نانوشته ی ناخوانده ...

اینجا کبوتر ها پرواز می کنند اما پرستو آشیان کرده میان ِ خزان ِ برگ ها

اینجا لک لک ها آرام خوابیده اند تا مبادا تلاطم آب ، نا آرام شود

اینجا حتی موج هایش از منطق خاصی پیروی می کنند ...

اینجا شب ها ماه به زمین نزدیک تر است ...

اینجا ماهی قرمز های حوض ِ لاجوردی به لالایی آب گوش سپرده و  آرام میان ِ دستان ِ آب می لغزند ... آب می خواهد بگیردشان اما آنان بوسه ای با احترام بر دستان ِ لطبف آب زده از میانشان سر می خورند ...

اینجا دست سرد نسیم لالایی موزون خواب شب بو ها شده

اینجا شمعدانی چشمش به در خیره مانده و سیلی ِ سرد ِ برگ می خواهد او را از این رویای شیرین بیرون بیاورد

اینجا آسمان به زمین نزدیک تر است

اینجا ستاره ها چشمشان پر نور تر است

اینجا دل ِ سنگی ِ سنگ هم به دل ِ آب گره خورده

اینجا تضاد عجیبی به پاست

که چه می کند این عشق

اینجا شب هایش روشن است

روز هایش پر ستاره

آسمان مه و خورشید به خود ندیده

و

به دنبال ِ بازتاب نگاه توست میان ِ این دریا

دریا دریا بی تابی ...

بی  قراری

اینجا آفتاب گردان ها سر به زیر انداختند

مبادا تو بیایی و گل ز گُلبن و شاخه بریده شود

ای یوسف ِ من ... !

 

اینجا ...

حوالی ِ من همه چیز محیاست برای یک عاشقانه ی آرام ...

اینجا همه منتظرند

تا تو بیایی ...

 ____________

 دلنوشت + 

 

اللهم عجل لولیک الفرج 

 




کلمات کلیدی :

<   <<   41   42   43   44   45   >>   >

ابزار وبمستر