سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که تکبّر می ورزد، چیزی فرا نمی گیرد . [امام علی علیه السلام]

همه اش بهانه بود

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/6/29 11:30 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

یک ماهی می شود که خانه حاضر است ...

یک ماهی می شود که باید پاسخگوی پیام های گاه و بیگاهی باشم که انتظار آمدنم را می کشند ...

پیام هایی که دستانم را سفت گرفته اند  و می کشند سمت دری نیمه باز ...

پیام هایی که گاه با دلسوزی و مهربانی 

و گاه با خشم و گاه از سر نا امیدی ، هر روز به دیدار چشم های ترم می آمدند ...

یک ماهی می شود که رهن یک خانه ی خالی پرداخت می شود ...

یک ماهی است که اجازه بهای دو میلیونی چهار پاره آجر خشک و خالی به حساب واریز می شود ...

یک ماهی می شود که شارژ آن خانه ی خالی پرداخت می شود اما داخلش شارژ نیست ... 

یک ماهی می شود که اثاث هایم همه سر جاهایشان هستند ...

چمدانم بالای کمد ، خاک گرفته و ساک هایم آرام در زیر آخرین قفسه ی اتاق به خواب رفته اند ... 

یک ماهی می شود که هر روز را با روزشماری رفتنم از این خانه صبح می کنند ، افرادی که به خیالشان مسئولیت من با آن هاست ...

یک ماهی می شود جانم شده است صفحه ای خالی برای ناسزا های نا نوشته ای که قلبم را پاره پاره می کنند به حکم رفتن ...

یک ماهی می شود که پیام هایم بی جواب است 

یا اگر جواب دارد ، در واقع جواب ندارد ... 

یک ماهی می شود که میسکال های گاه و بیگاه و تلفن های خاموش و  بی جوابم ، عادی شده اند ... 

نه مسئله درس است

نه بی حالی جابجایی

نه دور شدن از دندان پزشکم 

 و نه حتی بیماری و علاقه به ماندن در این خراب شده ...

مسئله هیچ کدام از این بهانه ها نیست ..

بگذارید واضح تر بگویم ...

مگر نشنیده اید که تاکید موکد است بر اینکه اگر می خواهید بر بلندی بالای نربانی ، جایی بروید و مثلا لامپ سوخته ی سومین حباب لوستر را عوض کنید یا پنجره های دوده گرفته ی چرب آشپزخانه را از بالا تا پایین دست بکشید و یا حتی ریسه های تولد یکدانه فرزندتان را به در و دیوار بیاویزید یا هرچیز دیگر ، مواقعی که در خانه تنها هستید این کار را نکنید ...؟!  هرچقدر هم که عجله داشته باشید ... هر چقدر هم که میهمان مهمی پشت در باشد یا نزدیک عید باشد و یا حتی هرچقدر هم ثانیه ها نزدیک باشند به رسیدن یک دانه فرزند دلبند و آماده نبودن خانه یا هر چیز دیگر ؛ منتظر بماند تا زمانی که کسی پیشتان باشد ... و به حکم عقل و دل کسی روی این قانون خط نمی کشد حتی اگر نوزاد یک روزه ی پاره ی جانش در قنداقه ای بالای گچ بری ها گریه کند ... !

یک ماهی می شود تمام جانم شده است بدنی خاکی و بر زمین کشیده ، چشم هایی سرخ سرخ ، صورتی کبود ، نفسی بریده ، نگاهی لرزان و دست هایی به التماس بر جان یک دوست که بیاید و در کنارم کمک کند تا وسایلم را جمع کنم به رفتن و جور نمی شود آمدنش و من ، در این ثانیه از نیمه شب ، مجبورم تا به تنهایی با همین یک پیراهن نخی و یک جفت صندل مشکی ، پا بگذارم بر قله ی بلند ِ خاطرات سرد و هی سقوط کنم ، هی سقوط کنم ، هی سقوط کنم ....

و هی بشکنم ، بمیرم و جان تازه ای بگیرم تا لذت عذاب مردن بر چشمان روز های جان دادن گذشته ، قوت گیرد و هی بخندد گذشته ای که بنا نبود تا تنها به جنگش نروم ... !

ــــ

#س_شیرین_فرد

+ اورژانس تهران عزیز ، لطفا بیانیه ای در خصوص مواجهه با خاطرات نه چندان خوشایند سرد قدیمی صادر کنید ... گمانم مردم به آن محتاج ترند تا بیانیه های بالا بلندی .. !

+ بی دلیل نبود این همه اصرار من ، دوست عزیزم ... ، امشب از آن شب هایی می شود که تا صبح به سحر نمی رسد ... شبی که سیاه است و پایانش سیاه تر .... ! 

+ یک دل گرفتگی عمیق و جانی که شده است صفحه ی سفیدی پر از خالی و پر ز حرف های نگفتنی ... حرف هایی که تا پای گفتن می شود ، غیبشان می زند ... !

 




کلمات کلیدی :

داشتند عادت می کردند به نبودن ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/6/27 10:22 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

کم کم دست هایم  داشتند به غریبگی عادت می کردند ؛ غریبگی با صاحبشان ، با موهای آشفته اش  ، با گونه های ترگونه کرده ی زردش ، با تمام شادی هایی که باید لمس می شد و نشد ... با تمام حرف هایی که ختم شدند به همان جدال ذهنی ِ در حد چند جمله ی ادبی ، که در نطفه خفه می شدند زیر خروار ها بغض ناکرده ،کم کم دست هایم  داشتند به غریبگی عادت می کردند به تمام اشک هایی که باید تا روی گونه می چکید و پاک می شد ؛ که نچکید ، که پاک نشد ... کم کم داشت خیالم راحت می شد از اِنَّ الاَْوَّلِینَ وَ الاْخِرینَ لََمجْمُوعُونَ الى میقاتِ یَوْم معلوم که در آن روز به حتم دستانم شرط غریبگی را کامل کرده بودند و نبود رازی به پشت سرایری که قرار بود تبلی شود ، نبود حرفی که بماند در پس دهانهایی که مهر برشان دوخته می شد و اعضا و جوارحی که بنا بود زبان باز کنند به شهادت ... 

نبود گله ای که به رسم غریبگی هرچه گله بود رفته بود ... گویی اصلا همدیگر را نمی شناختیم ... 

نبود گله ای که چه کرده

این دست به چه اشک ها که تر نشده ...

به چه درد ها که جانی در سینه را به امید کمی آرام گرفتن نفشرده

به ... 

نبود گله ای

نبود حرفی

نبود آشنا بودنی ... 

نبود ... 

نبود ...

نبود ...

کم کم دست هایم  داشتند به غریبگی عادت می کردند و لعنت بر این گرمای آغوش ِ لعنتی ... !

ـــ

#س_شیرین_فرد

+ محتاج نوشتن ... برام دعا کنید ... زیاد 

+ حال ِ بد  ... 




کلمات کلیدی :

هلدای من

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/6/10 1:55 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

امروز ، درست از همان روز های شیرین است ... 

می دانی عزیزکم ...

دل نازکت ، دلم را عجیب برده و چه حس خوبی است برای دوستی نامه بنویسی که تا به حال فرصت برای گشودن جانت برایش نداشته ای ...

هلدا جان ... 

خودت خوب می دانی نوشتن مستلزم حس خوبی است که قلم را به حرکت در آورد و من ، من منتظر ماندم تا نیمه شب آید ، درست ساعت عاشقی هاست این نیمه شب و شروع کنم به نوشتن از حسی بالاتر از حس قلم که مرا وادار به نوشتن کرده ...

نامه ات را هنوز دارم

باجان و دل دارم ، با جان و دل واژه واژه اش را از برم ...

محبتت را

و معجزه ی بودنت ، عشق را ...

دوست داشتم که این نامه دست نویس باشد ، بیاید آرام در کیفت بنشیند و تو را وقت باز کردن غافلگیر کند که ما محکومیم به بودن در این دنیای تکنولوژیک .. تکنولوزی دور تر شدن ها ، نگفتن از حس های عمق وجود ... 

هلدا ...

تو توانایی عظیمی در عشق ورزیدن داری ، در دوست داشتن ، در معجزه کردن با عشق و واژه واژه ها ...

هلدای من ، فرصت نبود تا بگویم برایت چقدر دوستت دارم ، چقدر دلم می خواست صمیمی تر باشیم ، چقدر مهر چهره ی نمکین و مو های فرفر ات بر دلم جا خوش کرده ، درست با همان عینک گرد ، با همان کتاب های خط خطی و پر از جزوه ...

درست همان سیاه قلم ها ، درست همان حرف زدن ها ، بستنی خوردن ها ، درست خودت ، دلم را برده ای .. و من مطمئنم که گر خدا اول تو را خلق می کرد شیطان به قطع به سجده در می آمد ...

و آن فتبارک برازنده ی جان جانان توست مهربان من ... 

زندگی زیباست ...

لااقل تو برای خودت آزینش ببند ...

دوستت دارم 

به امید آنکه تو را در بهترین چیز ها ببینم .. 

خدایا متشکرم که به ما هدیه اش دادی و ما به پاس این هدیه ، هر سال این روز عزیز را جشن می گیریم

زمینی شدنت مبارک ... 




کلمات کلیدی :

درد ناک

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/6/10 1:44 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

بعضی زخم ها سطحیند ، به سادگی یک خراش ...

یک خراش کوچک که حتی متوجه به وجود آمدنش هم نمی شوی ... 

رهایش می کنی به حال خودش و خودش آرام آرام مرهم خوب شدن را به جان می خرد و آرام آرام انگار نه انگار که آسیبی به میان گوشت و پوست و استخوانت رسیده ... جایش نمی ماند .. آرام و بی صدا می رود که رفت و رفت و رفت ... 

اما در عین سادگی برخی جراحات ، بعضی زخم ها عمیقند ... 

خیلی عمیق ... 

آنقدر عمیق که حتی اگر خوب شوند ، جایشان می ماند ...

مدت ها پس از خوب شدنشان ، جایشان درد می کند ... 

جایشان می سوزد ...

جایشان تلخ است ... 

درست مثل خاطرات ...

یک سری از خاطرات را

به حال خودشان رها کنی

عفونت می کنند ، هر روز جایشان جلوی چشمت خودنمایی می کند ، درد می گیرد ، درد می گیرد ، درد می گیرد .. 

و این روز ها

تن من

چه تابلوی بی رحمی شده

از نقاشی نقش عفونت ها و زخم های پی در پی ... 

ـــ

#س_شیرین_فرد

+ پ.ن : سعیده جان ؛ خواهر عزیز و همیشه همراه من ... امشب با اجبار من به نوشتن باعث شدی تا دلم آرام گیرد ... تا باز هم برایم یاد آوری شود که هستند آدم هایی که عجیب بوی خدا می دهند .. امشب چشم هایم ترم را جان واژه ها خریدند به جان ... سعیده جان ... این متن ، گرچه تلخ لکن از عمق جانم برآمده از عمق جانی که تجلی حضور و نگاه های یگانه یکتای خداوندی است و از اوست تمام ثانیه ها و متعلقاتشان ... ، این متن را ، عمق جان جانانم را به تو هدیه می کنم ... سعیده ی مهربان من .... با دعا هایت پشتم گرم شد .. گرم ماند ... سعیده جان ... گرچه این متن به خوبی قبلی ها نیست اما متشکرم که جان و دلم را از درصدی حرف هایناگفته ام خالی کردی ... 

صلواتی عنایت می کنید برای این خواهر ما ؟

ممنون

دعا کنید 

این روز ها وقایع زیادی هستند که نوشتنشون توفیق می خواد ... مثل این پیرهن خونی که خبرش رسیده .. دعا کنید توفیقش برسه ... متشکر 




کلمات کلیدی :

امتحان سخت

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/6/4 12:20 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

امتحان های خدا سخت است

امتحان های خدا خیلی سخت است

آنقدر سخت که نیمه شب باشد ، تو در اتاق تنها باشی ، چراغ خاموش باشد و همه فکر کنند که خوابی و یک بسته ی صد تایی قرص بالای سرت با لیوان آب کنارش خودنمایی کند و هجمه ی خاطرات گذشته نگذارد تا چشم از بسته ی قرص برداری ... !

ـــ

+ نهایت رویات ؛ مرگ ! 

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

نیمه ی پر ،نیمه ی خالی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/6/3 3:9 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

خب طبیعی است ؛ این قانون طبیعت است که هرچیزی که بزرگتر و پر رنگ تر باشد ، در همان نگاه اول بیشتر توجه را جلب کرده و چشم روی آن بیشتر مکث می کند و ذهن بر آن بیشتر درگیری پیدا می کند و آمادگی بیشتری دارد برای خیره ماندن به آن یا حتی نگاه های بعدی ... 

برای همین است که گاهی تمام انسان ها عجیب برایمان رنگ و بوی فردی خاص را می گیرند ... چون او " پر رنگ تر " است ... 

اینکه گاه و بیگاه انسان منتظر یک نشانه ی کوچک از وضوح واقعه ای در گذشته ی دور است تا درست پرت شود میان آغوش همان ماضی که در ثانیه ها استمرار دارد ، همانقدر بعید ...‌ ؛ همه شاهد محکمی بر این قانون طبیعی می باشند ، قانونی که ما ننوشته ایم و نمی توانیم تغییرش دهیم و به حکم جبر باید بر آن مدارا کنیم و مدارا کنیم و مدارا کنیم ... 

همیشه هم این قانون ابدی انسان را به روز های خوب و خاطرات شیرین و وقایع دوست داشتنی و انسان های با محبت زندگیمان ربط نمی دهد ، اغلب این قانون می شود توجیهی بر ثانیه ثانیه ،  یک آن دیدن دست او بر روی گونه که با محبت سرخ می کرد ، زیر چشم را ... کمی سنگین ، کمی محکم ... اغلب ، این قانون توجیهی می ماند بر سردرد های همیشگی ... بر ...

اینجاست که علم مزخرفی به نام روانشناسی پایش را وسط می گذارد که روی این قانون طبیعی خط بکشد و بگوید سعی کنید جزئی نگاه کنید و مثلا آن دو ثانیه لبخند ده ساعت قبل از نوازش ِ به رنگ کبودی را به یاد بیاورید و مثل دیوانه ها به آن دل خوش کنید ! 

گاهی آنقدر جزئی که با ذره بین ، یا در بعضی مواقع حتی میکروسکوپ بگردید دنبال ثانیه های دوست داشتنی زندگیتان ... از همان ثانیه ها که دمش ممد حیات بود و بازدمش مفرح ذات ! 

در مقابل این علم در نیامدم ، نه .. نه ... خسته و زخمی تر از آنم که بخواهم بایستم و آرام زمزمه کنم تمام درد هایم را ... ترجیح میدهم تن رنجور و کبودم را آرام به گوشه ای بکشم و همانجا بگذارم میان آرامشش جان دهد به این واژه ها ... 

در مقابلش در نیامدم ، اتفاقا در کنارش آمدم تا بشوم درست مهر تاییدی بر دهانش ... 

همین علم ، همینقدر بی منطق درست می گوید ... 

نیمه ی پر لیوان همیشه بیشتر در چشم می آید ...

لااقل برای من

که این روز ها

لبریز ِ دردم ...

لبریز ِ دلتنگی ...

لبریز ِ اشک ...

لبریز ِ خون و لبریز ِ خون و لبریز ِ خونم ... 

این روز ها

عجیب لیوانم پر شده

خیالتان راحت ...

این روز ها 

دیگر نیمه خالی  برای خیره شدن نمانده ؛

همه ام 

لبریز یک درد ترسناک عمیق است ...

همه ام  ... 

از چشم هایم بپرس که کاسه شان دائما لبریز است ... !

ـــ

#س_شیرین_فرد

+ نوشتن کار ساده ای نیست ، هیچ وقت کار ساده ای نبوده خصوصا اگه از هجوم حرف های ناگفته ندونی کدوم رو بگی و کدوم رو توی زندان سینت مثل مدت ها قبل پنهان کنی ... !

+ بعد مدت ها شروع کردم نوشتن رو ... تا شاید آرووم بگیرم ... با اینکه نوشتن هرگز کار ساده ای نیست اما همیشه کار آرامبخشی بوده ... لااقل برای منی که احدی نیست تا گوشم کنه ... !

+ خدایا شکرت که نگرفتی ازم ، پناه دلتنگی هام رو ... همیشه ولو به قدر ثانیه ای دور بشم از نوشتن ، به قدر همون ثانیه ترس وحشتناک عمیقی توی جونم میوفته که نکنه دیگه نتونم یا خدا ازم بگیردش ... اما خدا مهربون تر از این حرفهاست ... کنارمه و هدیه ای رو که داده پس نمی گیره و نمیذاره تو مراقبت ازش سهل انگاری کنم ... 

 




کلمات کلیدی :

دلم

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/5/27 1:19 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

آرام آرام

میان جویباره های خون 

دست می کشم بر سرش ...

و آرام آرام

برش می دارم ...

خون دلش ، ز گونه پاک می کنم و آرام آرام می دهمش به آغوش تمام روزنامه های این سال های بی کسی که نیازمندی هایم را قاب کرده بودند ...

نیاز به یک خواب عمیق ... آرام .. 

می گذارمش در کارتن ، چسبش می زنم و رویش به خط خوانا و درشت ، با رنگ قرمز می نویسم ؛ شکستی ... !

دلم را می گویم ...

آماده اش می کنم تا هرگاه خواست به خانه ی تو آید ، بی غبار و دست نا کشیده آید ...

بیاید و بماند ..

حتی اگر شکست ..

ــــ

+ بعد مدت ها قلم دست نگرفتن بد نشد !

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

امید ِناامید

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/4/11 12:10 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

فلذا بچه دیدن ما همانقدر ترسناک و خوفناک شد که شکلات دیدنمان ...

که هرگاه بچه ای در خیابان ، کتابخانه ، رستوران ، مطب یا هرگوشه کنار عالم می دیدیم هر آشنایی اطراف بود به طرز نامحسوس و نا مشخصی سرش را به طرف دیگر می گرداند و آن چنان از مناظر لذت می برد که گویی توریستیست که هم اکنون برای اولین بار ایران را دیده و هیچ نسبت حتی دور دور دور هم با ما ندارد  بچه هم  قدیم تر ها آن طرف بعد از یک یکربع مسخره بازی و دلقک بازی ما با این قد و قامت و هیکل خودش به اذن خدا به حرف می آمد که بابا سریعتر یک کاری برای این بکنید تا خاله از دست نرفته ! 

قدیم تر ها باز بهتر بود ، زبان در می آوردی در جوابت یا می خندیدند  و یا زبان در می آوردند الان که حتی دو ساله هایش هم همه اش سرشان توی آیپاد و گوشی شخصی شان است و تو مدام زبان در می آوری و چشم و ابرو پایین بالا می اندازی و دست تکان می دهی و مردمی که سرشان را که تا عمق زانو هایشان در تلگرام فرو بود بالا آورده اند تا یا از چراغ قرمز بگذرند یا به چشم هایشان که بیشتر شبیه چشمی شده بس خیره مانده به الکترونیک ، استراحت دهند یا  به تو می خندند و یا آرام گه گاه برایت دعا می کنند و چشم های بچه  را می گیرند . گاهی بار معنوی خوبی هم داریم و نشانمان می دهند و می گویند باید درس هایت را خوب بخوانی تا مثل خاله نشوی :| ! و گاهی هم بار تربیتی که اگر آرام ننشینی می دهیم خاله بخوردتت ! خلاصه ما همچنان عشق می کنیم با لپ های آویزان و لب های کوچک و بینی فندقی و چشم های درشت زندگی و  زندگی کوچولو هم اگر از حالات ذکر شده خارج باشد ، همچنان مشغول تبلت خود است و  اگر در احتمالات یک در میلیون هم سرش را بالا بیاورد یا تو را به والدین محترم مکرم نشان داده و می گوید مامان مامان ! دایناسور و یا سری به نشان تاسف تکان می دهد و مجددا سرش را می کند در همان کوفتی ! 

بچه های امروز همانقدر ترسناک شده اند که من هم امروز ...

از امروزی بودن همانقدر باید ترسید و همان مقدار باید تدابیر امینتی در مقابله اش در نظر گرفت که از من نیز باید و در مقابل من نیز باید ...

ذوق های بچه های امروز همانقدری سرد و منجمد شده که لبخند های بی روح من وقتی چشم هایم دوخته می شود به شیرین جان کوچکی ... 

امید همان وقتی در عمق سیاهی چشمانم مرد که دیگر با دیدن کوچک ِ جان خودم هوای کودکی بر سرم نمی زد ...

او درونم زخم خورده بود ...

خون های ریخته به پایش بزرگش کزده بودند و بزرگ شدن چه تاریک بود ...

اما دیروز

دیروز وقتی که بی اختیار زبان بیرون زده ام را در آینه ی ماشینمان دیدم که داشت برای پسر بچه ی ماشین کناری که نه تبلت دستش بود و نه گوشی و نه هیچ چیز دیگری و داشت با تصوراتش اطراف را زندگی می کرد ، دست تکان می داد و او هم برایم ادا اطوار در می آورد و پس از مدتی پدرش نیز هم به ما پیوست و بعد هر سه از عمق کوچک ٍ جانمان فریاد قهقهه سر دادیم فهمیدم که امید را هنوز می توان یافت ...

او هنوز نفس می کشد ،

گرچه بی رمق

گرچه نا امید

اما هست ... 

هنوز هم امیدی هست ... 

ــــ

#س_شیرین_فرد

صلواتی لطف می کنید ؟ 

+ جای ساکت کردن بچه با تبلت ، بهشون محبت و عشق و وقت بدید ...

وقت ! 

 




کلمات کلیدی :

بدون شرح

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/4/10 11:47 عصر

هوالرحمن

 

 

 تلگرام
واتس اپ
وایبر
اینستا
فیس بوک
توئیتر
و همچنان وبم بهم همون حسیو میده که خونه ی خود آدم به آدم ...
دوسِت دارم کوچولوی من ...

 

ــــ

توی تمام این مدت زیاد با خواننده های وبم آشنا نشدم ...

خواننده هایی که لطفشون رو بعد از خداوند متعال شامل حالم کردند و گرچه ساکت و آرام اما اینجا می اومدند ...

دوست دارم بشناسمتون

بدونم چند وقته وب رو می خونید ؟

چی جذاب تره براتون ؟

یا ... ؟

این پست

مال شماست

مال حرفهاتون ...

حرف دل ...

هرچی که باشه .. 




کلمات کلیدی :

قطره قطره جمع گردد وانگهی ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/4/10 11:34 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

و از آنجایی که دولت حرفش حرف زور است و نان بازویش را می خورد ، بر آن شدیم تا مثل باقی تجمعات و تحصن هایی که در این مدت یک ساله در پشت بازوی دولت ِ سر در برف فرو کرده و به دور از دید مردم و در پوشش کامل رسانه های خارجی و بی اهمیتی کامل تر دولت شریف ( ! ) ماه هاست در مقابل مجلس شورای اسلامی و ریاست جمهوری و بانک مرکزی و مدیریت شعب کاسپین و ... حضور یابیم ... گرچه عده ی معدودی عقب آمده اند و پا پس کشیده اند اما این قدم ها همانقدر با ارزشند که بر زمین متبرک شدن پوتین های جبهه های حق علیه باطل ...  این بار همگی با خانواده هایمان خواهیم آمد تا دولت گمان نکند توجیه و ماله کشی بر دزدی یک موسسه ی مجوز دار ، آسیبی به ما نرسانده است و ما خوشحالیم از این بابت و برایمان همانقدر شیرین است که برای یک نیازمند کاری کرده و کمکی کرده باشیم ! می آییم تا زندگی های مختل شده دیده شود ، می آییم تا نیروی انتظامی مسخ شده به ماهیت خود بازگردد و دزد اصلی را گیرد نه مردمی که از این همه بی عدالتی فقط حقشان را می خواهند و بس ... ! می آییم تا بایستیم جلوی تمام آن هایی که گمان می کنند لباس سبزشان شریف است و نمی دانند آن تنی که شریفش دانستند به جان آدمیت روزی ایستاد در مقابل ارتش شاه و سر تعظیم فرود آورد در مقابل فرمان امام و تبر بزرگ گذاشت بر دوش ماموریت و معذوریت ساختگی دست قدرت های به ناحق به جایگاه حق رسیده ! ... که به خدا قسم مواجب و حقوق ماهیانه ی همین در مقابل مردم مورد ستم قرار گرفته همانقدری حرام است که مال کسی که خم می شود تا دزد از کمرش بگیرد و برود بالا و قدمی به مال دزدی اش نزدیک تر شود ! 

این دولت که حتی به مقام معظم رهبری اعتنا نمی کند و چنان این مال در نظرش شیرین است که گویی نانی است حلال بر سفره ای که معلوم نیست در راستای چه باز شده و مالباختگان حتی نمی دانند !

 

ـــــــــــ

#س_شیرین_فرد

فلذا از همینجا از کلیه ی مالکان تقاضا می شود تا اسناد خود را از گرو بانک و غیره و ذلک درآورده و آمده ی ارائه به نیروی محترم انتظامی بکنند ... تا دزد ها راحت تر و آسوده تر به کارشان ادامه دهند ... ! راستش را بخواهید ما تا بحال پاسگاه ندیده ایم اما خب تجربه ی جالب و هیجان انگیزی به نظر می آید به شرط آنکه تیراندازی نباشد :| ! پاسگاه و کلانتری جای مهیجی است اما بیمارستان آنقدر ها هم گمان نکنم ! 

 

صلواتی برای به حق رسیدن تمام حقداران عنایت فرمایید 




کلمات کلیدی :

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

ابزار وبمستر