سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه دانش به کار بستن آن است . [امام علی علیه السلام]

نامردی .. چه راحت !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/7/29 10:32 عصر

هوالرحمن الرحیم

 

 

پنج شنبه ساعت هفت ... 

دقیق بخاطر دارم ...

مراسم عقدش بود ...

شب قبل از خرید عقد ، شب قبل از مراسم ... چقدر سنگ صبور تمام حرف ها و دلهره هایی شده بودم که یک دختر به سن و سال من رو وادار کرده بود تا درس رو رها کرده و حتی ترم تابستون پیش دانشگاهی رو نخوانده ، خونه نشین بشه ... دختری با هوشی خوب و درصد هایی در حد متوسط رو به بالا ... 

صبح مراسم بود ...

تلفنم زنگ خورد ...

برش داشتم ...

صدای پر از بغض و خسته و مجروحی که به زور در میومد

صدایی که باهاش یه نگرانی و غم عمیق بود

که نکنه طوریش بشه ...

گفت ؛ مراسم بهم خورده ...

چه شب هایی که تا صبح پا به پاش بیدار موندم تا حالش بهتر بشه و دست بکشه از این انتظار برای پسری که رهاش کرده بود و رفته بود ...

چه شب هایی که به صبح نرسید و چه صبح هایی که به شب نرسید ... 

تا همین چند دقیقه پیش که عکسش رو تو لباس عقد و حلقه به دست ببینم ؛ 

چقدر برای روح زخمی یه دختر هفده ساله ، غصه خوردم ...

چقدر برای وجود نازک شکسته اش ، گریه کردم ...

چقدر برای شب های تنهاییش بغض کردم ...

چقدر برای انتظار بی وقفه اش ، حرص خوردم ... 

و چقدر آرزو کردم که کاش هرگز در ونک ، کوچه ای نبود که همسایش  پسری داشته باشه .... 

کاش ... 

چقدر آرزو کردم کاش خونه ی اون ها ونک نبود ، کاش اصلا ... 

چقدر خودم رو خوردم

چقدر تو عمق آسیب هایی که دیده بودم ، عمیق تر شدم ...

چقدر خونی و کبود شدم 

چقدر خاکی شدم

چقدر مادرانه هواشو داشتم

خواهرانه کنارش بودم

و او چقدر بی رحم

که من رو با تمام این نگرانی هاو غم ها ، تنها رها کرده بود ...

و حالا در پاسخم میگه : یک ماهه ! 

چه راحت ... 

چقدر آدم ها بی رحم شدند

یا من چقدر ساده شدم ....

چقدر شب هام گذشتن 

به پای تمام حرفهایی که دلداریش می دادم

چقدر بال بال زدم تا برگرده

..

نه ؛

نمی خواستم مراسمشو ...

بگم دلم نمی خواست دروغه ، آدم دوست داره تو عقد یکی از بهترین دوستاش باشه اما ...

اما اگر نمی خواست به پای عشقی که خواهرانه پاش ریخته بودم می گفتم باشه ...

با جان و دل ... 

اما همین جمله بس بود 

تا دلم رو آرووم کنه ...

عقد کردم ... !

چقدر نامرد شدیم

جدیدا .. !

که من تمام این مدت ؛

از مرداد تا به حال

هر شب تو سجده ی نماز هام

به پاش سوختم و او در کمال نامردی 

نکرد تا حتی به پاسخ تمام حرف هایی که براش تایپ می کردم حقیقت رو بگه ... 

چقدر راحت همدیگه رو به بازی میگیریم ... 

ـــــ

+ لبخندش تو عکس ، شیرینه ... خوشبخت بشی ... 

+ دلم ازش گرفت :) خط خورد از دلم ... !

 




کلمات کلیدی :

خادمی کاروان عشق

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/7/27 11:41 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

ذوالجناح اشک می ریزد ...

ذوالجناح اشک می ریزد و به روی صحنه می دود  ... 

زیر حریر سبز ، گونه ی زینب کبری (‌سلام الله علیها ) ترگونه کرده ... 

" ما رایت الا جمیلا " یش محکم لکن لرزیده صدایی ز حجم بغض متراکم گوشه اش ، به گوش می رسد ...

چشم های خیمه خیس است و یزید ...

یزید آرام آرام اشک هایش را ز گوشه ی چشم پاک می کند ...

ردای قرمزش را بر تن کرده و می آید و درست می نشیند روی صندلی ِ گوشه ی سمت ِ چپ صحنه ...

یزید دلش نیست بخندد ... خنده اش طعم گس مرگ دارد .. طعمی تلخ ...

خنده اش از آن خنده های زورکی است ... از آن خنده هایی که آدم دلش نیست و به زور ماهیچه های ارادی ِ بی اراده اش می زند ... 

یزید در پشت پرده ی چهره ی بشاش اش ، کاسه های سرخ خیسی را پنهان کرده  که کم مانده است لبریز شوند ... 

رقیه خاتون (‌سلام الله علیها ) اما گوشه ای دست راوی را می فشارد ... 

سرد است ... 

سرد ... 

خیمه ها که آتش می گیرند ، چادرِ زنی در دست ظالمی فشرده می شود ..

مشت های ظالم تنگ تر می شوند و چشم هایش بسته ...

تاب دیدن ندارد ... 

 

قاسم ( علیه السلام ) به زمین می افتد ..

و کمی آن طرف تر ، دشمن شمشیر خورده نیز به زمین التماس می کند که قاسم (‌علیه السلام ) را در آغوش نکشد .. 

به خدا التماس می کند قاسم ( علیه السلام ) نیوفتد ... 

به خدا التماس می کند ... 

به خدا التماس می کند ... 

 

علی اصغر به بالای دست برده می شود 

گروه مات و مبهوت می ماند ...

بار ها این صحنه ها تمرین شده لکن ، لکن چرا همیشه این صحنه یک بهت خاص دارد ...

یک غم عمیق شوکه کننده ...

یک دل سیر مردن ...

یک دل سیر عطر سیب ... 

یک دل سیر ... 

 

کمی وقفه می افتد ...

دل ها بی تاب می شوند ...

تیر ، اشک ریزان رها می شود و پلک هایی که دستشان را گرفته اند جلوی چِشم های چَشم تا  نبیند ، چه می شود ... 

 

 

کمی آن طرف تر از لشگر یزید وقتی به میانه ی صحنه می رسند و زمان تعویض لباس ها و صحنه است ، در همین چند ثانیه وقفه مادری فرزندش را شیر می دهد ...

علی اکبر (‌علیه السلام ) شمشیر ها را مرتب می کند و دمام به دست می گیرد ...

زنجیر ها به ترتیب چیده شده اند برای زنجیر زنی آخر ...

مهر های نمازی که پیش از اجرا ؛

درست بدون فاصله از شروع اجرا خواندیم ، آن گوشه است ...

لیوان آب جوشی که گروه ، تشنگی لب عطشانش را با آن افطار کرد و بلافاصله بروی صحنه رفت آن گوشه است ...

قرآن جیبی 

چادر های سیاه

چفیه ها 

تسبیح ها

همه چیز آن گوشه است ... 

تبلتی روی صفحه ی دیالوگ ها هنوز روشن است و میزانسن آرام دارد  به دور گوشه ای از پرده ی پشت صحنه می چرخد ... 

و کمی آن طرف تر ، عاشقی است که مسافتی را پیاده می رود و وقتی می آید با دو باکس ، آب است ... 

چه تراژدی قشنگی است

چه صحنه ی زیباییست ... 

چه مراعات نظیری 

چه تناسبی 

و چه تکراری ... 

که از عمق جان بازی می کنند ... 

 

 

که یزید دلش بر حرف هایی که می گوید نیست 

که آتش می گرید و آب ز عباس (‌علیه السلام ) با جان دفاع می کند ... 

و صحنه ی علمدار ، چه صحنه ی عجیبی بود ... 

که از پس حریر و تور های آبی ِآب ها می شد عشق را ، گرمایش را در خنکای نسیم علقمه چشید و آب را دید که گر سینه سپر کرده بر دشمن ، جان بر کف آمده و از عمق جانش ، جان می دهد ... !

 

این تنها چند لحظه بود ، از یک روز همراهی با " ده پرده از عاشورا " ی گروه هنری " حنانه " ...

کار هایی که از عمق جان بود و خادمانی که درست در میان صحنه هایشان گویی هم اکنون در بین الحرمین میان یک دوراهی شیرین به سجده در آمده اند ...

به سجده در آمده اند و دارند در اشک هایشان غرق می شوند که بمیرند و معنای زندگی را با این مرگ شیرین درک کرده و به زندگی برسند ...

با اقتدا به مولای بی سر ... 

گویی بهشت پا در زمین نهاده 

گویی به بهانه ی هبوطی ، عروجی رخ داده

که اینجا دیگر قطعه ای از زمین نبود ... 

حالش ، هوایش ، فرق داشت .. 

اینجا بود که هر نفس که فرو می رفت ممد حیات بود و هر نفسی که بر می آمد مفرح ذات ... درست همینجا بود که هر دم حسینی داشت و هر بازدم یاعلی ... !

 

 

ــــ

#س_شیرین_فرد

+‌برای همدیگه دعا کنیم 

 

صلواتی براشون عنایت کنیم ؟




کلمات کلیدی :

عشق پنهان

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/7/18 11:56 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

آدم ناگهان ، بطور کاملا ناخود آگاه ، بی آنکه بداند از کجا و به چه کجا کشیده شده ، خودش را درست وسط یک عشق قابل لمس گرمی می بیند که دورش حلقه زده ... 

یک جایی نشسته و بی اختیار اشک هایش تا روی گونه روان است و نمی داند که چه شده ...

درست نمی داند کجاست ...

این حس عجیب چیست !؟

نشستن پای یک تحقیق ساده و سرچ ها و منابع حدیث مختلف مرا درست کشانید به اینجا ...

غررالحکم ، پانصد و بیست و پنج ... 

یک عشق غیر قابل وصفی در میان یک گله از معشوق نهفته ...

یک عشقی که جنسش فرق دارد ...

یک عشقی که واضح تر است ... 

یک عشقی که ...

گله ای که جنسش یک دل آشوب است ... یک دل شکسته ... 

 

" کسی که گناه را علنی کند ، پرده در است . "

 

می بینی ؟!

می بینی چقدر مهربان و صبور و دوست داشتنی است ؟!

اصلا چطور می شود به مذهبی جز تشیع فکر کرد مادامی که مولا و راهبرش می گوید پرده ی عشق ندر ...

مادامی که او خودش را علام الغیوب خوانده و می گوید من همه چیز را می بینم ...

همه چیز را می دانم ... 

آگاهم به کرده و نا کرده ات ...

گناه و صوابت ...

خیر و صلاحت ...

فکر و نیتت ...

به همه چیز ، آگاهم .. 

منم آن عالم غیب و شهاده ... 

خبیرم ...

و اِنا نعلم ... 

هیچ جایی نیست که نگاه من نباشد که هو معکم اینما کنتم .

 

کمی آن طرف تر می آید و آرام کنج خلوتت می نشیند و در قطره قطره خون حبل الوریدت می خواند که ناراحت می شوم ... تو را در حین گناه می بینم ...

همیشه هستم و می بینم ... اما نمی خواهم این گاه و بیگاهی که کنار تو ام را در گناه باشی ... در سراب باشی ... در ..

ناراحت می شوم ... عذابم می دهی و به پاس دانه دانه اشک هایی که برایت می ریزم ، عذابت خواهم کرد ... الیم ... عظیم ... 

می گوید ناراحت می شوم ، تاوان دارد راه عشق را درست نیامدن .. می گوید نا امیدم نکن از خودت ... عصبی می شود ... ملول می شود ... 

اما از مهربانی بی دریغش می رود چند آیه  آن طرف تر طوری که خطاب در را دیوار بشنود به فرشته هایش آرام آرام می گوید که من تواب رحیمم ... 

آغوشم باز است ... منتظرم ...

دلش تنگ می شود ...

می گوید نیایی عذاب است ، آتش است ...

اما باز

می رود آن طرف تر ، آرام به رسولش می گوید که زمزمه کند ؛ اگر نیامدی هم با اینکه دیده ام اما غفار الذنوبم ...

ستارالعیوبم .. 

می گوید نیامدی اما من از تو می پوشانم کوتاهی ات را در ره یار ...

باز هم صدایم کنی الهی ، جان شقایق ها عبدی خواهند گفت ز دهان من .. 

می گوید نیامدی اشکالی نیست ، می بخشم ... فراموش می کنم ... 

گویی تازه متولد شده ای لکن ...

لکن یک جایی

خیلی دور تر

زخم دلش سر باز می کند ...

 

اگر با گناهت با من می جنگی و به دعوا می ایستی ، اگر مرا آزرده و غمگین می کنی و می روی ... اگر تنها می شوم و در عین بودنت مرا نمی بینی ، همه اش را در دل دریایم خواهم شست اما ...

اما بگذار این پرده ی عشق بین ما بماند ..

نگذار راز دلت را کسی بفهمد ...

حرمت این پرده نگاه دار که مقدس است تمام ثانیه هایش ...

تویی محرم اسرار من ..

نگذار نا محرمان راه یابند به این خلوت ... 

 

 

می بینی ؟!

چقدر عشق دارند این واژه ها ... ؟!

 

 

ــــ

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

تحقق شیرین یک آرزو

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/7/11 10:2 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

همیشه آرزویم بود ...

همیشه ی خدا از آرزو های بزرگم ، پیجی بود که داشته باشمش برای تمام حرف های گفته و نا گفته ام ... برای هر آنچه رسوب کرد ، اشک شد ، درد شد ، خنده ای که میان آغوش تنهایی گریه شد ، اشک هایی که خنده شدند یا هرآنچه از خوب ها و بدها می گذشت و من همیشه یکجایی در دلم یک احساس غریب کوچکی خودنمایی می کرد ، یک حس عجیب فقدانی عمیق ... یک نداشتن مهم ... یک نداشتنی که نبودنش بخش بخش لحظه های مرا گرفته بود ... دست هایش را کشیده بود دورم ، فریاد می کشید ... فشار میداد تنم را ... گل های پیراهنم را ... درد بود و درد بود و درد ... احاطه ام کرده بود یک نبودن عظیم ... یک همدم ... یک مونس ... یک یار  ... یک گوشی بشود جان بر تمام نقش های وجودم ...

همیشه یک حسرت عمیق میان نگاه های سرسری ام در پیج های مختلف ، از گوشه و کناری یواشکی چشم می انداخت ... بعد درست دستش را دراز می کرد و همان فقدان عمیق را می آورد کنارش و هی نبودنش را به رخ می کشید ... هی و هی و هی ...

همیشه دلم می خواست مثل تمام این آدم های تنهایی که پناهی جز یک پیج غریب ندارند ، یک بهانه ای پیدا کنم تا به پاسش شاد باشم ... درد نکشم و هر شب این نبودن عظیم خودش را در مقابلم ظاهر نکند و دست هایم روی کانتکت لیستم خشک نشود ...

راستش را بخواهی این آدم ها راه حل خوبی برای تنهایی های بی پایان یک موجود اجتماعی پیدا کرده اند ... برای بی محلی ها و سین کردن های بی جواب و تیک دوم های بی ریپلای ... برای تمام دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد و مشترک مورد نظر مرد و گورت را گم کن بلاکت کرده های پنهان پشت این بوق های ممتد ...

این آدم ها دیگر نگذاشتند تنهایی شان آنقدر وخیم شود که حتی از خودشان بترسند ، خجالت بکشند ... آنقدر دردشان نیامده که حتی از کاغذ نیز شرم کنند ... از آینه پرهیز کنند و حتی دیگر میلی به جانی که مانده در مرز رفتن و ماندن نداشته باشند ...

راستش را بخواهی چند باری این کار را کردم ، گمانم با آی پی من ، جز یک آیدی عکاسی هایم ، یک ده یازده تا پیج بدون پستی که حتی اسم و رمزشان را نیز بخاطر ندارم هم وجود داشته باشد ... که هر بار یک نیروی بی رحم مرا از بودنشان بازداشت ... نیروی بی رحمی که لذت می برد از دیدن درد کشیدن های گاه و بیگاه و تنهایی های بی انتهای من ..

امشب ،

تمام قد جلویش ایستادم ...

آیدی امشب می شود آیدی حرف هایم ، درد هایی که دیگر نخواهم گذاشت تا عمق جانم پیشروی کنند ، شادی های بی مخاطب ، شادی هایی که هیچ کس نبود تا شریک جیغ هایشان شود ... ایستادم جلوی تمام این لقد ظلمنا انفسنا های تا امشب ...

ــــ

#س-شیرین-فرد




کلمات کلیدی :

کمک !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/7/5 8:34 عصر

هوالرحمن

 

سوال جالبی است

سوال جالبی است تیتر وبلاگی که مرا به خواندش ترغیب کرد 

و پستی بود بس عجیب ...

و سوالی دردناک
که تمام ثانیه هایی را که جانم به لب آمد تا فراموششان کنم ، دوباره بر خاطرم زنده کرد ... 
" آخرین باری که به کسی کمک کردید ، به کی بوده ؟ " 
مادامی که ایستاده ام بر لب پرتگاهی بلند
و می بینم
خودم را
که در میان جان دادنی انبوه
دست و پا می زند ... 
هی غرق می شود 
و هی جانش به سر می آید
و هی نمی میرد
و هی نمی میرد 
و هی نمی میرد
چرا کمکش نمی کنم که بمیرد ؟!
راحت شود ... ؟!



کلمات کلیدی :

آخرین هشدار

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/7/5 8:28 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

مجبورم کرده اید به کاری که با تمام وجود از او نفرت دارم

پس 

هرچه پیش آید نیز ، پای خودتان است

حتی اگر بخواهم از این خفت به قیمت مرگم ، جان سالم به در ببرم ! 




کلمات کلیدی :

:|

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/7/3 11:10 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

همین کارا رو می کنید آدم مجبور میشه ازتون بترسه دیگه :|

امروز قرار بود ارتودنسیمو کامل کنن نه اینکه دو تا دندون عقلمو بکشن که :|

شدت این غافلگیری تا حدی بود که آخرای کشیدن دندون اول از حال رفتیم و وقتی به خودمون اومدیم که یه دست رو شونمون بود و یه آب قند تو دست خانم منشی :|

بابامونم آورده بودن تو مطب :/

- دیدی این چقدر راحت کشیده شد ؟! این یکی از اونم راحت تره :/

اینقدر گفتند و گفتند و گفتند که تهش حرف دلم رو زدم که : تلقین می کنید :|

و خب خنده هم نشان جواب مثبته دیگه :/

مخصوصا با چهار پنج تا بی حسی :/ 

ولی خدا وکیلی اینقدر دستشونو حواسم نبود و گاز گرفتم که دیگه آخریا می گفتن من دستمو نیاز دارم ، گاز نگیری ممنون می شم :| 

و خب همین یکی از دلایلیه که رشته ی دندان پزشکی رو بطور کلی کنار گذاشتم :|

خوبه من جریاناتم رو با دکترم توی یه کتاب تحت عنوان " ساجده در دندان پزشکی " :| بنویسم :/ 

 

 

 




کلمات کلیدی :

هل من ناصر

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/7/3 11:2 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

 

کم کم با نوای گوشیم , با صدای زنگ و پیامکش , غریبه شده بودم ...

 

فراموشش کرده بودم ...

 

کم کم گوشیم را مدت بیشتری از دسترس خارج می کردم ... مدت بیشتری سایلنت بود ... مدت بیشتری تنها در خانه می ماند تا نشود آیینه ی دق هر روزه ی من ... که دلم بتپد برای پیامی که نیست , تبریکی که نیست , زنگی که نیست و حال و احوال آشوبی که آرامی ندارد و دل نا آرامی که خواهانی ندارد ... 

 

کم کم گوشیم داشت می شد چرک نویس گاه و بیگاه شرکت های تبلیغاتی ... کم کم جواب پیامک های تبلیغاتی را می دادم , کم کم در اوج تنهایی باهاشان درد و دل می کردم ... کم کم ... 

 

کم کم داشت همه چیز عوض می شد , دیگر نام آشنایی بروی گوشیم نقش نمی بست ... کم کم ... کم کم کانتکتی نبود که بشود حرف دل با او زد ... آرام شد با او ... یا حتی ... 

 

 

 

دراز کشیده بودم ... دراز کشیده بودم و نگاهم را خیره دوخته بودم به سقف سفیدی که میان من و آبی آسمان حائل شده بود ... گوشیم طبق معمول همیشه افتاده بود به گوشه ای در تاریک ترین زوایای کشوی انتهایی ترین کتابخانه ی اتاقم ... صدای زنگ پیامکش آمد ... فراموش کرده بود دستم را بگذارم جلوی دهانش تا فریاد نکشد درد تنهاییم را و جار نزند میان انبود پیامک های تبلیغاتی ... با بی میلی خودم را به سمتش کشیدم تا بببینم این بار بعد از تور آنتالیا و دبی و خرید از فروشگاه هفتاد درصد آف شهرک غرب و گرندویتارا ی قسطی و پیش دبستان نوگلان , نوبت کیست که بر در این ویرانه بکوبد ... 

 

اما نامی که بر روی صفحه ام نقش بسته بود , به ناگاه تمام بی میلی هایم را کنار زد ... 

 

دستش را کشید روی تمام جان خاک گرفته ام , به آرامی دستانم را دراز کردم , کشیدمش به سمت راست ... 

 

باز شد ...

 

یک دعوت نامه بود , اما یک دعوت ساده نبود 

 

-  اجرا داریم , بعد اذان مغرب ...

 

و آدرسی نوشته شده بود که هرچند دور اما مدت ها در طلبش اشک ریخته بودم , دویده بودم ... مدت ها در طلب گوشه ی دنج روضه ای جان داده بودم ... گوشه ی دنجی که بشود گرمای آغوش کسی را فهمید ... گرمای دست کسی را شنید ... 

 

گوشه ای که بشود نشست و فارغ از تمام مسئولیت ها و نا آرامی ها ,  آرام گریه کرد ... آرام چشم ها را شست و جور دیگری تمام این دنیا ی کدر رنگ باخته را دید ... 

 

چند ثانیه بعد اما

 

پیامی دیگری آمد 

 

- دوربینت یادت نره 

 

گویی این یک پیام ساده نبود , گویی هل من ناصری بلند شده بود که دستی در پس اش به بلندای آسمان کشیده شده بود ... 

 

گویی این یک دعوت ساده نبود ...

 

مولا ( علیه السلام ) تماشاچی نمی خواست ...

 

یار می خواست که کاروانش را خادمی کند ...

 

و حال چه بهانه ای بهتر از این که پای پیاده تا کربلای جان بدوی ...

 

غسل زیارتش کردم

 

نیزه و شمشیرم را به دست گرفتم

 

و بسم الله ...  

 

 

 

 

 

 

 

____

 

+ این صدای هل من ناصر زیاده , گوش می خواد شنیدنش ... تو یه دعوت , سر کلاس خشک و بی روح حقوق و جزای عمومی , پشت چراغ قرمز طولانی صد ثانیه ای سر توحید یا هرجای دیگه ... سعی کن بشنوی ... 

 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

و می دانیم سینه ات از آنچه می گویند تنگ می شود

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/7/3 11:0 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

همه تان یک حرف می زنید ، همه تان حرف آدم را نشنیده یک حرف می زنید که تهش آدم مجبور می شود با در و دیوار و گل و بوته و صندلی و میز و ته تهش هم با این وبلاگ لعنتی از درد هایش بگوید ... 

همه تان حس می کنید دارید کمک می کنید اما گویی که آمده اید تا بیشتر و بیشتر آتشم بزنید ... 

سوختنم را به تماشا بنشینید و بیشتر و بیشتر لذت ببرید از این حس عمیق دردی که شدتش جایی است درست در مرز مرگ ...

می دانم ، خودم هم می دانم شرایطی هست بدتر از من ، شرایطی هست بهتر از من .. 

به والله می دانم

به والله می دانم تنها فرد مشکل دار عالم نیستم 

به والله می دانم سخت تر از این هم می شود ، چه بسا روز هایی که می گفتم از این سخت تر نمی شود اما شد ... 

چه بسا روز هایی که طلب مرگ می کردم از پس درد هایش اما روز هایی رسیدند که خود مرگ را به دو چشم خون فشانم دیدم ...

چه بسا روز هایی که از فرط تنهایی ...

 

اما آیا شما هر شب من را می دانید که صبح ها بی خوابی را دروغ واضح چشم های ورم کرده ام می کنم ؟!

شما هر شب من را می دانید که صبح ها جای دندان هایم را روی دست هایم پنهان می کنم ؟!

شما می دانید که شرایط هر کس برای خودش سخت است ... ؟!

نمی دانید ...

به خدا که نمی دانید ...

و نخواهید دانست ... 

و نخواهید دانست 

و نخواهید دانست ...

و چه خوب گفت خدا در کتابش 

که لفد یعلم انک یضیق صدرک بما یقولون 

 

ــــ

+ گاهی فکر می کنم ترک کردن این دنیا بهتر از موندن با تمام آدماشه ، هرچند دوست داشته باشن و دلسوزت باشن اما گاهی حرفهاشون بیشتر اشکتو در میاره تا بندش بیاره !

+‌حرف های خداس که میشه آب روی آتیش ... اونه که میدونه تو دلم چه آشوبیه ... چقدر ازت دورم ... 

#س_شیرین_فرد

 




کلمات کلیدی :

مشت باز ؟! مشت بسته ؟!

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/6/29 11:52 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

می دانی ؟!

همیشه قدیمی تر ها می گفتند مشت بسته بهتر از مشت باز است ... 

قبول دارم اما مشت که زیادی بسته بماند می شود به سان یک وزنه 

که می بردت پایین

درست در عمق اشک های فروخورده ات غرق می شوی

خفگی دست بر گلویت می گذارد ، 

خفه ات می کند

و حرفهایی که در مشت سنگینت هر لحظه بیشتر و بیشتر وزن می گیرند ... 

و تویی که هر لحظه بیشتر و بیشتر عمق می گیری در جان تاریک غصه ها ...

از یک جایی به بعد ، صرفا زنده هستی ...

هر از چند گاهی 

یواشکی ، 

مشتت را در آغوش یک دوست باز کن

بگذار این تصمیم وجودت باشد ، جانت باشد که از عمق جانش چه می خواهد ...

نفس کشیدن ؟!

یا خفگی ... ؟!

ـــ

#چرک_نویس

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

ابزار وبمستر