سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزنش بسیار، دل ها را کینه ور می کند و یارانرا می پراکَنَد . [امام علی علیه السلام]

خوش آمدی ، گلی جان .. !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/2/1 11:24 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

توت فرنگی ، در میان انواع گونه های مختلف گیاهی ، یکجور دیگر در دلم دلبری می کرد ... همان روی سرخ و سایبان پهن برگ برای عجیب دلنشین بود ... . توت فرنگی را دوست داشتم ، مخصوصا از همان وقتی که در زیست گیاهی فهمیدم که توت فرنگی هرجا قامت خم کند و پشتش به خاک بگیرد ، درست از همانجا ریشه می دواند ، گل می دهد ، سبز می شود و می روید و می روید و می روید ... عجیب احساس نزدیکی می کردم با او ... او هم پشتش به خاک می کشید ، او هم زخم می خورد ، زمین می خورد ، قامتش می شکست درست مثل من ... اما او هرکجا که زانوانش تاب ایستادن نداشتند ، دوباره ریشه می داد ، بیشتر می شد ... زیاد می شد ... گل می داد ... می رویید ... سبز می شد ... از نسل خود پر می کرد دل خاک را ...  راستش یکجور هایی به دختری زخم خورده می ماند که مردانه ایستاده بود در مقابل طوفان ها و ریشه محکم می کرد و با چشم های خسته اش و مردانگی ِ در اوج زنانگی اش ، دلبری می کرد از زمین و زمان   ...

شیفته اش شده بودم ، دوست داشتم همیشه یک گلدان توت فرنگی گوشه ی اتاقم باشد ، یقین داشتم این گلدان ، مثل شمعدانی ها در برابر اشک هایم جا نمی زند ، پژمرده نمی شود .. مثل بنفشه ها رو زرد نمی کند ، مثل حسن یوسف قهر نمی کند و مثل شب بو رو بر نمی گرداند ، مثل ِ ... 

یقین داشتم هرکجا دردهایم روی شانه اش سنگینی کند ، درست همانجا خودش را پرت می کند در آغوش خاکی ِ زمین خورده ی زخم خورده ام و درست از همانجا شروع می کند به ریشه دواندن ... می پیچد دور قامت خونینم ... ، خون دل می خورد و رو سرخ می کند  ...  سبز می کند ، جان واژه های خون آلود را ... همیشه دوست داشتم دختری باشد کنارم ، تا حرف های همدیگر را با جان بتوانیم بفهمیم ...

خوش آمدی ، گلی جان .. ! 

ـــــ

+‌ امروز ، بابا قشنگ ترین هدیه رو بهم داد ... یه دوست خوب و شاید خود ِ زندگی ...

+‌ برای آدم های تنها همیشه معناها تفاوت می کردند ... 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

عجیب شدم :|

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/2/1 12:0 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

طبق روال غالب پنج شنبه ها , اتوبوس دم در منتظر بود تا بریم باشگاه ...

شاید کل طول مسیرمون تا اونجا پنج دقیقه هم نمی شد ... 

کتابم دستم بود تا از وقتم بهترین استفاده رو بکنم و تو همین پنج دقیقه هم یه چیزایی بخونم  ...

وقتی به باشگاه رسیدیم ساعت دور و بر هشت و نیم بود , چراغ های سالن تازه تازه داشتند روشن می شدن , بنا بود تا مثل همیشه لباس هامونو عوض کنیم و بیایم گرم کنیم

رفتم تا لباسم رو عوض کنم ...

دیگه فقط یادمه که مسئولمون داشت صدام می کرد : 

ساجده , ساجده ! بلند شو ساعت دوئه می خوایم بریم :| 

 

____

+ بعدشم بابام اومد دنبالمو یادمه بیدار شدم ناهار خوردم , بیدار شدم بستنی خوردم , بیدار شدم نماز خوندم , بیدار شدم رانی خوردم , بیدار شدم رفتم خونه :| یعنی شما تا ساعت هشت منو اینجوری فرض کنین :| 

+ صبح هم خواب موندم با وجود اینکه شب فک کنم دوازده نشده بود که خوابیدم :| 

+ این حجم از خواب توجیهی نداره :| عاخه زمستونم تموم شده :| 

+ جالبه با اون همه سر و صدای بچه ها هنوزم خواب بودم تو باشگاه :| 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

جنون تنهایی و دلتنگی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/1/30 9:4 عصر

هوالرحمن الرحیم

 

 

ده ، نه ، هشت ، هفت ، شش ، پنج ، چهار ، سه ، دو و فوت ...

می شمردم ،

خودم می شمردم ...

به یک که رسید ، آرزو کردم در مقابل شمع هایی که درست به تعداد تمام دلتنگی های بی شمارم ، اشک می ریختند و فوت ... 

اشک هایم آرام آرام جاری شدند ...

کیک را می بریدم ..

چشم هایم تار بود ... اما نگاهشان روی دوشم سنگینی می کرد ... 

مردم به تنهایی ام خیره شده بودند ...

به گمانشان دیوانه ای آمده بود و خودش برای خودش شعر می خواند و می شمرد و آرزو می کرد و فوت می کرد و کیک می خورد ... 

تقویم مقابلم بود ،

درست امروز ، باز شده بود ...

نه تولدی ، نه عیدی ، نه جشنی و نه ..

خودکار قرمز را برداشتم ...

کنار دوشنبه ، آرام نوشتم : جنون تنهایی دل تنگی ... 

 

___

#س_شیرین_فرد

 




کلمات کلیدی :

اپی فیز

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/1/24 12:58 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

اصلا می دانی چیست ؟!

اپی فیز ، اتاقک دلتنگی هاست ...

درست شنیدی ، جای همان گوشه کنار های هیپوفیز ، اتاق کوچکی است که چنان معماری منحر به فردی دارد و چنان جا دار است که می تواند غم سال های سال را در زیر همان قامت عدس مانندش ، پنهان کند ... نقشه ی خانه هم قابل تامل است ... این همه عرصه ی کم و عیان ... عیان را ز چشم هایت بپرس ... !

نقشه ای با معماری لحظه لحظه ی دل گرفتگی ها چنان نقشه می کشد که آشپزخانه ای به وسعت یک دل داشته باشد و هی غم خرد کند و غم سرخ کند و غم طبخ کند و تو چشم هایت بسوزد از این همه زخم مانده به انگشتان کار کرده ات ... 

می دانی چیست ؟! هنوز هم که هنوز است ، دانشمندان نمی توانند درست بفهمند که کار اپی فیز دقیقا چیست ! و در مقابل اپی فیز تنها دو کلمه می نویسند : ترشح ملاتونین !

حالا خود این ملاتونین چیست هم شده است معما ... ! معمایی که جوابی مبهم تر از خودش دارد ؛ تنظیم ریتم شبانه ... !

خب از اسمش هم پیداست که شب ها آرام آرام کوله بارش را بر می دارد و می آید بیرون ... شیفت شب است و شب کار اما حالا این ریتم شبانه چیست را هم خودشان نمی دانند  و در مقابلش سه نقطه می گذارند و شاید هم یک مشت اراجیف علمی ردیف کنند که خود قانع نشده ات را قانع شده نشان دهی و کنار بکشی ... 

اما ..

من با همه ی این سواد نداشته ام ؛ یک چیز را خوب می دانم ...

شب که می شود هجوم تمام حرف های ناگفته ، گواه می شوند بر همین تنظیم ریتم شبانه بر قاعده ی دل تنگی ! 

 

 

+ با همه ی سواد نداشته ام فقط این را می دانم که چه شب هایی داشته ام  ... و واضح است ، متهم ردیف اول ! 

 

#س_شیرین_فرد

 




کلمات کلیدی :

بازدم

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/1/19 12:12 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

علم هم اثبات کرده است

که بازدم ،

کمی بخار آب به همراه دارد ...

بخاری که می آید آرام آرام

ز نفست

و می نشیند درست بر گونه های سردم ...

میعان می شود 

با گرمی نفس تو 

و سردی من 

اشک پشت اشک ...

و باز ، دم و باز ، دم ... !

 

 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

طاق نصرتم ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/1/19 12:9 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

یقین دارم به عرش ؛

طاقی قد علم کرده است

که بر آستانش ، پل صراطی گره حاجت بسته و 

بهشتی لولو و مرجان ز جان او می گیرد ...

فلک بر گرد او می گردد 

و 

زمین به خاک پای او می نشیند 

و

خورشید ، سو سویی ز چلچراغ اوست ... 

عشق می جوشد ز نفسش ...

درست در راستای شمال شرق ... 

باب الجواد ... !

 

ـــ

+ ممنون آقا جان ، که با اومدنت منت سر ما زمینیا گذاشتی ..

+ عیدتون مبارک

+ صلواتی جهت تعجیل در فرج و خشنودی آقا صاحب الزمانمون عنایت می کنید ؟ 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

ساده و معمولی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/1/16 5:47 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

دختری ساده بودم ، ساده و معمولی ... از همان بچه مثبت های ردیف جلو نشینی که همیشه نفر اول دستشان بالا بود و در کلاس پای ثابت مباحثه هایی بودند که دیگر دبیر می گفت باقی پاسخ سوال هایت ان شاءالله دانشگاه ، از همان هایی که بی خیال پاسخ سوال هایشان نمی شدند و تاب صبر تا دانشگاه را نداشتند ... از همان بچه های رو اعصابی که شش صبح در مدرسه بودند و تمام تکالیفشان را انجام داده و تست اضافه زده و آماده ی آماده ای که به حساب انجام دوستی اصلا نمی دادند تا از رویشان بنویسی ! درست از همان دختر ها بودم ... از همان هایی که از سال اول دبیرستان ضریب درس های مختلف را گوشه ی کتابشان یادداشت می کنند و درست بر اساس همان ضرایب تا چهار سال آینده را برنامه ی مطالعاتی می چینند ... از همان هایی که درس هر روزشان مال همان روز بود و خلاصه نویسی هاشان به راه ... از همان هایی که مسخره کردن دیگران برایشان فرقی نداشت ... من دختری بودم چادری ، ساده و معمولی ... نه برایم فرقی می کرد که ابرو های پهن به هم پیوسته ام را در آستانه ی هجده بیست سالگی برداشته باشم یا نداشته باشم ، نه برایم فرقی می کرد که موهای بلندم را در آستانه ی سال نو هایلایت سبز آبی بزنم یا نزنم ... اصلا برایم حتی فرق نمی کرد که فرم عینکم گرد باشد یا مستطیل .. اصلا برایم فرق نمی کرد آبی پوستم را روشن می کند یا تیره ، سبز به من می آید یا نمی آید ، رنگ امسال چیست ؟! این غذا پانصد کالری دارد یا پانصد و یک کالری ... ! از همان دختر های از همه جا بی خبری که جای کرم پودر و رژ لب و لاک و غیره در کیفشان دو تا کتاب بود و یک دفترچه و جامدادی و بس ...

من ساده بودم ، خیلی ساده ... آرام ، خیلی آرام ... نهایت حرف ها و درد و دل هایم خلاصه می شد در دفتر صد برگی که هرگاه دلم می گرفت ، پرش می کردم ... از همان دفتر هایی که الان مشابه جلدش را در جایی ببینم درست می نشینم همانجا و ساعت ها گریه می کنم ، بی اختیار ...  

درس هایم را می خواندم ، همیشه نفر اول همه جا بودم و حتی دست از شرکت در مسابقه های اضافی نمی کشیدم ، همیشه تحقیق های اضافی ام در دستم بود اما ؛ اما از آن دختر هایی بودم که در عمق چشم هاشان چیزی را پنهان می کنند . از همان هایی که چشم هاشان یک غم بزرگی دارد که به احترامش بغض ها در گلو می ایستند ... از همان دختر هایی که شب هاشان را حافظ آرام می کرد و آنقدری می خواندند و می خواندند و می خواندند که شعر ها را از بر می شدند ...

من از آن دختر های ساده و احساسی بودم که برایم فرقی نمی کرد کادوی تولد امسالم یک پیراهن ده هزار تومانی باشد یا یک لب تاب سه میلیون و پانصد و ده هزار تومانی ... از آن دختر هایی که حتی سر عروسی برادرشان برایشان مهم نبود مو های بلند پرپشتشان یک شینیون عالی در بهترین جای شهر شود یا با کلیپسی درست بالا ی سرشان بسته شود ... از همان دختر هایی که نهایت لباس دخترانه و شیکشان لباسی بود که خواهرشان بهشان کادو داده بود تا کمی دختر باشند و به حالشان فرق کند ... ! از همان هایی که گوشی نوکیا برایشان مثل همان گوشت کوب های اپل بود ، برایم فرقی نمی کرد اما کادوی تولد ده سالگی ام همان لب تاب سه میلیون و پانصد و ده هزار تومانی بود ، موهایم سر عروسی برادرم در همان آرایشگاهی درست شد که عروس آنجا بود ، اما مدرسه ام غیر انتفاعی بود ، بهترین مدرسه ی زمان خودش ... خانه ام ، خانه ای ویلایی بود ، پدرم چندین ماشین در حیاط داشت ، گوشی ام بهترین مارک بود ، هرچه می خواستم برایم فراهم بود ... بهترین ها را داشتم و بهترین ها را برایم می خواستند و زندگی ، همان قدر خوب بود که می توانست باشد و بهتر از این نمی شد ... !از همان دختر هایی که هیچ فرقی برایشان نمی کرد و زندگیشان بهشتی محض بود با چهار تا کتاب تست اضافی ... 

من یک دختر ساده بودم ، خیلی ساده ، خیلی معمولی ... اما یک جای کار می لنگید ... زندگی ام سخت گیر نبود ... نمی توانستم بفهمم آن عسری که یسر با آن می آید ، چیست ... اصلا ندیده بودمش ، نمی دانستم چیست ... نمی دانستم و ندیده بودم و حتی نشنیده بودم که به یکباره درست فرود آمد کنارم ، یک بلای عظیم ... به طرز ناجوانمردانه ای آمد کنار همین دختر ساده و معمولی ... 

چندان چیز زیادی هم فرق نکرد ، من هنوز هم همان دختر ساده و معمولی هستم ، همان دختر ساده و معمولی که فقط این بار یک چیز دیگر هم برایش فرق نمی کند ؛ اینکه زنده باشد ، یا نباشد !  

ـــــ

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

تازه تر ها ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/1/4 11:12 عصر

هوالرحمن الرحیم

 

 

 

تازه آتل دستم را باز کرده ام ... آخر می دانی چیست ؟! جدید تر ها وقتی عصبی ، مضطرب ، نگران یا هیجان زده و ... می شوم دستم شروع می کند به مردن ! بله ؛ درست شنیدی ، مردن ... نه از آن مردن های راحت ها ... نه ! شروع می کند به جان کندن ... چنانی درد می کشد و چنانی درد می کشم که گویی همین حالا کسی دارد با اره ای کند ذره ذره استخوانش را می برد و تکه تکه می کند و خرد خاکشیر تا آن را جدا کند از رفیق چندین و چند ساله اش ! 

تازه آتل دستم را باز کرده ام آخر هیچ تاثیری جز ثابت نگه داشتن و کلافه کردن من نداشت ، دست من کارش را ادامه می داد ... جدیدتر ها ورم هم می کند ... مثل یک بادکنکی که هر نفس جان دادنش را می دمد در خودش ... تازه تر ها ناراحت که می شوم ، دستم شروع می کند به ورم کردن ... نه کم ها ... نه ...آنقدری ورم می کند که حالا علاوه بر درد ، پوستم از کشیده شدن می سوزد ... اصلا می دانی چیست ؟! تازه تر ها ناراحت که می شوم گویی بغض این چند ساله را دستم در خودش می خورد ، مثل من که سال ها بغض ها را روی هم انباشتم ، حالا او دارد بغض هایم را خون دل می کند  و روی هم جمع می کند ، بغض تمام نامردی ها می ماند درست بیخ گلویش ... درست هم جا ، جا خوش می کند و می شود غم باد ... بعد هم هی گر می گیرد ، داغ می شود ، یخ می کند ، می بارد ... عرق سرد ... 

تازه تر ها ، ناخن هایم را می خورم ، پوست گوشه ی ناخن هایم را می کنم ... آن دست هایی که تو با چال های عمیقش ، زنانگی خاص صدایشان می کردی حالا تبدیل شده اند به زخم خوردگی های عمیق ... به خون های خشک شده رویشان ، به ریشه های کنار ناخن های جویده شده ... به ... 

می دانی چیست ؟! تازه تر ها لب هایم هم آرامش ندارند ... پوستی نمانده برایشان ... 

تازه تر ها دست خودم نیست ، تمام تنم بی قرار است ... تمام تنم داغدار است ... تمام تنم آشوب است و آشوب است و آشوب است و آشوب ... 

تازه تر ها ؛ بیشتر گوش می خواهم ، کمی بیشتر از دو تا گوشی که هر شب با لالایی غم های چهار انگشت آن طرف تری که بلند بلند برای خودش می بافد و می بافد ، می خوابند ... 

تازه تر ها ... 

ــــ

#س_شیرین_فرد

صلواتی لطف می کنید ؟




کلمات کلیدی :

سال نویتان ، سال آرزو ها

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/12/30 10:53 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

روز های پایان سال است و داریم یک سال دیگر را هم بسته بندی می کنیم تا بگذاریم در انبار عمرمان . کارمند ها بی وقفه در تلاشند و حتی ثانیه ای برای استراحت دست نمی کشند فقط گاهی شیفت اشک را خنده برمی دارد و کشیک نگرانی را ترس ... ! حتی بیست و هشتم اسفند را هم نمی روند بنشینند کنار خانه شان سبزه ، سبز کنند یا در تلاطم بازار ها دنبال تکمیل خرید عیدشان باشند ... 

 خوب ، بد ، تلخ ، شیرین ، شاد ، غمگین ، دردناک و ... هرچه بوده الان در دسته ی پرونده های آرشیو نود و پنچ مانده و دارد می رود تا به اتاق بایگانی برسد و همانجا خاک بخورد تا روزی خاطره ای بی مهابا بیاید و دستی بر گرد و غبار زمان نشسته بر پیشانی اش بکشد ، آخرین ثانیه ها با دعای محوالحولی مهر اختتام می زنیم بر زیر پای تمام این پلک زدن هایی که پرده می کشیدند هر ثانیه بر صداقت نهفته ی چشم های ... ؛ آخرین ثانیه ها را می سپاریم به خودش و می رویم تا روند اداری نود و ششی را آغاز کنیم که یک پرونده ی سربسته است و از همان اول رویش مهر فوق محرمانه ای خورده که تنها می شود محتوای نخوانده اش را به تصحیح ثانیه های گذشته بر سجاده ای رساند که دستی طلب آرزو های نیامده و تقدیر نانوشته می کرد و بس ...

تمام این روز هایی که می آیند و بی صدا و آرام آرام و سریع رد می شوند و سلامی نگفته بی رخصت می روند ، همه شان ، همه شان ، همه شان در نهایت می روند یکجایی ، کناری ، می نشینند و تو زمانی به خودت می آیی که هزار ها هزار کاغذ را ورق زده ای و نشسته ای به انتظار حکم انتقال و تعطیلی این اداره ی تعطیل ناشدنی ، گاهی هم زمانی نیست تا به خودت آیی و مشغول سیاه کردن این برگ برگی که همانجا پلک هایت مهلت دست بر هم دادن پیدا نمی کنند و درست در لحظه ای ، دست جانت را می گیرند و می برند می نشانند روبروی تمام این پرونده ها .. 

آن وقت است که تویی و خود خود خودت ... 

کار های اداری معمولا روز های زیادی طول می کشند و از حوصله ی هر فردی بر نمی آید تا دنبال آن ها برود ...

زندگی ما خارج از این روند اداری نیست ، از همان اولین ثانیه های اول فروردین ، برگه ی اول فروردین نوشته می شود تا آخرین ثانیه های سی اسفند که برگ پایانی نود و پنچ رقم بخورد و برود سمت حسابرسی ... 

لکن این مسیر ، مسیری است که خواه ناخواه درش افتاده ایم و مسئولیم به نظارت هر قطره خونی که با هر تپش می روند و گشتی می زنند و گاه گاهی بستنی می خورند ، خرید می روند یا اگر حوصله نداشته باشند تمام خیابان های تیره ی شهر را پا به پای شب ، طی می کنند و تا خود صبح می بارند و می بارند و می بارند ... ، اولش که نگاه می کنی اوووه چهل بسته پرونده و چهل سال زندگی در نظرت دور و بعید می آید اما به خودت که می آیی میبینی ، سی بسته را بستی و پلک بر هم زدنی نگذشت که حال اینجا نشسته ای درست مقابل تمام پرونده ها ...

مسیر های اداری پر پیچ و تابند ، خاکی و سخت ... هی باید این پله را بالا بروی و به طبقه ی دهم برسی و هی باید از نرده ها سر بخوری و از معاونت پرتت کنند بیرون و تو هی بروی و هی بروی و هی بروی و هی بروی ... 

گاهی اینقدر در خودت گم و گور می شوی و عرق بر پیشانی ات بی اهمیت می شود که اصلا حواست نیست برای چه داری این همه می دوی ؟! اصلا حواست نیست درست میان این همه رفت و آمد مجوز ساخت یک اداره ی دیگری را به تو می دهند که تو وزارت پدر شوی برایش یا ریاست جمهوری مادر ... 

درست از همان مقابل در این اداره ، کم کم این شهر گسترش پیدا می کند ، کوچه کوچه اش رنگ و بو می گیرد ، جان می گیرد ، اسم می گیرد ... گاهی نام عشق ، گاهی نام شور ، گاهی نام غم ... هی وزارتخانه می زنی هی توسعه می دهی ، بی آنکه خودت در جریان باشی ،‌در جریان می افتی و آنقدر جریان می یابی و کم کم زمانی سنگین می شود پشتت ... بر دوشت بادبانی جا خوش می کند که تو تنها هم و غم تمام دلت ، این است که مبادا آبی تکان بخورد در دل و جان این قایق کوچک دوست داشتنی ... به خودت می آیی ، دریای مادری شده ای شاید هم اقیانوس پدر ...

که بناست راه یابی به جلگه جلگه ی این کره ی خاکی و رود جاری کنی به تک تک دریاچه های اطرافی که جان تو ، آغاز جانشان بود و حال دخترانگی شان ، مردانگی شان ، ناز کردن هاشان ، قلدری کردن هاشان ، اشک هاشان ، نق زدن های شبانه شان ، تک تک حال و احوالشان برای تو دنیایی است ...

جغرافیای دلی کم کم کامل می شود ، کاش دست های رود ، از دو طرف زمانی بهم برسند که از تمام این سرزمین حیات ، فقط نامی نمانده باشد و هنوز فرصت باشد تا ماهی های قرمز دلت را آرام دهی در دریا هایی که جوانه ی جان تو از پای گلدان عشق آن ها ، سر به آسمان کشیده ...

نود و شش سال شمردن تک تک فرصت هایی است که بناست استفاده شان کنیم تا عزیزانمان را در آغوش بکشیم و ببوییمشان پیش از آنکه مجبور باشیم باریدن چشم هامان را به نگاه بنشینیم و حسرت تمام بوسه های نکرده را زیر خاک آرام دهیم ... نود و شش سال قرار های عاشقانه است ، قرار نیست مثل نود و پنج عقده ای بی شعوری شود که دست هایش را دست تا بیخ گلویمان دراز کرد و تا می توانست فشار داد و فشار داد و فشار داد و تهش هم یک کبودی بزرگ به یادگار گذاشت درست بر راه نفسمان ...که هر بار بر آن دست بکشیم ورم کند و راه گلو ببنند و بغض ها نفست را بریده بریده ، ببرند و تو آرام نگیری ... نود و شش اگر هم مثل نود و پنچ عقده ای بازی در آورد و خواست تمام خشم اش را سد نفسمان کند ، بناست ما دست هامان را دراز کنیم تا گلویش را فشار دهیم و فشار دهیم و فشار دهیم ... تسلیم شد که می شود که چه بهتر اما اگر نشد ، دلمان آرام است که لااقل برای زندگی و لحظه هامان ، برای تک تک کاغذ های پرونده مان ، جنگیده ایم ... فقط تنها یک حرف می ماند ، منی که با کلاه خود و زره ام بر سر هفت سینی نشسته ام که میان تمام سین هایش ماهی گلی دور می چرخد و فریاد بی صدای عشق می دهد و خیره می ماند به سنبلی که تا دید اولین گلبرگ هایش دارند می روند به سمت زردی ، اولین نشانه های بی حالی و ضعف و بیماری درش آغاز شود ،  ترسی را میبینم که آرام آرام دارد می آید جلو ، هرقدر دور تر است کوچک تر و هرقدر پیش تر می آید ، ترسناک تر می شود ... ترسی که نکند بنشینم یک گوشه و خستگی تمام این سال ها چون سربازی در جبهه ی دشمن جنگیدن باز غوغا کند و آنقدر خون دل بخورم و آنقدر چشم هایم خون ببینند تا در نهایت من هم بمانم مغلوب ترس تمام ترس این سال هایی که بنابود پیروز شوم اما ... 

 

ـــــ

سال نویتان ، سال رنگارنگ شدن در و دیوار تمام جغرافیای دلتان و دیدن آزین بستن تک تک کوچه های شهر های عشق ... 

سال ابر هایی به شکل آرزو هایی که باریدن می گیرند و می شوند رحمت و برکت بر جان تمام دانه دانه ای کاش های کاشته شده تا شوند نهال آرزو که بعد میوه دهند از تک تک ستاره های آسمانتان که چه شیرین است و چه شیرین است و چه شیرین ...

التماس دعا ...

یاعلی ...

#س_شیرین_فرد

 




کلمات کلیدی :

م ا د ر

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/12/29 1:37 عصر

هوالرحمن

 

 

 

خودمان را هنوز که هنوز است پیدا نکرده ایم ، اصلا احساس نمی کردیم که گم شده باشیم ، شروع تمام این حرف ها ، اصلا شروع تمام جان ها همه اش از یک قطره ی اشک بود ...

قطره اشکی که بر گونه ی آرام جانی چکید و ماند به یادگار ، اشک شوق ...

سرخط تمام حرف هایم یک قطره اشک بود و بس ...

یک قطره ای که تا پایین گونه آمد و از آن بس باریدن گرفت قطره قطره بر هر بهانه ای ...

شروع تمام حرف هایم همان اشک روز اولی است که ز دریایی چکید به شوق دریاچه ای که پرستو ها برش جا خوش کرده بودند ...

به شوق یک کشف ، یک کشف عظیم ...

کشف دریاچه ای که ز رود جریان یافته ز تو جان گرفته بود و حالا داشتند لاله ها کم کم کنارش سبز می شدند ...

دریاچه ای که گه گاه غزالی تیزپا و بازیگوش می آمد و با دویدن هایش می شد شیرین ترین عاشقانه  ...

دریاچه ای که در نزدیکترین فاصله از دریا می ماند ...

شروع تمام حرف ها قطره اشکی بود که آرام آرام تا پایین گونه چکید و دل آرام ماند به صدای تپش های جانی که دستش را می گذاشت درست زیر قلب دریا و سرش را آرام می داد بر لالایی ضربان هایی آرام و دوست داشتنی ...

می دانی چیست ؟!

همه مان از یک جایی باید آغاز می شدیم و اصلا آغاز نیکو شرط پایان بندی و محتوای مناسب و نیکوست ...

و آفرین خدا به این آغازی بود که به عشق قافیه بندی شده بود تا زندگی ردیف شود و بکند گوشه چشمی به بهشت ...

عشق ، بی صدا می آید ، آرام می نشیند و بی هیچ حرفی تنها میدوزد دلش را ، نگاهش را ، دهانش را ...

تا واژه واژه ها به تکرار نام آوایی در آیند که در تعریفش همین بس که نام آوای عشق است ...

مادر ...

 

 

ــــ

+ ولادت خانوم فاطمه ی زهرا ( سلام الله علیها ) ، روز زن و روز مادر مبارک : )

#س_شیرین_فرد

صلواتی هدیه کنیم به تموم مادرا ؟ :)

 




کلمات کلیدی :

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

ابزار وبمستر