سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قناعت دولتمندى را بس و خوى نیک نعمتى بود در دسترس . [ و حضرتش را از معنى « فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیّاةً طَیِّبَةً » پرسیدند ، فرمود : ] آن قناعت است . [نهج البلاغه]

سرت را بالا بگیر که تاج بندگی که می گویند دختر است و بس

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/12/28 10:28 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

خدا بنده هایش را دانه دانه گزینش می کند

و تهش

لوح افتخار می دهد به تمام دردانه ها 

تهش ، دختر دار می شوند عزیز تر ها و مسئولیتی را به دوش می گیرند که تا همیشه با عشق بمانند برایش ... 

اگر خدا دخترت داد

حواست باید خیلی جمع باشد

تا همیشه

که نسیم آرام آرام می آیند به کناری و طره ی پریشانش به دست ، شانه می کند

که بهار به دنبال قدم های او می دود 

که آسمان به بالا بلندای قامت او بی ستون می ماند

که شب ماه تمامش ، بدرش را به چهارده او مدیون است 

که ...

که تمام کائنات به احترام می ایستند و مواظبند تا اگر مبادا روزی ، صدایت برش اندکی بلند شد ،

آرام آرام بیایند و بشوند غوغای آشوب مانده به جان لحظه ها ...

که اگر خندید ، بشوند بهاران و ببارند ز شوق و ببارند ز شور 

که مبادا اگر دلش را رنجاندی 

به خشم گیرند تمام ثانیه ها را ...

که اگر ... 

که این شکوفه ، بناست تا شود زمینی محکم که قدم هایی به رویش تا به آسمان رسند و جوانه هایی به پایش سر برند تا به عرش ...

آرام بگویم

که بناست 

مادر باشد و بس ... 

و

بی علت نیست که می گویند بر نام فرزندانتان دقت کنید ...

که گر او را زهرا خواندی 

دانه دانه اشک هایش سجده ی واجب دارد ...

این دنیا

هرچه دار گذر باشد ،

از مادر ( سلام الله علیها ) نمی گذرد ... !

و چه سنگین شد

مسئولیت پسر دار ها

که بناست

علی باشند

برای زهرایشان ... 

ـــ

ولادت خانوم فاطمه ی زهرا ( سلام الله علیها ) ، روز زن و روز مادر مبارک : )

#س_شیرین_فرد

#چرک_نویس

 




کلمات کلیدی :

تنهایی سر به فلک کشیده

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/12/27 11:29 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

نود و پنج ، دست هایش را گذاشت بیخ گلویمان ،

بیخ گلوی همه مان ...

نود و پنجی که آمدنش را خیلی هامان نود و قلبی تعبیر کرده بودیم که قلبش درست واروونه شده بود تا جا خوش کند میان سفره های دلمان ...

نود و پنج ، بی رحم بود ...

نود و پنج با ظاهر مهربان و عاشقانه اش آمد تا عاشقانه هامان را تا همیشه جاودان کند و داغ یک دل سیر نگاه خیره مانده به چشم هایش را در دل هامان بگذارد ..

نود و قلب ، قلب هامان را فشرد ، درست دست هایش را دراز کرد ، گره شان زد میان نفس نفس هایی که در میان هرکدام دوستت دارمی نهفته بود ...

این چه سری است ؟!

این چه سری است که ...

شاید تمام این مدت میان واژه ها تقلا کردن و در نهایت محکوم به سکوت ماندن ، تمام این مدت لال بودن قلم به پاس این ثانیه ها بود ...

ثانیه هایی که بناست این قلم ز بغض کاغذی را دریا کند ...

بگیرد دلش ، بگیرد دلم ، بگیرد ز ما تمام ثانیه های با هم بودنمان را  ...

تمام بار هایی که دیده بودمش ، شاید در همین پنج جا خوش کرده کنار نود و قلب ، خلاصه نشود ..

آری ...

کمتر بود از انگشتان یک دست لکن ...

فرصت ها ، کوتاهند ...

دردناک ...

و چون گذشتن ابری باران زا ، دلگیر ...

قرار بود این تابستان به زیر پایش جا خوش کنم و در سایه سار رحمتی گسترانده درس پس دهم لکن ...

دلم آرام نمی ماند ...

 

مادرم همیشه تعریف می کرد بارداری من ، آن هم بعد از سیزده سال آزگار آن هم با نذر و نیاز درست در زمانی بود که پیش ایشان درس پس میداده ...

بارداریم ، اولین چشم گشودنم به این دنیا ....

مادرم همیشه می گفت تو دختر اویی ...

من بچه ی تمام صرف و نحو ها بودم ،

بچه ی نهایه 

فرزند کفایه 

فرزند خیارات ...

فرزند تمام ...

گمانم دومین دیدار بود ...

گمانم دومین دیدار بود که بغض ، گلویم را فشرد ...

هوای اشک کردم ...

زیر پایشان باریدم و باریدم و باریدم

تنها بودیم 

با من باریدند ...

پا به پای من ...

کاش می شد

فقط یکبار

فقط یکبار ..

فقط یکبار دیگر دست بگیرم به دست های پر مهرشان

ببویم

ببوسم ...

کاش می شد این تسلیت بر جان من باشد

کاش این انالله من بود ...

کاش ...

 

 

 

 

 

ـــ

نود و پنج ، سال تنها تر شدنمان بود

خیلی تنها تر ..

و جان این واژه های آشفته آرام نمی ماند ! 

دعا کنید ... 

 

#س_شیرین_فرد

 




کلمات کلیدی :

...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/12/21 5:40 عصر

هوالرحمن
 

نه صدای روزنامه ها در میاد ، نه صدای اخبار و تلویزیون

از این فاجعه ای که به پا شده و بعد از ده ها تجمع و شعار و شعار و شعار مقابل بهارستان ، ریاست جمهوری ، بانک مرکزی و ... 

و حالا امشب زن و مرد هایی که هر کدام به یک امید این مبلغ رو سپرده کرده بودند چادر زدند و تحصن ...

هیچ کس هم هیچ صداش در نمیاد ...

پسرش انگلیسه ، دارن از دانشگاه بیرونش می کنن فقط بخاطر این پولی که موسسه ی کاسپین خورده 

سه ماهه کرایه خونش مونده

هزینه ی بیمارستان زنش ...

متاسفم برای این تدبیر و امید !!!




کلمات کلیدی :

از مهربون ترین فرشته های دنیا

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/12/6 10:23 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

تقریبا تمام نمایندگی های برند های مطرح چرم رو گشته بودیم ،

مشکل پسند بودم ...

پاشنه ی کوتاه ، ظاهر ساده و در عین حال شیک و دخترانه ...

تو تمام این همه مغازه ای که دیده بودیم ، یه مدل خیلی عجیب به دلم نشسته بود ... 

همون اول تو ویترین دیدمش ، رفتم داخل ... 

اون هم سایز پام نداشت و تک سایز مونده بود ...

حالم خیلی گرفته بود ...

اتفاقی یه نمایندگی دیگه از اون برند رو هم دیدیم من حواسم نبود اما بابا ، سریع رفت داخل و صدام کرد ... 

دیدم همون رنگ ، همون مدل ، سایز پام رو داره ...

پوشیدم ، تست کردم و خوشحال و شادان وقتی که داشت می گذاشت تو جعبه تصادفا دیدم که پاشنش زده داره ...

یه خط از بالا تا پایین پارگی داره ...

هرچی پولیش کرد و واکس زد ، نرفت که نرفت ... بی فایده بود ... 

خانومه سرچ کرد تو سیستم انبار داریشون ، تو کل تهران چهارتا دونه بیشتر از اون مدل و اون سایز و اون رنگ نبود ... 

گفتم نمی خوامش ،

می دونستم بابا می خواد جنس خیلی خوب بخره و خوشش نمیاد اگه اینجوری بشه ...

در ثانی بابا ، کم نمی خواست هزینه کنه

گفتم نمی خوامش اما بابا به خانومه نگاه کرد و گفت بپیچش ...

چندین بار اصرار کردم اما بابا حرف خودش بود که بود ... 

یواشکی در گوشم گفت : تو کل تهران چهار تا دونه بیشتر نبود ، نمی گرفتیمش تو دلت میموند ... ، اشکالی نداره زده داشت ، در عوض یه دونه کفش دیگه هم انتخاب کن ببریم ...

بابا ها ، فرشته هایی روی زمین هستند که حواسشون به همه چیز هست ... 

همه چیز ... 

ــــ

+ قربون بابای مهربونم برم : ) 

+ برای دل همه ی باباها صلوات :)

دوست دارم بابای مهربونم ... 

 

 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

آی آسمان ، آرام

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/11/28 11:48 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

آی  آسمان ؛

صدای من را می شنوی ؟!

مرا می بینی ؟!

صورتم را رو به تو گرداندم تا بگویم

چند کلامی با تو حرف دارم

چند دقیقه بیشتر نیست ...

به پای حرف هایم بنشین ولی

حواست باشد

اگر آزارم دهی

اگر بر من خشم گیری و رعد زنی

دانه دانه اشک هایم را گله به مادر (سلام الله علیها ) می کنم ...

که من فرزند ِ زهرایم ...

با خود چه فکر می کنی  ؟!

فکر می کنی چون دلت آسمانی است و آبی ، می توانی دل بشکنی ؟!

فکر می کنی چون رنگ ِ نیلی ِ تو بازتاب ِ رنگ ِ دل ِ دریای ِ بی نهایت ِ اقیانوس است ، می توانی رنگ ِ نفس های بابا ی مرا خون کنی ؟!

فکر  می کنی چون ابر در دامان خود داری که کسی بر تو خشم می کند ، برش اشک می ریز و بر سرش فریاد ِ رعد سر می دهد ، می توانی اشک دختری را بروی گونه هایش جاری کنی ... ؟!

فکر  می کنی چون دمت نسیم و بازدمت تخت ِ روان ِ گلبرگ های گل سرخ در هواست ، می توانی نفس کسی را تنگ کنی ؟!

با خود چه فکر  می کنی ؟!

تنها تویی که شب هایت را لالایی ستاره ها صبح می کنند ؟! ماه ِ من این روز ها لالایی نفس نفس هایش ، خس ِ خس ِ آن سینه ای که نمی دانم چطور آن دل ِ دریا درش جای گرفته را ندای شب های ِ تاری ساخته که برای من ...

که برای من دیر صبح می شوند که چقدر این شب طولانیست که ...

که بابا را امشب سرفه ها بیدار نگاه داشتند که کنار ِ ما بنشین که ما ...

آهای آسمان

آرام باش

آرام ...

اهواز جانباز ِ شیمیایی هم دارد ... !

 

ـــــــــــ

+ در پی ِ آمدن ِ بی اجازه ی ذرات گرد و غبار به اهواز

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

نقدی بر مراسم ها و جشن های دانش آموزی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/11/28 11:22 صبح

 

هوالرحمن

سلام علیکم

نفس ایجاد یک جو شاد ، با نشاط و مناسب در میان درس های مختلف و فشار درسی وارده ، عمل و کار و فعالیت بسیار خوب ، متفاوت  و مفیدی است لکن برخی حواشی و برخی کارشکنی ها و بعضا برخی اعمال که در عین نادرست بودن و ترویح موارد نا معتبر و نا درست  به زعم عده ای صحیح است ، باعث به انحراف کشیده شدن این فرصت مناسب برای نشر و آموزش و تعلیم و پرورش و یا حتی باعث اندوه قلبی دانش آموزان می شود گرچه هدف این نیست و جشن هایی نظیر دهه ی فجر ، جشن پیروزی انقلاب اسلامی ، جشن های دینی و مذهبی نظیر عید غدیر خم ، ولادت ائمه ی اطهار علیهم السلام  ، جشن های ملی و آیینی و سنتی نظیر یلدا ، نوروز  و ... صرفا برای ایجاد یک محیط با نشاط ، آشنایی با مفاهیم دینی ، بزرگان و آئین و سنت ملی و ... است اما برخی موارد باعث نرسیدن به این هدف می شود .

مواردی نظیر اجبار دانش آموز به انجام برخی کار های خلاف میل ایشان ، نظیر مجری گری در صورتی که دانش آموز سال سوم یا سال چهارم ترجیح می دهد بجای نمایش یا مجری گری و تمرین برای این ها به موارد مهم تر و آینده ساز تری نظیر امتحانات نهایی و کنکور بپردازد ، البته این جریان مرز باریکی با اقداماتی به ظاهر ناخوشایند برای دانش آموز اما در اصل و باطن شیرین و شخصیت ساز برای مقابله با ترس صحبت در جمع و عدم اعتماد به نفس و تعادل میان درس و تفریح دارد که باید به آن توجه شود . 

مواردی نظیر این مورد باعث ایجاد یک احساس اندوه و احساس بد نسبت به آن جشن یا آن مناسبت می شود ، آن هم به طور ناخودآگاه . 

برخی موارد نظیر مناسبات دینی و مذهبی نیازمند تفکر عمیق تر و عمل بهتری می باشند برای مثال در برخی مکان ها به انحرافات وارد شده در دین یا برخی مسایل نادرستی که در دین وارد شده بها داده شده و صرفا بدلیل مطابق میل انسانی و مطابق نظر عده ای خاص بودن ، از گفتن مسئله ی اصلی و صحیح پرهیز می شود و این باوجود این مسئله می باشد که اسلام اصلی و چهره ی واقعی اسلام بسیار شیرین تر و دل نشین تر از اسلام عرضه شده ی نادرست امروزی است . مناسبات دینی نیازمند حضور یک متخصص می باشند و یا اگر امکان این مسئله نیست می توان از متخصصین کمک گرفت ( از طریق تماس با مراجع پاسخگویی قم ، استفاء و ... ) برای مثال دف زدن در میلاد عزیزان و بزرگان دین و یا بعضا گیتار ! با خواندن مداحی !!! در چنین مراسم هایی ( که حتی صاحبان اصلی این مراسم ( علیهم السلام ) از این امر رضایت ندارند ) از طرف مراجع بزرگوار دینی رد شده و حرام دانسته شده که متاسفانه برخی مدارس به بهانه ی جذب ، از راه های نادرست استفاده می کنند اما باید توجه داشت که هدف ، وسیله را توجیه نمی کند .

در مراسم هایی مثل صبح گاه ، اقتضای زمان و شرایط دانش آموز ایستادن به مدت طولانی برای مثال سی یا حتی چهل و پنج دقیقه آن هم در ابتدای صبح نیست کما اینکه در هر شرایط و زمانی درست نیست فردی ایستاده نگاه داشته شود و شما نشسته و صحبت کنید . این حرف تاثیر نخواهد داشت هیچ ، اثر منفی هم خواهد گذاشت !( البته اگر به مسئله ی حق الناس نیز  توجه نشود و فقط جنبه ی روانشناسی در نظر گرفته شود ! ) 

برخی مدارس به سبب رفع تکلیف مراسم را بسیار سطحی برگزار کرده که گاها باعث زدگی و یا خستگی دانش آموزان شده و برخی دیگر صرفا برای تبلیغ نام مدرسه به مراسم های بسیار پر هزینه و تجملاتی که دانش آموز را از درس دور کرده و از حد تعادل لازمه خارجند ، می پردازند .

برخی دیگر هم دانش آموز را به هزینه های سنگین و کار های غیر معقول وا می دارند . 

برخی مدارس هم به گزارش های جعلی و دروغین اکتفا می کنند و ترجیح می دهند تا زمان مراسم را برای کلاس های درسی صرف کنند که باید توجه داشت درس خواندن محض ، باعث خستگی ، زدگی و یا حتی افت خواهد شد کما اینکه بسیاری از مدارس بجای زنگ ورزش ، تاریخ ، جغرافی ، دفاعی یا ...  دروس دیگری را جایگزین کرده اند اما اداره برنامه ای را دارد که در آن ساعت های استاندارد به چشم می خورد . 

باید توجه داشت که تمامی لحظات عمر ، فرصت یادگیری است نه فقط در سر کلاس و تمامی شرایط و حالات پیش رو و پیش آمده، آموزنده هستند نه فقط فرمول های نوشته شده روی تخته ، حال می توان از این ها استفاده ی درست و مفید کرد و یا خیر !

جشن ها و مراسم ها نیز از این قاعده جدا نیستند . 

در پایان تشکر می کنم برای انتخاب افرادی برای نظر خواهی که بطور مستقیم با این جریان همراه هستند و مسلما نظرات سازنده تری خواهند داشت و اقدام شما برای پیگیری این مسائل سبب بهبود و رشد و کمال بیشتری خواهد شد .

متشکرم که شنونده ی حرف های حقیر بودید . 

ساجده شیرین فرد 

نوزده بهمن ماه یک هزار و سیصد و نود و پنج 

یاعلی ...

 

 

ــــ

+ بگذریم از آنکه این نقد را تکه تکه کردند و تنها قسمت هایی را که دلخواه بود حذف نکرده و چاپ کردند ! مهم آن است که مطلبی که باید ، گفته شد . 




کلمات کلیدی :

غوغای درد

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/11/27 11:6 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

تمام مدت انتظار ، اضطرابی در دل ، بلوا می کرد ...

برایش حمد می خواندم ، آیه الکرسی ...

دیگر نه برایم تصادف مادرم مهم بود و نه ضربه ای که به سرش خورده بود ...

نه حتی شوک وارده به مادرم ... 

فریاد های دختر در سرم بود ... 

از ته دل داد می زد ، از ته دل طلب می کرد مرگش را ...

چه شده بود ؟! چه شده بود که دختری به این زیبایی و جوانی ، درست زمانی که مردی چشم به راه اوست تا به نامش شود ، هرچه قرص دارد به یکباره سر کشد ؟!

قلبم در فشار بود ،

حال او را می فهمیدم ، می دانستم ، حال او را خوانده بودم ، امتحان داده بودم ...

دردش را می دانستم ...

دختر جوان زیبا رویی که حال حتی روی پای خود هم نمی تواند بایستد ،

حال حتی تا بیمارستان جانش نمی ماند و اینجا ، درست در یکی از درمانگاه های کوچه پس کوچه ها باید اقدامات اولیه اش انجام می شد تا منتقل شود ... 

دیشب ،

شب دردناکی بود

شبی که صبحش هنوز که هنوز است ، نرسیده و من

در حسرت آنکه چرا سرش را در آغوش نکشیدم تا آرام گریه کند ؟!




کلمات کلیدی :

با همین زمزمه ها ، قد کشیدیم ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/11/25 7:16 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

- مامان ... ! موهامو می بافی ... ؟!

 

روی زمین نشسته بودم ؛

آرام به مو هایم ، دست می کشید و برایم زیر لب روضه زمزمه می کرد ...

 

- انا اعطیناک الکوثر ... 

 

ـــ

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

و باز تنهایی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/11/15 9:32 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

حاملگی شیرین است ،

حاملگی خیلی شیرین است ...

حاملگی شیرین ترین دوره ای است که یک زن می تواند در تمام طول عمرش طی کند ؛

حتی شیرین تر از دوران دبیرستان 

شیرین تر از خاطرات نمکین صندلی های دانشجویی

شیرین تر از تمام دوران نامزدی و حتی ...

حاملگی ، شیرین ترین دوره ی زندگی یک زن است ...

حاملگی شیرین ترین دوره ای است که در تمام این هستی می تواند طی شود ... 

نه ماه شیرین ؛

نه ماهی که از اولین روزش ، یک حس غریب مادرانگی در وجودت می دود ،

یک حس غریب شانه کردن و دست کشیدن بر موهایش

یک حس عجیب دوست داشتن ،

یک دوست داشتن عمیق ، خیلی عمیق ...

اولین روزش را حتی اگر هم باخبر نباشی ، مادرانه طی خواهی کرد و تا آخرین روز تمام این نه ماه ، عاشقانه پای تمام مادرانگی ها خواهی ایستاد ...

حاملگی ، زیباست 

دنیاییست برای خودش

اینکه تو هر کجا که می روی ، کسی همراهت باشد حتی در گریه های پنهانی شبانه ات

کسی که بتوانی با او حرف بزنی ،

کسی که دلتنگی برایت نگذارد ، کسی که هر گاه دلت گرفت دست بر شکمت کشی ، او تکان بخورد و تو شروع کنی آرام آرام برایش باریدن ... 

کسی که با غمت ، غمگین شود ، با شادی ات خوشحال ...

کسی که تمام اضطرابت را به جان بخرد و تا آخرین لحظه ، کنارت باشد ...

کسی که نگذارد احساس تنهایی کنی ، لغت نامه ات را اصلاح کند و در مقابل تعریف تنهایی بگذارد ، یافت نشد !

کسی که درست در شلوغ ترین بی کسی هایت ، آرام بیاید کنارت ، بماند ، باشد ، گوش کند ...

و چه حیف که پس از سالها انتظار به نه ثانیه ای می گذرد این لذت شیرین ،

و ما زن ها ...

و باز تنهایی .. 

 

ــــ

#س_شیرین_فرد

 

 

 




کلمات کلیدی :

لبخند تلخ ٍشیرین شده

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/11/13 5:19 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

این بار ، خدا

تجلی عاشقانه هاش رو درست وسط درس خشک و خشن حد نشون داد ...

تایم کلاس شروع شده بود ، سر کلاس بودیم هممون ...

کمی دیر اومد دبیر ... 

طبق معمول ادامه ی مبحث روز قبل یعنی حد رو داشتیم ، یه عده تست میزدن و یه عده هم داشتن جزوه تکمیل می کردن ...

پای تخته ، ضوابط اعداد و ارقام پشت هم پشت هم ردیف می نشستند و خیره می شدند به چشم های ما تا جواب رو از تو دلشون بخونیم .... 

همیشه متوجه غم توی چشم هام بودم ، همیشه ....

ردیف آخر آخر می نشینم  ...

همه برای شیطنت هاشون میان ردیف آخر و من فقط برای به حال خودم بودن ، یه جایی کنار پنجره کز کرده بودم و خیره شده بودم به ... 

نمیدونم به چی ... 

اما چشم هام رو می دیدم ...

انگار زل زده بودم تو چشم های خودم و خط به خط حرف هاشو گریه می کردم ... 

همیشه غم تو چشم هامو میدونستم ... 

اما هر بار که سعی می کردم بیشتر پنهانش کنم ، بیشتر خودشو نشون می داد و تهش منتهی می شد به ... 

چشم هام درست فردای تولدم ، غمگین تر از همیشه بود .. 

از همیشه محزون تر ، از همیشه خیس تر ... 

توابع رو فقط نگاه می کردم اما در واقع مثل همیشه یه جای دیگه بود ، دلم ، فکرم ... 

سرم رو انداخته بودم پایین ...

صرفا می شنیدم و می نوشتم ، فکرم جای دیگه بود ..

حل می کردم اما صرفا مثل یه روبات ...

شکسته بودم ... 

این بار بیشتر از همیشه ... 

امروز ، بچه ها اصرار داشتند ردیف وسط بشینم ... 

نمی دونستم چرا

اما می دونستم هر باری که بیشتر باهاشون قاطی می شدم ، بیشتر کشفم می کردن ...

حالا دیگه نگاه می کنن به سرعت نوشتنم ...

میان میگن مثل همیشه نمی نویسی ...

چی شده ... ؟!

حالا خطمو تحلیل می کنن ، طرز دست گرفتن خودکارم ..

کمتر سرمو بلند می کنم ، آخه چشم ها هیچ وقت نمی تونن سکوت کنن ...

دروغ نمی گن ... 

حالا دیگه مجبورم بیشتر از همیشه بخندم ،

تلخ ....

بیشتر از همیشه تظاهر کنم ...

بیشتر از همیشه ... 

نشسته بودم و توی حال خودم داشتم تو ذهنم با هرنر و صفر حدی کلنجار می رفتم ...

در کلاس باز شد ...

سرمو بلند نکردم ...

حوصله نداشتم اما متوجه سکوت حاکم به کلاس شدم ...

برای یه لحظه نه صدای کشیده شدن گچ روی تخته می اومد ، نه صدای جواب هایی که بچه ها پیدا کرده بودند و نه حتی ....

هیچ صدایی ...

حس کردم بچه ها دورم کردن ... 

ناخود آگاه سرم بلند شد ... 

موندم شوکه ... 

بی هیچ واکنشی فقط نگاه می کردم ... 

در کلاس باز شده بود و یکی کیک دستش بود و دیگری بشقاب و چاقو ... 

روی کیک ،  شمع بود ، درست به تعداد سال های عمرم ... 

دستمو گرفتن ، دورم کردن ، بردنم درست نشوندنم پشت میز دبیر ، کیک رو گذاشتن جلوم ... 

هنوز شوکه بودم ...

 برام تولدت مبارک می خوندن ...

حتی هماهنگ کرده بودن که عکس بگیرن ... 

بچه ها برام پول گذاشته بودن و تولد گرفته بودن ... 

فقط هاج و واج نگاه می کردم ،

این بهت رو ریحانه شکست ، 

با کیکی کردن صورتم :| !

برا یه لحظه از ته ته ته دلم خندیدم ...

هیچ وقت ، هیچ وقت  تا به امروز غافلگیر نشده بودم ...

اونم اینجوری ،

جایی که تصورشم محال بود 

زمانی که تصورشم محال بود 

و حتی ...

فقط نگاشون می کردم ، 

مونده بودم چی بگم ...

میومدن ماچم می کردن ، بغلم می کردن ...

رفتم که صورتمو بشورم ، 

معاونمون کشیدم کنار : 

- تولدت مبارک .  به بچه ها میگم چرا برا ساجده تولد می گیرین ؟ میگن چون دوستمونه ، میگم چرا پس برای بقیه تولد نگرفتین ، میگن آخه اینو خیلی دوسش داریم ... 1

تمام کادر می دونستن ...

تمام بچه های پایه ...

همه می دونستن ،

همه

همه ، حتی دبیر های مرد 

به جز من ... !

بهترین هدیه ای بود که امسال گرفتم : ) 

ــــ

1 . هرچند سر کلاس به خون من تشنه ان :| !

کلمات بی رحمند ، هیچ وقت نمی تونن حق مطلب رو اونطوری که هست ادا کنن !

حس دیروز ، واقعا گفتنی نیست ... 

دیروز بردنم پینت بال برج میلاد ، بعدش ...

خیلی خوب بود ...

خیلی ...

دیگه باور کردم که هیچ وقت نمی تونم ازش یه جوری که شایسته باشه تشکر کنم ، خیلی وقته داره لطف رو در حقم تموم میکنه :)‌

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

ابزار وبمستر