سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و گفته‏اند که در روزگار خلافت عمر بن خطاب از زیور کعبه و فراوانى آن نزد وى سخن رفت ، گروهى گفتند اگر آن را به فروش رسانى و به بهایش سپاه مسلمانان را آماده گردانى ثوابش بیشتر است . کعبه را چه نیاز به زیور است ؟ عمر قصد چنین کار کرد و از امیر المؤمنین پرسید ، فرمود : ] [ قرآن بر پیامبر ( ص ) نازل گردید و مالها چهار قسم بود : مالهاى مسلمانان که آن را به سهم هر یک میان میراث بران قسمت نمود . و غنیمت جنگى که آن را بر مستحقانش توزیع فرمود . و خمس که آن را در جایى که باید نهاد . و صدقات که خدا آن را در مصرفهاى معین قرار داد . در آن روز کعبه زیور داشت و خدا آن را بدان حال که بود گذاشت . آن را از روى فراموشى رها ننمود و جایش بر خدا پوشیده نبود . تو نیز آن را در جایى بنه که خدا و پیامبر او مقرر فرمود . [ عمر گفت اگر تو نبودى رسوا مى‏شدیم و زیور را به حال خود گذارد . ] [نهج البلاغه]

چشم هایت ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/10/8 11:11 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قرآنی که من ، 

امروز 

اینجا

در این دادگاه جدایی

بدان قسم یاد می کنم ،

چشمان توست ... !

و چه خوب نامیده اند ؛ داد ، گاه ... 

که گاه ِ داد است

گاه ِ فریاد خون ...

از عمق جان ... 

من اینجا ،

امروز

برای خون های چکیده از فریاد های نالانم 

بر چشمان تو

قسم یاد می کنم ... 

مگر نه آنکه

هر کشوری

سوگندش را به دست کتاب مقدسش می دهد ... ؟!

کشور من دست های گرم توست 

به آئین تشیع ... 

من هم شیعه ام ...

شیعه ی گام های با وقار تو 

آن هنگام که به برکت ترنم وجودت

ایمان آوردم ... !

 

 امروز

به پای محاکمه

بر آیه آیه ی چشمانت قسم یاد می کنم ،

 

اصلا می دانی چیست ؟!

چشم ها ، از روز ازل با دروغ بیگانه بودند ... !

ـــ

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

سوگند ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/10/8 11:1 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

و قسم به التماسی دردناک

آن هنگام که از چشمان عسلی رنگ دختری ، فرو می ریزد ...

میبینی ؟! چشمانی که  باید عاشقانه ، عشوه کنند و آرام آرام عشق طلب کنند ، رنگ باخته اند ...

قسم به ثانیه های درد ...

قسم به تنهایی ...

قسم به ... 

 




کلمات کلیدی :

نفرتی عاشقانه ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/10/7 5:0 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

نفرت تجلی عشقی است جاودان که من باعشق ، نفرت می ورزم ... 

با عشق ، نفرت ورزیدنی بی پایان را شروع می کنم و باعشق نفرت می ورزم به تک تک آدم های اطرافم ... به تک تک ثانیه هایی که باید در این جهنم شوم ، سپری شود ...

به ...

با عشق ، بذر نفرت در دل می کارم ، عاشقانه آبش می دهم و مثل کودکی  امیدوارانه به خاک خیره می شوم تا سر از آن برآورد ... 

جوانه زند ...

بزرگ شود ...

گل دهد ...

میوه شود ،

تا میوه ی دل بچینم ...

تا ... 

آری !

من امیدوارانه ، گل نفرت را با عشق هدیه می کنم به آدم هایی که ثانیه هایم را سیاه کردند و سیاه ...

حتی اگر نبودند ، نبودنشان برایم دردی بود ، بس عظیم ...

مدت ها قبل باید این کار را می کردم ...

مدت ها قبل باید ، دانه ی نفرت در دل می کاشتم ، از خون خودم آبش می دادم ، نور چشم به آن می تابیدم ، بزرگش می کردم ، پرورشش می دادم ..

اما حالا هم دیر نیست ... 

که گل نفرت از قلب ، برچینم و در گلدانی درست روی میزم بگذارم ...

جایی که هر روز پشت آن کار می کنم و هر روز او را می بینم ... 

عطرش را می شنوم ...

کتاب هایم را در سایه ی گرد افشانی هایش ورق می زنم ...

در ریشه دواندن هایش ، قلم می چرخانم و هوایش نفس می کشم ...

عمیق ... 

تا تک تک لحظاتم ، قرین این نفرت شود ...

نفرتی به عمق یک زندگی ... 

دیر نیست ...

دیر نیست که حال خودم را صد هزار بار تحسین می گویم که چه کار خوبی کرده ام اما بیشتر از آن خودم را لعنت می کنم ! 

که چرا قبلتر ، این لطف را از خودت دریغ کرده بودی ... ؟!

آدم هایی که قدر عشق نمی دانند ، آدم هایی که شوق نگاه نمی خوانند و عطر محبت را از تن تو نمی شنوند ،

مستحقش هستند ... 

من عاشقانه متنفرم از تک تک لحظات عمر گران بهایی که در این زندان غمبار ٍ درد سپری می شود ،

من عاشقانه متنفرم از لبخندی که روی لبم رنگ باخته و همانجا خشک شده ، آن هنگام که به هرکس می رسم ، مجبورم در جواب احوال پرسی هایش بگویم ؛ خوبم !

من عاشقانه نفرت دارم حتی از عشق ...

از عشق لعنتی .. 

که هر بار شور چشمانم را بیشتر می کرد و مرا امیدوارتر می کرد به گل دادن جای لمس دست محبتی بر تنم ...

اما هر بار این دست ، آن چنان محبت می کرد که جایش کبود می شد ...

که شور محبتش ، درچشم هایم ، اشک می شد و اشک ... 

آری

حال دیگر ،

بالغ شده ام  ... 

کامل شده ام ...

...

که بلوغ و کمال آدمی به فهم این نکته ی ظریف است ...

که جمال زندگی به همین لحظه های پر ز نفرت و خشم است ... 

به همین اشک هاست ...

آری ... 

این یک تصمیم آنی است ...

درست است ...

این یک تصمیم آنی است که تحول های عظیم ، در چشم بر هم زدنی اتفاق می افتند و فرصت های گران بها در کسری از ثانیه از دست می روند .. 

من این فرصت را ، با جان و دل نگاه داشتم که تحولی به عظمت زندگی درش نهفته بود ...

این ... 

این ، تصمیمی آنی است اما کاملا عاقلانه ...

 

فقط حیف ،

حیف ...

حیف که

دیر این حقیقت را دریافتی ... !

چقدر شکسته شدی ... 

ساجده جانم !

عزیزکم ...

دختر کوچکم ...

دیر دریافتی ...

آنقدر دیر که عادت کرده بودی ، به جمع کردن تکه تکه های لگدمال شده ی دلت از زیر پاهایی که استوار ایستاده بودند بر شکستن تو ... 

 

ـــــــــــــ

#س_شیرین_فرد

 




کلمات کلیدی :

بهانه ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/10/6 5:43 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

حدود چهار ساعت دیگر ، دقیقا می شود چهل هشت ساعت ... دقیقا می شود چهل و هشت ساعت ، بی وقفه بیداری و تلاش که در این بین حدود یک ساعت و نیمش فقط به خواب گذشت ...

چهل هشت ساعتی که با یک ساعت و نیم خواب که آن هم از چهار و نیم صبح تا شش صبح سر شد ... 

چهل و هشت ساعت طاقت فرسا

چهل و هشت ساعتی که هر دقیقه اش اضطراب بود ، هر ثانیه اش ، ترس ثانیه ی بعد بود ...

چهل و هشت ساعتی که هنوز ادامه دارد ،

چهل و نه ...

پنجاه ...

این ثانیه ثانیه های ترس و اضطراب

در توالی تلاش های بی وقفه عبور می کنند

و ناگاه

چشم باز میکنی ...

چهل و هشت ساعت تو ، حالا شده است چهل و هشت سال و تو مانده ای و طاقتی که دیگر در بدن نمانده ... 

مدت ها بیدار بوده ای ... 

مدت ها جنگیده ای

مدت ها از آرامش دور بوده ای 

و حالا

چه شوق وصف ناپذیری است ، خوابیدنی به امتداد تمام این سال ها ... 

ـــ

#چرت_نویس

#س_شیرین_فرد

+ چهل و هشت ساعته که بیدارم ... با یک ساعت و نیم خواب ، اما خوابم نمیاد ، خسته نیستم ... گنگم ... منگم ... این مدت همه اش بیرون از محیط سکنا و آرامش گذشت ...

احساس می کنم

رعشه ای نا آشنا

در تمام واژه هام

پیداست !

شاید این نوشته

بهانه ای بود

برای کمی غر زدن

از این برزخ بینابین که در درش افتادم  ... !

نه شور خواب ، نه شوق بیداری ...

و حس کردن ثانیه های بیداری .. !




کلمات کلیدی :

یلدا

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/10/1 12:9 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

موی سیاه تو 

به بلندا کشید ... 

نامی است بس دخترانه ؛

یلدا ... 

 

 

ـــ

#چرک_نویس

# س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

مردیم ..

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/9/29 4:31 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

در باز شد و صدای گریه و گریه و گریه و یک آن نفهمیدیم چه شد که این دختر گریان آمد پرید دقیقا در بغل ما و محکم ما را چسبید و به گمانم یک نیم ساعتی گریه کرد !

همه اش در تمام این مدت در عین شوک وارده و سکوت ناشی از آن به دنبال حل این مسئله بودم که این کرک ها و مو مانند های سفید روی لباس او چیست که دائم در چشم و گوش و دهان و لباس های من است ! تهش هم مثبت فکر کردیم که لابد ژاکتی چیزی بوده !

از قضا ... 

دو ساعت بعد کاشف به عمل آمد خانم محترم دو عدد سگ نازنین دارند که در حال حاضر در فصل ریزش مو هستند :||||

مردیم تا به خانه رسیدیم

مردیم ! 




کلمات کلیدی :

هفده

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/9/26 7:2 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

به پاس هفده ربیع ...

خدا

هفده را کرد

عددی اول ... !

که یک بماند ؛

که تک باشد ...

که جز بر تویی نباشد عددی در این جهان ... 

که کسی بخواهد محبتش را بر آن قسم کند ... !

هفده

شد عددی

که مقسوم علیه اش

جز خودش

و

مسلمین و شیعیانش

نبود !

 

ــ

#چرک_نویس

#س_شیرین_فرد

عیدمون ،

مبارک ... : ) 

 




کلمات کلیدی :

پروفایل دلتنگی !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/9/19 7:7 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

تصویر پروفایل آدم ها ، نمایه ی خانه شان است . نمایه ی جایی که در آن زندگی می کنند و دیوار هایش خراب شده روی سرشان ، گاهی از شادی ، گاهی از غم ، گاهی ترس و گاهی ...

تصویر پروفایل آدم ها حتی اگر صورتشان نباشد ،‌حتی اگر خودشان نباشد ، معرف خودشان است ... 

معرف حالشان ...

معرف شادی هاشان ، ترس هاشان ، امید هاشان ، اضطراب هاشان ، خنده هاشان ، غم هاشان و غم هاشان و غم هاشان ... 

کسی که پروفایلش یک بستنی در دستش است و به نظر خیلی ها این جریان بسیار بسیار مسخره می آید ، در واقع آن روزی که این بستنی را در دست گرفته ، عشق بود که میبارید و میبارید و میبارید ...

کسی که آواتارش یک دختری است که گوشه ای غمگین نشسته ، بدانید او هم ، حالا گوشه ای غمگین نشسته ... گریه می کند ..

کسی که تصویر پروفایلش کتاب و دفتر است ، بدانید جانی است که در میان این کاغذ ها می گذارد و ورق می زند ، 

کسی که ...

و اما کسی که آواتارش سیاه است ...

کسی که آواتارش سیاه است ، شرحی بر حال او ننوشته اند که این آواری است که بر سرش خراب می شود و آوار است و آوار ... 

گاهی هم معرف فداکاری و دلسوزی زنی است که نمی خواهد اطرافیانش حس کننده حتی ذره ای غم در این دنیا به او وارد شده ... حتی ذره ای درد کشیده و حتی خراشی برداشته .. گاهی آواتار گل و دشت و آسمان و دریا و پرنده و چهره ای خندان ، حرف ها دارد و حرف ها دارد و حرف ها .... 

او در واقع ، غرق شده است میان غم های عالم و بی رمق ز خون بی جریان تنش ، دارد قدم بر میدارد ... زخم هایش عمیق و چشم هایش اشک آلود ... 

بترسید از روزی که زنی ، سیاهی هایش قالب شود بر تمام ویژگی های ذات فداکار او ...

بترسید از حال زنی

که

تصویر پروفایل او

سیاه می شود ..

نگرانش باشید ... 

 

بیخود می گویند دنیایی مجازیست ... ما همدیگر را میبینیم و بی تفاوت می نشینیم در گوشه ای و لایک می کنیم تصاویر کودکان کاری را که کسی کمکشان نکرده و کمپین می زنیم در حمایت از ... !

آواتار آدم درواقع شخصیت و حال اوست ، 

بی تفاوت

از کنار عوض شدن پی در پی آواتار ها نگذرید !

 

ــــ

#س_شیرین_فرد

 




کلمات کلیدی :

عیدتون مبارک

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/9/18 9:47 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

و امام دوازدهم (‌علیه السلام )

و ماه دوازدهم سال ... 

که درست ؛

به طرز دقیق و حساب شده ای در زمستان است ...

و اسفند ، 

نام زیبای اوست ...

این ها بی دلیل نیست

که در سرد ترین هنگامه ی سال ، 

پس از چند صد هزار ساعت و میلیون ها ثانیه ی سخت و طاقت فرسا را طی کردن 

عید می آید ...

آرامش

حول حالنا ... 

که پس از آن ؛

احسن الحالی خفته است 

دوازدهمین امام ما و دوازدهمین ماه سال تنها یک حسن تصادف نیست !

یک نشانه است

از آنکه

زمانی می آیی 

که همه

ز آمدن تو ، سرد سردند ... 

و امید ها به طرز وحشتناکی

ز شکوفه های فرش راه بهار

بریده است و خون ،

خونی است که جلا داده این لباس احرام زمین را ... 

اسفند یعنی

منتظریم

که دوازده شود

و اسفند دود کنیم 

و همه مان

آب و جارو کنیم

هیئت ها را 

با اشک چشم ... !

 

 

 

ــــــ

#س_شیرین_فرد

عیدمون مبارک

صلواتی برای تعجیل در فرج و حفظ و پیروزی شیعه و برآوردگی حاجات تمام دوستان ، عنایت می کنید ؟! :) 

 

 

 

 

 




کلمات کلیدی :

پدر وزن گرفت به نام عشق !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/9/13 11:15 عصر

هوالرحمن الرحیم

 
 
پدری جان داد ؛
تنها یک فاعل ندارد !
که پدر می رود و این جان دختر است که داده می شود به بهانه این رفتن ... 
که دختران ، جان بر کفانند به وادی عشق ...
پدری جان داد 
و
این
یک جمله ی خبری نیست !
عاطفی هم نیست ...
این جمله ای التماسی است ،
جمله ای پر ز تمنا ، پر ز چشم های خیس ...
این جمله ای شکسته است ، شبه جمله است ...
که همین التماس بود
که روز ازل
شد بهانه ای برای خلق باران ...
که باران بارید ...
که التماس بارید
که خدا بارید و بارید ...
از آن پس ؛
درست پس از این جمله ی التماسی بود 
که مقدر شد 
پس از مرگ ،
روح ز تن جدا گردد ... 
حال ، پدر تنش سرد ِ سرد است
و جای دست هایش بر مو های دخترش گرم ... ‍!
که شب ها
ساعت سرگردانی روح های عاشقی است
که به دور سوختن پنهانی شمع دختری ،
آرام آرام 
می گردند ... 
دیشب
بوی قدم های بابا می آمد ؛
که جنون دوید
میان هستی !
 

ــــــ

#س_شیرین_فرد ...

 

می دانی که شدید به دعایت نیازمندم ...

می دانی که چشمانم دوخته است به دستان رو به آسمان بلند شده ...

می دانی که مومنم به معجزه ی دستانت ...

کرامت کن بر من ... 

بگذار

آرام بگیرد

این تلاطم ناآرام !

 

صلواتی عنایت می کنید ؟ به نیت همه ی پدر و مادر ها ... چه به ظاهر کنارمون نیستند ، چه هستند و قدرشونو نمی دونیم ... !

تا حالا تو صورتشون دقت کردین ؟! ...

شاعرانه ترین واژه ها در همین دو چشم پیداست !

 

در پایان دوست داشتید

حقیر رو هم دعا کنید ...

 

عکاس : حقیر ، گروه هنری حنانه




کلمات کلیدی :

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

ابزار وبمستر