سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گشاده رویی، دامِ دوستی است . [امام علی علیه السلام]

هرکسی را در آغوش می کشم ، به دنبال عطر تو !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/11/13 4:53 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم
 
 
گویی صدای دلی شکسته می آید ...

گویی صدای قدی خمیده می آید ...

گویی می رسد به گوش ، صدای اشک های بی وقفه ...

آرام آرام ، گام های سنگین ، خسته ، شکسته ...

نفس های کوتاه و بریده ...

مرا چه شده است ؟!

مرا چه شده است که تمام طول مسیر را با بغضی پیمودم ، بسی نا آشنا

بسی غریب ...

این غربت ، حس بیگانگی نبود ،  نه ، نه ...

 گویی این غربت از جنس آشنایی است ...

تا کی باید مرا اشک هایی باشد در چشم ، حلقه شده  ...

پس کی ؟! کی می رسد زمانی که این بغض نا آشنا ، دست بردارد از گریبانم ...

کی به سر می رسد این خفگی ...

سنگین و آرام ...

گام هایی که بر زمین کشیده می شوند ، گویی جانی را در این تن نمانده که بلند کند  گام هایش ...

گویی این تن ، بی رمق مانده ، گویی دلی است که می کشد به دندان تنی را که نگاهت به عقب بازمی گردد جز بی اختیاری نمی بینی ...

اصلا چه شد که حال من اینجا ، در این آستان ایستاده ام ... ؟!

چرا هرچه این قطار تند تر می دود و من صفحه های کویر را تند تر با چشمانم به عقب ورق می زنم ، دلی تنگ تر می شود ...

 دلی که گویی حال عاجز مانده زبانش ز وصف ..

بغض هی بیشتر می شود ...

بیشتر و بیشتر و چیزی شبیه خفگی که نه واژه ای توانی به در آری و نه اشکی ...

هر چه نزدیکتر می شوی ... 

این چیست ؟!

این چیست که تمام این مدت بر جانم حلقه کرده ، تنگ تر می شود ... 

غم دوری نیست ...

نه ... 

غم نزدیکی است ، حزن سرور وصل است ..

جنس این اشک ها تفاوت می کند که گویی ملائک دست بر تبرک آن دراز کرده اند که حوض کوثری قدم به چشمان ما نهاده ...

من که نمی خواستم به این سفر بیایم ... 

همه چیز چشم بر هم زدنی گذشت ... 

همه چیز دقیقا همان شد که گفتند ، آمد و مبلغ سفرت را پرداخت و رفت ...

بنا نبود بیایم ..

همه چیز گویی از صدای همان گام هایی بر قلب او نازل شد که دلش این چنین عاشقانه مرا روانه کرد ...

هنوز والله خیر حافظینش در گوشم می خواند

هنوز آب پشت سرم ... 

نکند این اشک ها را دارم پشت مسافری می ریزم ..

نکند اینجا عزیزی آمده است به سفر

نکند او را نشناسم

نکند دیده ام ، نبیند

نکند ...

هنوز گاه و بیگاه های بی قراری اش در التماس دعا های محزونش ، پیداست ...

نکند اصلا این سفر ، به بهای همان دعاهایی است که دستی به تمنایش گشاده شده ...

جنس این بغض چیست که حبل ورید نیز در جوارش ، می دود به تمام تن ...

جنسش نمی دانم

خطش نمی خوانم ...

همینقدر می دانم که جانی 

جانی دارد جان می دهد ... 

و حالا ...

بی اختیار جدا می شوم از گروه

تازه پیدا شده ام ...

گویی تازه جوانه زده ام ...

بی اختیار گام بر میدارم ...

بی اختیار گام هایی است که در سلسله اشک ها بازتاب می کنند

بی اختیار حوض دو چشمم لبریز می شود

بی اختیار رهگذران را در آغوش می کشم

هق هق هایم بروی شانه هاشان به یادگار می ماند 

بی اختیار این سفرنامه همه اش می شود از تو گفتن ..

بی اختیار ...

سرم سنگینی می کند 

گویی دنیایی بر سرم سنگین است 

گیج می رود

درد می کند ...

این اشک ها چیستند ... ؟!

به جماعت دل های شکسته خواندم نماز مغرب را ، عشا را ...

لکن ،

لکن نمی دانم اقدای نماز زیارتم به که بود که این چنین هوای نورانی اش در نفسم جا خوش کرد ، نمی دانم مقتدا که بود که هق هق ها به احترامش بلند شدند ...

من به او ، به عدل او به ایمان او ندیده ایمانی آورده ام که آورده ام که بماند ...

هرچه ضریح را نزدیکتر می بینم

تار تر می شود ...

دعای باران می خوانید ؟!

بر دلم ... 

که این چنین جوشش زمزم جای قدم های تو بر دو چشمم ، می شود تجلی آمین ملائک ... ؟! 

این حال چیست که دایم بر لب دارم ذکری که نکند خدا ز من بگیرد این حال نورانی ؟!

راه باز می شود

نمی دانم چیست حکمت این روز ...

راه باز می شود و حالا من ، درست زیر پای شما و جز چهره ای نیست بر خاطرم ...

که امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء ... 

که دلی آورده ام مضطر ،

دلی آورده ام بی قرار ...

نه دل خود ...

که حال کم کم دارد پرده ها برداشته می شود ز حکمت این حال ...

این ها نکند همان التماس دعا های مادری است که برکت کرده است به جان فرزندش که من نائب جان اویم در این وادی مقدس ...

که پا برهنه زمین را بوسیدن هایم ...

خدایا

خدایا گفته بودی که به حتم دعای مادر در حق فرزندش مستجاب است ، به حتم ...

خدایا ...

نمی شود این یکبار استثناء قائل شوی ؟!

نمی شود این یکبار دعای فرزندی را مستجاب کنی به حق مادر دور مانده اش ... ؟!

گویی دل اوست که در جان من می تپد ...

گویی دست اوست بر ضریح

گویی این چادر کشیده بر مشبک های نقره ای ، بال های اوست ...

گویی این اشک ها

این ...

چه شده است ..

چه شده است که این چنین دختری ، بی قراری می کند ...

این چنین در آغوش زائران تو جان می دهد ...

این چنین ... ؟!

ــــــ

+  هرچه بخواهی بنویسی ، نمی شود ادا حق مطلب آن طوری که باید ...

+ دوست داشتم در موردش حرف بزنم

با یکی

بشینم

... 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

خاصیت خاص بودن

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/11/5 11:50 صبح

هوالرحمن الرحیم

 

شور همان دویدن های حیاط دبیرستان ، در ما جوانه زد ...

حالا امروز ، ساعت پنج و سی دقیقه ی عصر بود قرارمان ..

همه مان ، همه مان ، همه مان آمده بودیم ...

درست همانجایی که برای اولین بار او را دیدیم ...

دبیر درس اختصاصی سال دوم و سوم دبیرستان ...

هر کداممان از سویی ، از گوشه ای از شهر آمده بود ، دختر های لوس و نازدانه ی خانواده حالا همه شان یک اتوبوس را هماهنگ کرده بودند تا بیست سی نفری و به تنهایی و بدون هیچ بزرگتری بروند و بشوند یک تسلا در بی قراری های جان همسری که در حق ما مادری کرده بود .. 

امروز ، مراسم ختم بود ... 

ختم همسر ِ دبیری که مادری بود برایمان ... 

عقربه ها به وعده گاه رسیدند ، کم کم چهره ها ظاهر شدند مقابل درب دبیرستان ...

اما ...

این چهره ها آن چهره هایی نبود که من هر روز هفته می دیدم ، این ها آن سادگی را نداشتند ، این ها آن نور ، آن شور ، آن جوانی .. 

چهره ها یکی پس از دیگری عجیب تر می شدند ...

لباس ها ... 

هوا سرد بود ، داخل دفتر نشستیم و جز من ، باقی مشغول یک کار بودند !

 

- بچه ها هیچ فکر می کردین یه روزی تو دفتر دبیرستان رژ بزنیم ؟ 

- یا اصلا با این لباسا اینجا باشیم ... ؟!

- یا بی واهمه با گوشیامون ور بریم ؟!

 

و در این میان، 

من تنها محجبه بودم ...

من تنها کسی بودم که طره اش بر پیشانی جا خوش نکرده بود و  آرایشی جز لبخند رضایت او بر چهره نداشت 

و چقدر زیباست این یکی یکدانه بودن ،

این لطف بی کران او که تو یگانه باشی و خاص ... 

متفاوت ...

اینکه همه از ابهت چادر مشکی ات بگویند و بس ... 

میدانی ؟!

خدا چیز هایی را خاص خلق کرد و این روز هاست که خاص بودن آدم های خاص تجلی می کند ... 

و خدایا ،

خدایا شکرت که مرا وابسته نکردی به چیزی که القا کند من زیبایم !

تو باورم دادی که زیبا ترینم و درگیر ابروی برداشته و خط چشم و رژ و ... ام نکردی ... 

که چه دردسری است ، چه فلاکتی است وقتی که خودت را زنجیر کنی به این ها تا احساس کنی هستی !

دیروز 

دیدم

تو را

میان 

آسمان 

چه زیبا بود ... !

 

#س_شیرین_فرد

چرک نویس 




کلمات کلیدی :

میدان عشق بازی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/11/3 11:31 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

چه بگویم ... ؟! چه نویسم ؟! که قلمی لال مانده است ... 

چه نگارم که بغض ها همانطور ایستاده اند به بهت ... 

نه پایین می روند و نه اشک می شوند ...

همه اش ذکر آیه الکرسی بر لب ...

مگر نگفتی خدایا ؟! مگر نگفتی دور می کند بلا ، حفظ می کند جان ؟!

همه اش با خیال آنکه ستونی عمود ایستاده باشد ، پناهگاهی آنجا باشد ، نفس هایی هنوز جان داشته باشند ... همه اش ، همه اش ، همه اش ...

گویی این تمام ملتند که جان هاشان در غبار فرونشست آسمان ، می تپند .. 

بلاتکلیفی حس عجیبی است ...

یک چیزی شبیه احتضار ..

شاید هم خود احتضار است و این سوالات شب قبر که آمد ... ؟! نیامد ... ؟! 

خدایا ...

ناله های یا زهرا را نشنیدی ؟! آن هنگام که ساختمانی به احترام صاحب نام زانو زد ... ؟!

خدایا ...

پرچم می گردانند ... 

خدایا ..

علمدار نیامد ...

خدایا

هنوز بچه ها بر این باورند که عمو می آید ...

عمو با آب می آید ...

و آب ...

آب که روشنی است پس چرا این دیدگان خیس ما روشن نمی شود ... ؟!

حس غریبی است آنکه نه آرایه برایت مهم باشد ، نه زیبایی ، نه دستور زبان صحیح و نه هیچ و هیچ و هیچ ...

فقط بخواهی بنویسی ...

فقط بنویسی که آرام گیرد این جان آرام نشدنی ٍ آشفته ...

فقط بنویسی به التماس 

بنویسی به ناله

بنویسی به تمنا ...

به تمنا ...

به تمنا ..

نکنید دریغ زمزمه هاتان را ...

شاید گوشه ای ، آمین فرشته ای دل شکسته را آمین گفتند ؛

شاید فردا تیتر یک تمام خبر ها ، زنده و سالم بودن فرشتگانی بود که همه مان بخاطرشان در سوگ نشسته ایم ...

 

تمام آنانی که سوختند و پر کشیدند ...

تمام جوان هایی که با امید فردا آمده بودند ... 

تمام عروس ها و داماد هایی که لباس سفید بر تن نکرده ، کفن ...

اصلا ببینم ...

اصلا ببینم چه کسی گفت این ها مرده اند ؟!

پیکری که نیامده ...

چرا با جان های آشفته بازی می کنید ؟! شاید دلی را نور امید در آغوش گرفته ، گرم می کند ... 

 

خدای من سنگ را در کنار شیشه ، نگاه می دارد ...

خدای من تواناست 

تواناست

تواناست ...

حمد بخوانید ..

حمد بر شفای تمام دل هایی بخوانید که باور کرده اند که .. 

 

چرا تمام این مدیران و مسئولان می آیند و با یک لبخندی تلخ و ملیح و با شجاعت تمام می گویند امیدی به زنده بودن هیچ یک از مفقودین نیست ؟!

چرا می گویند با منطق جور نیست اگر زنده باشند ؟!

پس خدایا این همه ذکر دعا چه می شود ؟!

خدای من در وادی منطق نمی گنجد که منطق قبول نمی کرد آتش گلستان شده بر ابراهیم را ، چاقو ی ذبح اسماعیل را  ... 

منطق نمی پذیرفت و نمی پذیرد ..

منطق نمی پذیرد که عمو نیاید ...

که علمی بر زمین بماند ..

که هنوز هم منتظرند ؛ ابوالفضل گویان ...

 

خدا را نشناخته اید ؟!

الیس الله بکاف ... ؟!

خدایا

کفایت می کنی بر تمام درد ها ...

بر تمام مادرانگی ها 

بر تمام همسرانگی ها 

بر تمام بی تابی ها ..

بر تمام گرفتگی ها 

بر تمام انتظار ها 

بر تمام نماز ها

بر تمام اشک ها

بر عشق ...

عشق ..

عشق ...

خدایا ...

الهی ...

 الهی جانم ...

سیدی ...

و ربی ...

من 

لی

غیرک ... ؟!

چه کسی را جز تویی دارم که خودت گفته ای معَم هستی اینما که باشم .. 

تو بودی

تو زیر تمام آوار های غم ، دستت را گرفته بودی بر سر تمام آنان که ، ایثار گریشان تجلی الهی گفتن جانشان و لبخند تو تجلی عبدی گفتنت .. 

و کائناتی که جهان را در این ثانیه های پریشان مانده ، با امید به پا نگاه داشته اند ، تجلی عشق به این عاشقانه ...

ایمان دارم ، ایمان دارم که جایی ، همان گوشه کنار ها ، ستونی ، عمودی ، آهنی به احترام قدم هایت قیام کرده و سر خم کرده میان سنگینی روزگار تا کمر خم نکنند مادران هستی ... 

ایمان دارم ...

ایمان دارم که بخواهی ، معجزه می شود ..

که بخواهی ، نشان می دهی تمام قدرتت را ...

خدایا ...

مسیح درست زمانی آمد که امید ها به آمدن او رفته بود ..

درست همان زمانی آمد که کسی باور نداشت بیاید ...

درست همان وقت آمد و دست کشید بر سر مردگان که زنده می کرد جان های بی جان را ...

خدایا ...

این شب ها ، لیله الرغایبی هایی است که آمین های اشک وار و دل شکسته تا عرش را قامت خمیده طی می کنند ... 

حمد می خوانیم

قرآن به سر می گیریم ...

شب های قدر ما این شب هاست ..

آویخته ایم چراغ های دعا بر شب هایمان ...

بک یا الله ...

بک یا الله ...

بک یا الله ...

 که سرنوشت یک ساله که نه ، یک عمرمان را این شب هایی است که می فرساید جان را ، هر ثانیه اش به سالی ... ! 

بک یا محمد ...

بک یا محمد ...

بک یا محمد ..

بک یا علی ..

بک یاعلی ..

بک یا علی ..  

...

دستی نیست که از این خانه خالی بازگردد ..

و مهربانیت را شکر

که هرچند رجوعمان به هنگام گرفتاری به تو نشان بی معرفتی مان باشد

اما

تو بگویی ؛ جز من کسی را ندارد  ...

که من لی غیرک ...

و دست کشی بر سرمان ...

که یدالله فوق ایدیهم ... !

 

 

و وای ...

و وای بر قلمی که این روز ها ، سوژه ی داغش این عاشقانه هایی باشند که درکشان نکرده و هفته ای دیگر از خاطر ببرد و باز هم غبار فراموشی را بر جان های داده شده بر انتظار ، فراموش کند عشق را ... ایمان را ... معرفت را ... 

و وای ...

وای بر قلمی که  رو سیاه کند قسمی را که به او یاد شده است ... 

و وای .. 

 

ــــــ

#س_شیرین_فرد

این روز ها هر وقت خبری ، عکسی ، حرفی در این باره بود ؛ یه آیه الکرسی و حمد بخونیم ، مطمئنم خدا معجزه می کنه ... 

 

 

 

 




کلمات کلیدی :

....

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/10/30 7:25 عصر

هوالرحمن

 

 

هفته پیش بود که مرخصی گرفت 

هفته پیش بود که اضافه کار رسید 

اومدن دوتایی تو همین پاساژ

کت و شلوار دومادیشو خرید 

 

 هفته پیش بود که دوتایی اومدن 

آینه شمدونشون رو دیدن 

قیمت لباس عروس گرفتن و 

دوتایی قدم زدن...خندیدن 

 

قول دادن بهم دیگه که هیچ چیزی 

نذارن عشقشونو خراب کنه

دوتایی برن پیش سدکاظم 

اسم بچه شونو انتخاب کنه 

 

 

دیشب اما بعد حرف و شب بخیر 

از دلش گذشت شاید نبینمش...

شاید این دفعه ی آخری باشه

که بتونم یه پیام بدم بهش 

 

صب تا حالا دل زن عاشوراس 

خبرا یکی یکی میباره 

خبر شعله و دود و خاکه 

خبر جهنم آواره 

 

باقی ماجرا رو می دونین 

جگر منم مثه سرب مذاب 

داره می جوشه دلم تو دلهره 

داره میسوزه سرم از التهاب 

 

تو هجوم غصه و دلشوره 

تلفون خانومش زنگ می خوره 

اشکاشو پاک میکنه ... صدا میگه : 

خانومی سفره ی عقدت  حاضره .

 

حامد عسگری




کلمات کلیدی :

آرام بگیر لعنتی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/10/30 7:21 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خودت گفتی خدایا !

خدایا خودت گفتی ,

خودت گفتی لا تقنطوا من رحمه الله ...

نا امید نیستم

نا امید نیستم

که امید دارم

که عشق دارم

که شور دارم

که ایمان دارم بر آمین فرشتگان بر نگاه های نگران مادرانه ای ...

بر لبان ذکر گوی همسرانه ..

بر عاشقانه های پدرانه ای ...

بر اشک های دخترانه ای ...

خدایا

امید دارم بر رحمتت ...

یا ناجی و یا ناجی و یا ناجی

بگستران چتر مهربانی را ...

دل هایی آشوب است

چون این وازه ها

که بی نظم کنار هم نشسته اند تا فقط , جانی آرام گیرد ...

آشوبم

آشوبم

آشوبم ...

__

صلوات بفرستیم

هر وقت خبری ازشون خوندیم صلوات و آیه الکرسی بخونیم

هنوز هستند قلب هایی که زیر آوار می تپند ... 

هستند

هستند

هستند .. 

 




کلمات کلیدی :

مرگ دخترانه ها ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/10/21 6:7 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

دختر ها به یکجایی از زندگی که برسند یا بهتر بگویم , دختر ها را به یک مرحله ای از زندگی که برسانید , خیلی چیز ها برایشان رنگ می بازد ..

یا بهتر بگویم , رنگ خیلی چیز ها را در برابرشان سیاه می کنید ...

تا یک برهه ای از زمان , می ایستند , مردانه می جنگند , مردانه می شکنند و باز مردانه با قامت خمیده می ایستند و می ایستند و می ایستند ...

اما از یک جایی به بعد , نا ندارند ...

از یکجایی به بعد کور می شوند به هرچه در دنیای اطراف بود ..

دنیا که نه , جهنم !

از یک جایی به بعد تقلا می کنند , دست می اندازند به هر سویی که هست , به هر سمتی , به هر کناری ...

خودشان را بالا بکشند , نفسشان را از این احتباس بیرون آورند ..

تا یکجایی برای زنده بودن می جنگند , برای رنگ دادن به دنیایی که شما برایشان کردید جهنم , مردانه می ایستند و مردانه خفه می شوند در خودشان , مردانه کور می شوند روی تمام کبودی های تنشان , مردانه لال می شوند بر تمام فریاد ها , لابه ها , ناله ها ... ناله ها ... ناله ها ... تا یک جایی در خودشان می میرند .. از یکجایی به بعد می خواهند زنده بمانند ...

غلط می کند هر آنکه می گوید رابطه ات را با نامحرم رها کن ... بیخود می گوید , چرت می گوید هر آنکه می گوید سمت رابطه با نامحرم نرو ...

هرکه این را گفت باید کوبید در دهانش , باید گردنش را گرفت , آنفدر فشرد تا ناخن های دست را فرو کرد در جانش , باید او را زد , باید خون را در دهانش دید , باید زجر کشیدنش را با جان لذت برد , باید  صدای شکستن استخوان هایش را با تمام وجود شنید .... 

هیچ دختری به اختیار , وجود نازک لطیفش را حرام ٍ بی ارزشی نمی کند ..

این بی ارزشی که حال ارزشی را دارد به پایین می برد , دست رنج شماست ... !

دسترنج تمام رنگ هایی است که از دنیای صورتی رنگ دخترانه اش دزدیدید ...

برو ...

برو , دوست شو

کنارش بمان

هرچند کوتاهی کنارت باشد

برو

رنگ بده به این سیاهی لعنتی ..

دستت رسید , خودت را مست کن ... 

نگذار خیال این دنیا بماند در دلت ...

دستت رسید , دود کن .. منگ باش ... نگذار سیاه بماند بیش از این 

که اگر نکنی

که اگر نروی

می رسی درست به اینجایی که من ایستاده ام ...

شکسته , خمیده , خونین , کبود , لال , بی صدا , پر درد ...

می رسی به اینجایی که درست رنگهای دزدیده شده ام را , رنگ مرگ پر کرده و رنگ مرگ ...

می رسی به اینجایی که دیگر هیچ چیز , هیچ چیز تسلایت نمی دهد جز بریده شدن این نفس پر درد ...

جز غرق شدن و لذت نفس کشیدن خفگی ...

می رسی به جایی که نه برایت موی بلند ارزشی دارد , نه لباس زیبا , نه روی آراسته , نه اندام متناسب و نه هیچ چیز , هیچ چیزی که در دنیایی دخترانه راه دارد ..

دنیای من , مدت هاست مردانه شده ..

به نامردی , مردانه شد ...

از همان مردانه های جنگی ...

از همان مرد های دلتنگی که سال هاست می جنگند , سالهاست شده اند مرز بین مرگ و زندگی , سالهاست روی لبه ی باریک خطی راه می روند که نمی دانند انتهایش , بوسه بر آغوش دلتنگی فرزندی است که حال دیگر با آخرین تصویرش که در جیب سمت چپ , درست روی قلب است ,  فرق دارد یا بوسه بر دستان فرشته ای که مُهر راحتی می زند بر تمام این ثانیه های درد ...

 

این دنیا , دنیای رنگ هاست ...

گر رنگی را بردارند , 

گر رنگی را بدزدند

گر رنگی را از تو دریغ کنند ...

رنگ دیگری منتظر است تا بنشیند درست سر جای همان رنگ ربوده شده ..

این دنیا در هر حال باید رنگی داشته باشد ؛

صورتی نشد , کبود می شود

کبود نشد , خونی می شود 

خونی نشد , به رنگ اشک در می آید و وای بر روزی 

وای بر روزی که رنگ مرگ گیرد و بمیرد در مرگ رنگ ها ... 




کلمات کلیدی :

چه حکمتی است ، میلاد تو را عطر گل نرگس به پا می دارد !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/10/18 11:6 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

و در عین میلاد حسن دوم زهرا ( علیهما السلام ) بنشسته ام بر گوشه ای ، قلم در دست گرفته و آرام آرام ، بیشتر و بیشتر در خود می پیچم ...

چه بنویسم ... ؟!

چه گویم که این خجسته روز را تبریک باشد ... ؟!

عقل عاجز است ،

ذهن می ماند گوشه ای ...

این چه مکثی است طولانی ... ؟!

این چه حکمتی است ... ؟!

این آیه چیست که دائم بر ذهن می خواند و می خواند و می خواند ... ؟!

 

" والقلم و ما یسطرون " 

 

این آیه چیست ... این قسم چیست که چیزی بر این دفتر نگاشته نشده بر جانم می آید ... ؟!

هرچند که تا حال هم این هایی بر این برگ برگ زندگی حکایت شده ، از من نبود ...

که قرآن سراسر تضمین است ، سراسر عین گوهر نور است ، سراسر تضمینی است آشکارا که در ضمن حیات بشری در صفحه صفحه اش مراعات نظیری دارد که مراعات می کند حال نظیران مرا ... ! 

هر آیه گویی در دلش تمام آیات دیگر را جای داده ...

خدا قلم در دست گرفته ، ادبیات عاشق شده و مجنون مانده خیره به راه واژه ها ... 

چه سری است ... ؟! 

 

" والقلم و ما یسطرون " 

 

و قسم به آن چه می نویسد ...

ما که بی سوادان راه توییم که تو در هیچ علمی نگنجی و هیچ واژه ای تو را تعریف نباشد ...

نوشتن ...

نوشتن ...

نوشتن ...

و قسمی بر آن ... 

 

که " اقرا " ،

" اقرا باسم ربک الذی خلق " 

که "بسم الله الرحمن الرحیم " 

که تو می گویی بنویس 

بر دو چشمم ...

ما را چه به این حرف ها که حرفی برای گفتن نداریم مادامی که تو هستی و همچنان جبرییل امین بر گوشمان لالایی نور می خواند و تو را برایمان شرح می کند ...

تو می گویی قلم در دست گیر ،

می گیرم ...

که گر بنا بر دست گرداندن بر خجسته میلادی باشد که نازنین دردانه اش ...

می گردانم ...

که بر نوری بگردانم

که تویی گرداننده ی نور 

گراننده ی تمام هستی ...

که تمام عالم گردیده به فدات 

به نگاهت 

که کائنات به دور تو طواف می کنند

که کعبه به شور تو قدم در راه نهاده 

حج می کند بر کویت ...

که رو سپید شود 

که محرم روی تو بماند ...

که بی دلیل نیست که می گویند ، هر اتفاقی را حکمتی است ...

کعبه خود ، محرم کوی توست 

در صفا و مروه ات

به شوق زمزمی که روان شود از چشمانش 

می دود ...

بی قرار

دیوانه وار ...

آقا جان ...

شرح صدر کعبه بر ید الله 

تمامش بهانه بود ..

او انتظار می کشید

تا دست دردانه ات

به بهانه ی تبرکی بر پدر 

بر سرش کشیده شود ...

نه ، نه ... !

شفا نمی خواهد

که از دوست دردی دارد کان درد به هزار درمان ندهد ... 

در واقع 

تبرک پدر ، بهانه است

که لحظه لحظه ی جان بر امیرمونان علی بن ابی طالب ( علیهما السلام ) فدا شده ...

این دست برکت بر سرش

بهانه ایست برای کعبه 

تا خود را تبرک کند ... 

به نفس های نازنین مهدی ( عج ) ...

میبینی ؟!

جهان تماما به عشق به پاست ... !

ـــ

+ نمی شود گفت چرک نویس .. که ایمان دارم همین چند واژه تحفه اس از اوست که نور است و نور لکن ، تدوین این حقیر ، آنگونه نبود که باید باشد ... و باز هم در وصف او ، ماند !

#س_شیرین_فرد

گمان کنم بهترین عیدی ، طلب کردن تجلی نور ( علیه السلام ) است ...

تحفه می بریم بر عرض تبریک ...

ظهور ماه شب های تارمان صلوات 

 




کلمات کلیدی :

امسال هم مثل سال قبل ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/10/12 1:42 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

همیشه در فکرم ، روز تولدم روزی بود که دیگران ، اطرافیانی که جانم برای آن هاست ، برایش روز شماری می کردند ...

به خاطرش داشتند و برایش برنامه می ریختند ..

همیشه در ذهنم اینطور بوده و حتی اگر خلافش بر من ثابت می شد ، بار ها و بار ها خودم را گول می زدم ...

دلیل می آوردم

بهانه می تراشیدم

که این طور ها هم نیست ... !

همیشه روز تولدم ، در ذهنم روزی بوده که از قبل همه برای غافلگیر کردنم تلاش می کردند ... 

اما از پارسال ،

از سال قبل ، درست روز تولدم ، متوجه شدم که اینطور ها هم نیست ...

هیچ وقت نبوده ...

درست از روزی که خودم ، برای خودم برنامه ریخته بودم ، پدرم  در بهترین جای شهر و رستوران مورد علاقه ام جا رزور کرده بود تا با دوستانم خوش باشیم

خواهرم بلیط سینما خریده بود ، کافه گرفته بود ، خانه اش را برای شادی ها و دیوانه بازی های بعد از کافه ی من و دوستانم آماده کرده بود ... 

درست همان وقتی که پدرم کیک خریده بود ...

درست همان ثانیه ، درست همان ساعت ، درست همان روز که می رفتم تا آماده شوم برای رفتن به رستوران ...

درست همان لحظه

فهمیدم که اینطور ها هم نیست ...

هیچ وقت نبوده ...

درست همانجایی که زدم زیر همه چیز و تولدی نخواستم ...

درست در بازار موبایل تهران ، که پدرم می خواست هدیه ام را خودم انتخاب کنم ... 

درست همانجا بود که تنها به تسلیتی بر تولدم بسنده کردم ...

درست همانجا بود که فهمیدم اینطور ها هم نبوده ...

امسال هم مثل سال قبل

امسال هم درست در روزی که بیست و نه روز مانده به روز تولدم ،

بهم می زنم ...

تمام برنامه ها را ...

که قرار بود

برایم

تولد بگیرند

آن هم وقتی که

با دوستانم

مرا به سفری می فرستند ،

جایی غیر از تهران ...

جایی دور ...

خیلی دور ...

این بار تنها می روم

دور ...

خیلی دور ...

تا دیگر باز نگردم !




کلمات کلیدی :

تلقینی بیهوده !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/10/11 10:58 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

اینقدر بی تابی را چگونه در وجودت جای داده ای ... ؟! آرام باش ...

آرام ... 

اینقدر دلتنگی چگونه در دلی جا شد که شکسته است و هر گوشه اش را دردی گرفته ...

اینقدر دل مشغولی چگونه میان درد هایت جا شد .... 

آرام باش ...

آرام بگیر ...

ساجده ...

زندگی زیبا تر از این حرف هایی است که تو در اوهام خودت می پرورانی ...

زندگی اینقدر آشوب نیست

درد نیست

دلتنگی نیست ...

چه ات شده ؟!

کجا می روی

چه می کنی که زبانت این چنین بند آمده ...

چه می کنی که این چنین بغضی بر تو نازل شده ... 

آرام باش ..

آرام ... 




کلمات کلیدی :

آرام بگیر ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/10/8 11:26 صبح

*بسم الله الرحمن الرحیم*
 
 
نفس هایت را ،
عمیق بکش ... 
بگذار درد
تا عمق جانت فرو رود ...
درد که بسیار شود ، بی حس می شوی
آرام میگیری !
 ـــ
#چرک_نویس




کلمات کلیدی :

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

ابزار وبمستر