سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدای سبحان آدم را در خانه ای سکونت داد که وسائل زندگی اش فراوان [امام علی علیه السلام]

چه عنوانی بهتر از نام او ! یا الله ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/8/27 11:19 عصر

هوالرحمن الرحیم

سلام علیکم ..

بی مقدمه بهتره شروع کنم چون مقدمه ای بهتر از بی مقدمگی نیست مادامی که خواننده داره با ارزش ترین سرمایشو ( عمرشو ) در اختیار آدم قرار میده !

در خصوص متن منتشره در بسیاری گروه ها مبنی بر اینکه :

" جای اندیشیدن را تقلید

جای تلاش و کوشش را دعا

جای اراده برای رفتن را قسمت

و جای تصمیم عقلانی را استخاره گرفت"

باید بگم

جای اندیشیدن را تقلید

تقلید ، سرمشق یا الگو برداری از رفتار های درست باعث پیشرفت جامعه است به علاوه تکمیل این رفتار ها از الگو برداری آغاز میشه اگر تقلید باعث پسرفته چرا همون عده ای که این گزاره رو درست میدونن مقلد بی چون و چرای مد هایی هستند که حتی پایه و اساس درست عقلانی هم نداره ؟! تقلید مادامی به پسرفت منتهی میشه که از الگو های غلط طراحی شده ی دشمن یا حتی الگو های درست تحریف شده ی خواه ناخواهی باشه یا حتی الگو برداری از برداشت های خودمون از مواردی که خودشون به خودی خود بی عیبند و برداشت های سهوی یا عمدی ما معیوب !

جای تلاش و کوشش را دعا

در تحقیقات معتبر جهان میتونید تاثیر دعا و اتصال انسان به یک منبع فرا زمینی رو ببینید مخصوصا اینکه مدت زیادی از هفته ی بهداشت و سلامت روان نگذشته و یکی از مبانی و مباحث مهم و مورد بحث و پررنگ سازمان بهداشت جهانی همین مورد بوده ... میتونید مراجعه کنید و بخونید اما دعا هیچ گاه جایگزین تلاش و کوشش نیست ، تلاش و کوشش انجام میشه اما با دعا حفظ میشه و راه درستش طلب میشه ، دعا در واقع عامل محرکیه برای تلاش و کوشش و منبع نیروی اولیه ی انسان که احساس کنه قدرتی بالا تر از تمام قدرت ها در کنارش و پابه پاش هست و منتظره تا عاشقانه چیزی ازش طلب بشه تا عطاش کنه ! انسان موجودی اجتماعیه و این نمایانگر وجود رابط و همدم و انیس و مونس و هم صحبتی هست که حتی تو شرایط بحرانی هم  نه تنها انسان که کل هستی رو تنها رها نمیکنه 

حتی انسان هایی که به ظاهر میگن که به هیچ دینی معتقد نیستند در واقع هنگام مشکل ، نیازمند طنابی هستند تا بگیرنش ولو به باریکی یک نخ و دستی که گرماش رو حس کنند و ناخود آگاه هدایت میشند به این منبع فوق بشری 

جای اراده برای رفتن را قسمت

قسمت در واقع تقسیم شده ی وقایع و اتفاقات از سوی قدرتی فوق بشریه، تقسیمی عادلانه که این هم محرکی تا همه بدونند که اول از همه کسی هست که بر تمام پدیده ها و کل جهان احاطه ی کامل داره و  جای نگرانی نمی زاره و دوم قسمتشون بر اساس تلاش و رفتارشون شکل میگیره چراکه عالم ، عالم اسبابه !

اگر سهم موجودات و مخلوقات کنار گذاشته نشده بود حس مبهمی پدید میومد که تمام جهان رو در بر می گرفت و نشان بی هدفی و ناآگاهی عمیقی بود و جهان رو در این باور فرو میبرد که سهم  انسان ها عادلانه تقسیم نشده و حتی انسان به سهم خودش هم نمیتونه برسه ، فلذا هم تلاش و کوشش و هم اراده منتهی به خاموشی می شد !

این نشون دهنده ی معین بودن جایگاه آدم ها و ارزش گزاری خالق برای مخلوقشه که تو جایی داری و من برای تو مقامی قائلم ... 

و جای تصمیم عقلانی را استخاره گرفت

اسلام مخالف استخاره در مواقعی هست که استشاره و مشورت پاسخگوست . استخاره در واقع حرف زدن و نظر خواهی از اون قدرت فوق بشریه که این ایمان رو به انسان میده که کارت بصورت درست یا غلطه و جای شک و ابهام و تعلل برای تصمیماتش نمیزاره ، البته نه در همه ی مواقع ، مواقعی که بشه با مشورت کردن و کمک گرفتن از مشاوران واجد صلاحیت و با رجوع به عقل و جمع بندی به نتیجه ی مناسب رسید ، این امر بی مورد و باطله ... ! فلذا اگر بنا بود تا جایگزین تصمیم های عقلانی آدمی استخاره باشه اصلا دادن عقل به انسان بی مورد بود !!! که این از ذات بی عیب و نقص خدا به دوره تا نعمتی رو عطا کنه بی استفاده و بی مورد و عبث !

و در پایان ؛

این حرف :

" جای اندیشیدن را تقلید

جای تلاش و کوشش را دعا

جای اراده برای رفتن را قسمت

و جای تصمیم عقلانی را استخاره گرفت"

که هر روز هم به اسم فردی منتشر میشه و باعث ایجاد عذاب برای اون فرده که چرا من مردم و نمیتونم نویسنده ی این حرف رو که به اسم من زدتش ، خفه کنم ؛بهانه و دست آویزی برای تضعیف اعتقادات و شک انداختن به اون ها نیست مادامی که راه سلطه بر هر قومی دست یافتن به پایبندی های اونه . نه تنها نظر من که حتی هر کسی با خودش فکر کنه و صادق باشه متوجه میشه که این حرف ناآگاهانه از افراد پاک و بزرگ تاریخ که باعث اصلاحات بزرگ و موندن نامشون به نیکی شدند ، ناممکنه !

پس نه کوروش کبیر ، نه استاد شریعتی ، نه امیرکبیر و نه هیچ کدام و هیچ کدام از پیشینه ی بلند ایران زمین که شهره است به حکمت و دانایی و پیشرفت ، نمیتونن چنین حرفی رو بزنند مگر کوروش ها و شریعتی ها و امیر کبیر های ساخته شده ای که فقط تشابه اسمی دارند با بزرگان ما !

#س_شیرین_فرد 

یاعلی ...



دوست داشتید صلواتی عنایت کنید و دعا بفرمایید ما رو ... 




کلمات کلیدی :

و این حرف ها تجلی حضورشند

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/8/26 9:47 عصر

هوالرحمن 

 


گاهی منتظر یه دل خوشی هستی و خدا هی برات دل خوشی میباره و میباره و میباره ...

نه کوچیک ..

که خیلی بزرگ ...

که بعضی اوقات این دلخوشی های بزرگ به حدی تداوم و جریان دارند که تو میخوای سر به شکر بزاری و حتی سرت رو از سجده بر نداری که عمرت رو هم بدی ذره ای جبران این تجلی و تلالو عشق درست تو وقت تنهاییت و اینکه کسی نیست کنارت حتی برای اذیت کردنت ، نیست .

عجیبه

خیلی عجیبه که موازی این جریان ،‌جریان متقاطعی وجود داره که ما نمی تونیم یا شاید هم نخواستیم که بتونیم نقطه عطفش رو با لحظه لحظه هامون پیدا کنیم ...

جریان سرشار غم ، اندوه ، ناامیدی  ....

یه جریان منفی که با توجه به زوجیتش با جریان مثبت موازیش ، متقاطع نمیشه باهاش ...

شاید هم شده اما ما هنوز پیداش نکردیم و شاید هم پیداش کردیم و انکارش میکنیم تا تو جریان منفی ای غرق بشیم که خودش غرق شده ی این جریان مثبته ... 

گاهی ما خودمون مقصر لحظه هامونیم ، 

این دنیا ، شعله ی بزرگی از هرم آتش ندونم کاری هاییه که ما خودمون نخواستیم تا بدونیمشون ...

ما نفخ شده ی ذاتی هستیم که عالم تر از هر کس به هرچیزیه حتی علم ... 

پس گاهی 

حتی حق شکایتی رو هم نداریم که اون با تموم مهربونی و کرامتش میگه صدام کن ...

" یا سامع الشکایا " 

که میشنوه تک تک حرف هات رو ...

و جواب میده تو جایی که حتی تو حقی رو هم نداری و باز بارش دلخوشی و دلخوشی و دلخوشی هایی که اشک هات رو تو خودشون غرق کنند !

ــــ

#س.شیرین.فرد




کلمات کلیدی :

و دیگر هیچ

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/8/20 7:6 عصر

 

*هو الرحمن الرحیم*

دلداری ام ندهید ...

دلتان می شکند ...

که برای دل تنگ ؛

هر حرفی ، خاطره ای است .

هر حرف ، یک عذاب ... !

 




کلمات کلیدی :

به دل نگیرید !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/8/20 7:0 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

گر این روز ها پرخاش می کنم 

گر این روز ها به قول غزال منتظر یک تق هستم تا ساعت ها بنشینم و گریه کنم

گر این روز ها کسی حرفی می زند و حقم را می خورد ،‌ سکوت می کنم  ...

آن هم منی که حال فشار رویم بسیار است برای رشته ی حقوق خواندن که معتقدند قادرم تا طرف مقابلم را به کلمه ای قانع کنم 

گر این روز ها دیگر کفش هایم جلای همیشگی را ندارند ؛

گر این روز ها درس نمی خوانم و وضعیت تحصیلی ام افت شدیدی داشته

گر این روز ها موهایم شانه ندارد

گر این روز ها حواسم جمع نیست

گر این روز ها لکنت دارم 

گر این روز ها ...

خلاصه اش کنم

گر این روز ها عطر ٍ همیشگی را ندارم

به دل نگیرید ؛

دل تنگی درد عجیبی است !

ـــ


#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

تشکر ویژه

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/8/19 3:49 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

اینکه آدم را معتل کنند و مجبور کنند تا کاری را بکند که نه هیچ سر رشته ای از آن دارد و نه علاقه ای به انجام آن دارد ،

اینکه تو را درست از سر کلاست بکشند بیرون و یک لب تابی به تو بدهند که حتی کلید هایش درست کار نمی کند و تو جان دهی تا مطلبی را که می خواهند برایشان تایپ کنی

اینکه کلاس های مهمت را از تو بگیرند 

اینکه یکبار تایپ کنی و نپسندند و مجبور باشی مجددا همه چیز را از نو انجام دهی !

اینکه حتی فایل را از تو قبول نکنند و بگویند حتما باید روی سایت بارگزاری کنی 

اینکه سایت را درست چند روز و درست تا انتهای مهلتی که به تو دادند تا بارگزاری کنی ، از دسترس خارج کنند آن هم به بهانه ی بروز رسانی ... !

اینکه هر روز تماس بگیری و پیگیر باشی و هیچ احدی پاسخ گو نباشد ؛

اینکه تهش هم کلی حرف بخوری که چرا سر وقت بارگزاری نکردی !!!

به نظر شما دلیلی برای نفرت از این نهاد نیست ؟!

آن هم درست در اولین باری که  داشتی کاری را بطور رسمی انجام می دادی !

ممنون که علاوه بر گرفتن وقت و کلاس های من ، علاقه و هرآنچه مثبت راجع بهتان فکر کردم را از من گرفتید و دریغ از حتی یک عذر خواهی !

ممنون از طلبکاری همیشگیتان !

ممنون از تمام این ناهمگونی ها !

ممنون از حرف های بی پایه و اساستان که ما فکر نسل جوان هستیم ! 

متشکر !

 

 




کلمات کلیدی :

یادگاری

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/8/13 10:13 عصر

هوالرحمن الرحیم

 

 

روز دانش آموز امسال گرچه انتظاری نمی رفت و فقط مانند سال های قبل و طبق عادت و به رسم یادبود هدیه ای گرفتن ز محل تحصیل قابل پیش بینی بود که آن هم مسئله ای بود که خودمان در شورا مطرح کرده بودیم و فقط مسخره بازی های موقع گرفتن و دادن و عکس گرفتنمان مطرح بود و از این دیوانگی های دخترانه ی کودکانه ,  اما اینکه درست وسط ِ گفتن اینکه یک سال و هشت ماه دیگر مانده و فقط یکبار دیگر می توانیم چنین روزی را تبریک گوییم و بشنویم و بعد خداحافظی کنیم و سال های باقیمانده ی عمر را با یاد و خاطره ی این دوازده سال گذشته سر کنیم به یکباره در باز شود و هدیه ها را بیاورند و شروع کنیم گفتن و خندیدن هامان را , غمی عجیب قرین با انتظار در دلم فکند . گفته بودند این سال های آخر , سال های خاطره سازی است که عمری به یاد آنان سر می شود و شوری است که در تمام زندگی ز آنان سرچشمه گرفته و می دود به رگ های روح اما ما باور نکرده بودیم ... در ذهنم گذشت اینکه خاطره ای جز چند مورد نداشتیم و خدا بر آن شد تا آن روز به طور کاملا اتفاقی بشود یکی از روز های زیبای تمام لحظاتی که نفس می کشیم ...

خدا می خواست ثابت کند اگر تا همین حالا که ساعت نه و چهل و سه دقیقه ی شب است و تو انتظار می کشیدی کسی به تو تبریک گوید و فقط معلم ِ ادبیات مدت ها پیش تو دقیقا خاطرشان بوده تا وقتی رسیدی خانه اولین پیام تلگرامت را که باز کردی " روزت مبارک " باشد بس با ارزش که تا همین حالا و همین ثانیه در فکرش پرواز کنی و چه حس خوبی است ...

اما تا همین لحظه هم انتظار بکشی , صبر پیشه کنی و انتظار بکشی ز کسانی که دوستشان داری ولو به قدر یک پیام , ولو یک لبخند , ولو ...خدا میخواست ثابت کند که هست و این غم ها را می توانی با خاطره ی ظهر , لبخندش کنی ...

حرف , حرف شوق هجده سالگی بود و رای اولی بودنمان در خرداد امسال , حرف , حرف کار های نکرده ای بود که صبح روز تولد ؛ دقیقا آن هنگامی که جواز انجامشان صادر می شد باید انجامشان می دادیم ... حرف , حرف ِ اهدای عضو بود و کارتی که دقیقا صبح روز تولد باید پر شود , حرف , حرف ِ کارت ملی بود , حرف خیلی حرف های شیرین بود برایمان , حرف هایی که شاید چهل سال آینده که نه , کمی نزدیکتر , دو سال آینده نیز برایمان عادی شوند و دیگر نه برقی بدود در چشمانمان هنگام خندیدن ِ آنکه داریم می رویم تا برای دیپلممان عکس بگیریم و نه شوری ... دیگر برایمان عادی می شود تمام جذابیت هایی که امروز دهانمان را آب انداخته ؛ اهدای عضو , کارت ملی , گواهینامه , دانشگاه , رای دادن , شناسنامه ی عکس دار , اهدای خون و حتی نزدیک ترین و شاید حالا برای شما بی ارزش ترین و برای ما بهترینش ؛ دیپلمی که امسال بعد از دوازده سال داریم می گیریم و هر روز یک دیوانه بازی سرش در می آوریم ... طبق معمول پرنیان و من عقب نشسته بودیم , وقتی پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم و صورت آفتاب خورده ی پسری شش ساله التماس خرید حتی یک بسته دستمال می کرد و ما با او میوه خوردیم و او ... حتی خوردنش هم عذاب آور بود که حال او باید در راه خانه باشد ز مدرسه و ...

چراغ , سبز شد؛  راننده می خواستند نان بخرند که از ما اجازه گرفتند , ایستادند و رفتند و برای ما هم کمی نان خریدند و وقتی که آمدند جز یک پنجاهی که الحمدلله هیچ کداممان هم پس از بسی تکاندن خود که از پرنیان یک پنج هزار تومانی و از من یک پانصد تومانی با یک شکلات و دو چسب زخم در آمد , چیزی نداشتیم البته بگذریم از اینکه ما دست و پا چلفتی نیستیم و فقط بلد نیستیم نان را در کیسه بگذاریم که آقای راننده هم بسی حساس به ماشین و داشتند سکته را می زدند ! خب ؛ همه اش یک پنجاه تومانی تک و تنهایی بود که ما نمی توانستم صبر کنیم که گرچه مبلغ اندک , اما عذاب وجدان داشت خفه مان می کرد ! هرچه کردیم لااقل پنجاه تومانی پیش شما بماند قبول نکردند که نکردند که شما برای شش هزار تومان عذاب وجدان دارید و من برای چهل و چهار هزار تومان شما عذاب وجدان نداشته باشم :| ؟! کلی چانه زدیم و کلی این میان خندیدیم و کلی سعی کردیم که حداقل پنج و پانصد را بگیرند که آن را هم قبول نکردند و حالا ما دو تا نقشه ای کشیده بودیم که لااقل یک مغازه را بیابیم و این را خرد کنیم :| ! 

از قضا همه ی مسیر های تهران اتوبان شد ! به یک مغازه که رسیدیم ؛ علامتی به پرنیان دادم , او هم لبخندی زد ! سه آبمیوه از یخچال برداشتیم و داشتیم زیر زیرکی می خندیدیم که فروشنده غیضی کردند به شوخی که به من می خندید که ما یادمان رفته بود اول مهر با خودمان قرار گذاشته بودیم به همه لبخند بزنیم و تهش داشتند توی خیابان مارا جدی جدی میزدند که چیه نیشت بازه ؟! فلذا همان اخم کردن سر صبح بهتر است گویی ما مقصریم شش صبح است و آنان بیدار :| ! ما هم که کلا خنده رو مخصوصا اون یکیمان :| خلاصه اش خرد کردیم و آمدیم و این طناب دار را ز گردنمان باز کردیم .

آمدیم و آی چه شد ! نان تازه و داغ و از آن طرف ... تا برسیم به خانه هامان چقدر خندیدیم و بعدش هم ...

امروز , روز دانش آموز بود  و چه عکس هایی که با هم نگرفتیم در سالی که پر بود ز شور و شوق ... 

خودم هدیه خریدم برای خودم اما هنوز ؛ انتظار می کشم ...

برای یک تبریک که دل خوش کنم بدان

آرام شوم

و

امید ... 

شاید یک نان داغ و ساده و گذاشتنش در یک کیسه و شناسنامه و دیپلم و کارت ملی و کارت اهدای عضو و گواهینامه و دانشگاه و ماشین و اهدای خون و یک مغازه رفتن برای شما خیلی خیلی ساده به نظر بیاید اما از نظر من این اصلا ساده نیست که زندگی ساده ایست ز پیچیده ای عمیق ... 

___

#س_شیرین_فرد

#سیزده_آبان

سیزدهم آبان ماه سال یکهزار و سیصد و نود و پنج

بماند به یادگار

تا سال های بعد

با خواندنش

جان دوباره بگیریم ... 

 




کلمات کلیدی :

تندیس خوبی ها

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/8/7 10:27 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

بر من نخند که با یقین سخن می گویم ز آینده ... 

ضریحی سراغ دارم

که هرگاه دخیلی بَرَش بستم

حتی گر " تحبوا " ی من بود و "شر ِ لَکُمَم " ..

خدا به احترام صاحبش ؛

بدل کرد حاجت ِ روا شده ام را به " خیر " ... 

این بار هم

دوباره 

بوسه نذر گام های مادرم کردم

یقین دارم

به عطر دست هایش ؛

همانی می شود که طلب کرده ام ...

___

#س_شیرین_فرد

 




کلمات کلیدی :

تناقض !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/8/7 10:21 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

بی انگیزه و بی امید و بی شور و بی رمق به دنبال بهانه ای تلگرام را داشتم آرام آرام زیر و رو می کردم ...

به امید یک بهانه ای که بشود انگیزه و بدود در جان من ...

اما جانا ... !

چطور به دنبال انگیزه و شور و نشاطی در حالی که اینان باید ز درون تو جوانه زنند .. !

حال که این خاک حاصل خیز نیست , 

همین اشک ها کافی است ...

انگیزه می خواهم چکار ؟!

__

#س_َشیرین_فرد




کلمات کلیدی :

یا منتقم یا جبار

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/8/6 10:1 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

«وَقُل رَبِّ اءَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَاءَخْرِجْنی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِّی مِن لَّدُنکَ سُلْطَناً نَّصِیراً»

 

 

و ترس بر من حاکم شد ؛

آن هنگام که دلی مرا به وادی قلم فراخواند و دفتری ز غزل غزل نانوشته در آغوشم رهانید تا با شیره ی جان بپرورمش ... 

آن هنگام که تردید بر من حاکم شد ...

و دست کشیدم بر کلام مطهر 

و آیه ای آمد ..

و نشانه ای ...

که گر در این وادی روی ؛ سختی بسیار کشی ...

که محکم بایست ...

که ...

آن روز گفتم خدایی که پشت من است , هر چیزی را قدرت بر من بخشیده ...

آن روز خیلی حرف ها زدم ...

خیلی نماز ها خواندم ..

خیلی عهد ها بستم ...

و حالا ..

و حالا از دیشب است که نهایت سعیم بر دامن پاک نگاه داشتن است ز ناله و نفرین ..

و حال که از دیشب ...

در این دنیای پر وسعت جز نقطه ای نیستم ... 

اما 

اما ..

اما گر فرشته ای رهگذر , بر نفرین و لعنت من آمین گوید 

اگر درصدی اتفاق افتد ...

....

خود نگاه داشتم

اما حال

حال دیگر ...

خدای عزیز و مهربان

می دانم که ساجده ای بیش نداری و من , خدایی بیش ندارم ...

می دانم که دلت میلرزد ز اشک های لرزان بنده ات .. 

میدانم

می دانم که می دانی

می دانم که می دانی فشار با من چه می کند ..

می دانم تاب دیدن اشک های مادرم را بر بی تابی و بیماری من نداری  ...

می دانم ز برگ گل نازکتر مرا آفریدی و لطافت در من دمیدی ..

می دانم بخاطرم تا کنون دست نگاه داشته ای ...

می دانم که می دانی دمای بدنم پایین و پایین تر می آید ..

می دانم که می دانی حس گر گرفتگی بر من غالب است درحالی که نه تنها دست ها که تمام بدنم ز سردی در انجماد است ...

می دانم ...

می دانم که سینه ی چاک چاکم میدانی ...

می دانم که می دانی درست آخرین قرصم را همین چند دقیقه پیش به امید رهایی ز درد خوردم  ...

می دانم همه را می دانی ...

و می دانم منتقمی ...

و می دانم بر من غیرتی داری ؛ بر یگانه دخترت , یکتا ساجده ات !

پس الهی

سیدی

و ربی

من لی غیرک ..

هیچ نمی گویم و تنها

می سپارمش به تو 

تک تک اشک هایم را 

تک تک چاک های سینه ام را ...

تک تک ِ ...

که انت سریع الحساب

که انت ...

 

 

__

#س_شیرین_فرد

 




کلمات کلیدی :

گوهر ناب یا .... ؟!

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/8/6 9:39 عصر

هوالرحمن الرحیم

 

مدت ها بود , هفته ها بود کار هایم لنگ وسیله ای مانده بود که فراوان در بازار ریخته بود اما آن برند و مارک و جنسی که من می خواستم , نایاب بود فلذا تهیه اش نمی کردم و کار هایم همانطور یک لنگه پا گوشه کناری می ایستادند !

مدت ها بود خیابان های جای جای شهر را زیر پا گذاشته بودم و دانه دانه مغازه های تمام شهر را گشته بودم , اما نبود که نبود که نبود ...

مارک های دیگر , جنس های دیگر و حتی ارزان تر فراوان بود , اما آنی که من می خواستم نبود !

امروز , آخرین جایی که مانده بود را با نا امیدی ِ سرشار ز نور امیدی زیر و رو می کردم , سه مغازه ی کنار هم ...

امروز آن هنگام که زیر پاهام , برگ ها , خش خش کنان آواز آبانی را سر می دادند که مهر از سرش گذشته بود ؛ زیر لب زمزمه ی هر چه بادا باد داشتم ... زیر لب زمزمه داشتم که گر نشد , هرچه بود می خرم ... زیر لب ... همین طور که غرق در دغدغه های ذهنی ام , دست و پا می زدم ؛ با آرامش خاص دویده در ماه گرفتگی ِ میان قاب ِ چادرم ... , با وقار و تمانینه خاصی گام هایی آرام تا داخل مغازه برداشتم ؛ طبق معمول همیشه , سلام بلندی کردم ...

زیر لب " رب ادخلنی مدخل صدق ... " جاری شد ...

صدای آهنگی نامتعارف و بلند از مغازه بیرون زده بود ... ؛ چشمم گرم ویترین مغازه بود , همان برند , همان مارک , همان اندازه و تقریبا همانی که می خواستم ... 

چشمم گرم بود و ذهنم نگاه از ویترین نمی کشید تا برگردد به خاطرات صبح , آن هنگام که گوشه ی تقویم نوشته شده بود ؛ شهادت بابای مهربان .. !

مغازه ای که اغلب وسایل مورد نیازم آن هم از بهترین نوع و رنگ و مارک و حتی بهترین ظاهر و جنس داشت و من ...

- بر میگردم !

این بر می گردم از آن بر می گردم هایی نبود که با برف سال های بعد باشد , نه !

پاهایم خسته بودند , میخ شده بودند به زمین همانجا که اینجاست آن در نایاب ! اینجاست این معدن الماس .. 

به زور با خودم کشاندمشان ... 

دو مغازه ی کناری خبری نبود ... 

تمام مدت حرف زدن با فروشنده های دو مغازه ی کناری ؛ تمام مدت راه رفتن , تمام مدت , همه و همه  اش فکرم جا مانده بود در همان مغازه ی اول ... !

آوردگاهی بود سهمگین ... 

دل و دل ... !

که این دل با خودش درگیر شده بود ..

که همه اش جزوه ها و کار های ناتمام می آمدند برای عرض سلامی در مقابلم و می رفتند ..

که این بار اختیار در دست من نبود ...

پاهایم کشیدند مرا تا همان مغازه ...

هنوز جنس هایی که وارسی کرده بودم روی پیشخوان چشمک می زدند و همانطور بیرون از بسته بندی افتاده بودند و مغازه دار هم هنوز , سرگرم مشتری دیگرش بود !

از همان جنس برداشتم , درست به تعداد ..

کارت را دادم , رمز را گفتم و حالا یادم آمد ... 

لبخندی مودبانه و خواهرانه میهمان لب هایم شد , همانطور که خریدم را می گذاشتم در کیفم زبانم گشوده شد که گر هیچ چیز نباشد , نام تو یادگاری ز اوست ! ساجده ... !!

- ببخشید , فقط یه نکته ... ! امروز شهادته ها ... 

نگاهش جمع شد , چشمانش خون بار و صورتش چروکید ...

زنگ پیامک  به صدا در آمد ؛ حالا دیگر از حساب , مبلغ کسر شده بود ...

سرجایم ایستاده بودم و سرگرم نگاه کردن و وارسی سایر اجناس به قصد خرید بسیار بودم .

متوجه میخ دردناک نگاهش بر تنم بودم ... 

اما تلقین اشتباه بودن این فکر بر من غالب شده بود ... 

 

- شهادته که شهادته ! اختیار مغازه ی خودمم ندارم ؟!

 

نگاهم روی زمین ماند ؛ جنس در دستم را روی پیشخوان همانطور رها کردم ...

بیرون آمدم ... 

تا سوار ماشین شوم ...

تا همین الان که حدود پنج و نیم ساعتی از آن پیامک می گذرد ...

تا همین حال در خودم هستم

با خودم درگیرم ...

تا همین حال حتی رغبت نمی کنم بروم سر وقت جنسی که خریدم ...

تا همین حال غمگینم ..

تا همین حال زیپ کیفم بسته مانده و حتی برای پاسخ به زنگ های مکرر گوشی ام , دهان باز نکرده ... !

تا همین حال با او حرف می زنم ...

چرا آن وقتی که باید ؛ سکوت می کنیم ؟!

چرا به او نگفتم اختیار مالم را دارم و نمی خواهم این مبلغ را اینجا خرج کنم ! معامله تمام !؟!

چرا وقتی بیرون مغازه در هجمه ی " به تو چه " های دیگران ماندم , سرم بر زمین خشک ماند ...

چرا ؟!

چرا همانجا خریدم را در نیاوردم تا رها کنم و با آنکه مبلغ را داده بودم , نیامدم بیرون ؟!

چرا ..

چرا ..

چرا ...

چرا حالا نشسته ام و حتی رغبت نمی کنم به نگاه کردنش ..

نگاه کردن همان گوهر نایاب ,

آن هم از مارک و برند مد نظرم ...

آن هم همان چیزی که می خواستم ... 

 

چرا های بی پاسخ در سرم می گذرد ...

حالا تمام وجودم درگیرند ... 

گام هایم امتداد خط خیابان را می گیرند تا همین مغازه ی سر خیابان ...

- سلام ؛ یه دونه از اونی که اونجاست می خواستم !

- مارک خاصی ازش مد نظرتون هست ؟!

- نه ؛ فرقی برام نمی کنه !!!

- کدومش رو بدم ؟!

- فرقی نداره !

- جنس خوب ؟! متوسط ؟! بد ؟!

- فرقی نداره !

- رنگ ِ ...

- نه ؛ هیچ فرقی نداره ... !

 

بهت زده مرا نگاه می کرد و چشم های من خیره مانده بود به یاحسین ( علیه السلام ) گوشه ی تقویمش ... 

پول را روی پیشخوان می گذارم ؛

در حالی که زیر لب , بی اختیار واژه ها سرازیر می شوند :

- آن گوهر , همین جنسی است که بهای حسینی اش , برایم فرق می کند ... !

 

 

___

 

#س_شیرین_فرد

 

 




کلمات کلیدی :

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

ابزار وبمستر