سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت در طبیعتهای فاسد، سودی نمی بخشد. [امام هادی علیه السلام]

عاقبت بخیری !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/3/24 9:24 صبح

هو الرحمن الرحیم

 

 

حرفش را با این جمله تمام کرد ؛

" عاقبتت ختم به شهادت "

 

قصه  ی من گرچه بی پایان اما در این فصل

باید به " سر " برسد ...

مگر نشنیدید در دشت ِ بلا

قصه زمانی که به سر رسید

عاقبت ِ ما ختم به خیر شد !

 




کلمات کلیدی :

تبریک ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/3/13 10:47 صبح

هو الرحمن

 


وقت ِ سحر،
آسمان
بوسه ای دزدانه بر گنبد زد و رفت
اما شبنم صبح ماجرا را فاش کرد
ظهر که نوبت خورشید شد
ابرها بدون هیچ ترسی
چند ساعتی بوسه بارانت کردند
مردم هم در صحن ها فقط مبهوت این عشق بازی...
عیدتون مبارک ، ان شاءالله عیدی های مخصوص از افراد خاص تر ؛ التماس دعا 
یاعلی .....




کلمات کلیدی :

برای یاد تو بود ما چه کردیم ... ؟!

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/3/8 10:5 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

و اقم الصلاة لذکری 1

و

ما اینجا

نماز به پا می داریم

برای یاد دانشگاه

و

بچه 

و

مسابقه ی فوتبال دیشب 

و

کادوی تولد پارسال 

و

ناهار امروز ظهر 

و

حرف های همکار 

و 

...

ــــــــــ

+ خلاصه ترش کنم برای هر آنچه جز چیزی که باید ... 

1 / سوره ی مبارکه طه - 14 

+ خدا غریبه بین ماها ... خیلی ... 

+ دلنوشت




کلمات کلیدی :

مادرانه ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/3/3 10:8 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از آن روز

این آب که دستش می خورد بر این تن ِ شنی

ورق می زند

دفتر ِ دلش را

نکند ماجرای آن روز پیدا باشد 

نکند مادری رد شود ؛

بخواند ... ؟!

نکند ...

ـــــــ

+ دلنوشت


+ آب بعد ِ کربلا حساس شد ...  

+ به یاد صد و هفتاد و پنج شهید ِ دست بسته ی غواص ...

عشق بازیشان با آب ... 

صلواتی عنایت می کنید ؟ 

 

+ به قول ِ خاکی نشین که می گفت 

مرید دستان

تو شدند

دستانشان به هم

گره خورد

( حلال شد کپی دست خط ها به محبّت اهل بیت؛ با ذکر صلواتی بر محمّد و آل محمّد - قطع کننده ی زنجیره نباشید )




کلمات کلیدی :

یک روز را آمدیم با خودمان جشن بگیریم !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/2/27 2:44 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

گفتیم ما یک امروز را تنها هستیم ، بیاییم یک حالی به خودمان دهیم مگر چه اشکالی دارد آدم تنهایی برای خود ِ خودش جشن بگیرد و شادی کند ؟!

بر آن شدیم تا غذایی مورد علاقه را برای خودمان طبخ کنیم و از آن لذت ببریم !

ریختیم داخل ِ ظرف و روغن ریختیم و زیرش را روشن کردیم و بر حسب یک استثناء باور نکردنی زیرش را کم کردیم و رفتیم بنشینیم مثل ِ بچه ی آدم نگاهی به کتاب هایمان بکنیم

غرق کتاب شدیم و چندین صفحه ای که پیش رفتیم یک آن به خودمان آمدیم بح بح ... چه بوی ِ سرخ کردنی ای میاد !

بح بح .. ؟!!!

و مثل ِ فشنگ ز جا پریده و با صحنه ی غم انگیز ِ آزمایشگاه ِ شیمی مان که در شناسنامه خورده آزمایشگاه ولی ما آشپزخانه صدایش می کنیم یا قدیمی تر ها مطبخ ، خب بگذریم ! با صحنه ی اعجاب آور و تلخ ِتبدیل ِ مواد غذایی به کربن غنی شده مواجه شدیم که گمانم یک مقدار دیگر می ماند شیرین ، الماسی شده بود برای خودش ! بلافاصله زیرش را خاموش کرده هرچند قبلش یک دستمال به آتش کشیده شد و همانطور در سینک رها شد ولی با صدا کردن ِ بلند ِ مامان داشت گریه مان در می آمد ! از آنجایی که در خانه تنها بودیم تماسی گرفتیم تا اطلاعاتی کسب کرده چه خاکی بر سرمان بریزیم که خانواده تشویقمان کردند تو که تنهایی برو زنگ بزن برات غذا بیارن یه روزم به خودت برس :) ! ذوق کرده ز جا پریدیم نیست که ما خانواده دوست و مهربان هستیم بسی ، اصلا این موارد به ذهنمان نمی رسید ! تشکر از ایده پردازان البته !

اما به اینجا رسیدیم که آمدیم تکه های کربن شده را جدا کنیم ، آخر مقداری از قسمت غنی نشده اش قابل خوردن بود ، کل  غذا را داخل ِ سینک ریخته و دقیقا با همان دو دستی  که بر سرمان کوبیدیم به سرعت سعی بر برداشتنشان کردیم و همه شان نجات یافتند فقط نمی دانم چرا ... ؟! بگذریم

تماس گرفتیم و آدرس دادیم و ئه نیامد ! که کاشف به عمل آمد یک روز را هم که می خواستیم حالی به خودمان بدهیم ، آدرس ِ خانه ی خواهرمان را داده و حال به او دادیم !

دیگر بلای دیگری نمانده بود که نازل شود که نشستیم به تایپ کردن و نوشتن اینجا ، تند تند !

 

 

ــــــــــــــــ

+ دلنوشت ( بردن ِ نام ِ جایی که از آن این متن را برداشته اید ، گمان نکنم بهای سنگینی باشد در قبال عمر و احساس ِ نویسنده ! ... استفاده با ذکر منبع ! )

خیلی التماس دعا ، عیدتون هم مبارک :)

 




کلمات کلیدی :

عیدتون مبارک ... !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/2/26 10:57 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 


امروز روز ِ عیده ها ... چطوره با یه تحفه ای ، دو رکعت نمازی ، یاسینی چیزی بریم در ِ خونه اهل بیت ( علیهم السلام ) عیدی بگیریم ؟ 

 

راستی 

گفته بودم عیدی میتونه یه صلوات خالصانه برای حضرت ولی عصر (عج) باشه ؟! عیدی ِ ما رو نمیدید ؟ :) 




کلمات کلیدی :

اینجا همه چیز بوی مرگ می دهد !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/2/19 11:10 عصر

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

اینجا آرام آرام همه چیز دارند عطر تن مرگ را به آغوش می کشند

اینجا آن شور مرده است

آن حال مرده است

اینجا من هم 

کم کم دارم می میرم !

ـــ
+ نمایشگاه کتاب ِ و من حالم مثل ِ بقیه ی روزمرگی هامه ... :(

 و این احساسی که در کلمات نمی گنجد ... !  

+ یه ذره متفاوت تر از سایر نوشته ها شد اما حال ِ این روز های گل نرگس نیز اصلا شباهتی به سایر ِ روز هایش ندارد ! 

 

 

نداری مریضی به بدحالی ِ من ... 




کلمات کلیدی :

به کجا می روم ؟!

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/2/15 1:48 عصر

[نوشته ی رمز دار]  




کلمات کلیدی :

تقویم ِ دروغگو ... !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/2/12 1:35 صبح

هو الرحمن الرحیم

 

تقویم ها که اینطور می گویند !  امروز روز معلم است و من اینجا درست روبرو ی این صفحه ی شیشه ای نشسته ام و هنوز احساس همان دخترک ِ بازیگوش ِ سر کلاس درس را دارم ...

برقی که از درونم می گذرد و جرقه اش روی چشمانم می افتد دیدنی است ... !

من اینجا نشسته ام و خیره شده ام به این سر رسید لعتنی ... ! 

تقویم ها دارند دروغ می گویند .. ! تقویم ها چقدر بی رحمند ... چطور می توانند اینقدر زود ورق بخورند که حالا من بشنیم و جای کشیدن نقشه که فردا چه بلایی سر دبیر بخت برگشته ای که گیر ما افتاده بیاوریم ، خاطراتم را مروری بکنم ...

چقدر زود گذشت ... و چقدر زودتر دارد می گذرد ... 

من همین حالا هم می نشینم کناری روی نیمکت و منتظر می شوم تا مریم سادات سرفه ای بکند و هماهنگ با باقی ِ بچه ها کتابم را روی زمین پرت کنم ، از دست ِ این دبیر ِ مقتدر شیمی که سر کلاسش عجب معرکه ای به پاست ... ! 

همین حالا هم ، می گردم دنبال روسری ِ رنگی که با بچه ها یواشکی قرار گذاشتیم و شعر حفظ کردیم تا وقتی معلم آمد برایش بخوانیم .. همین حالا هم ، زیر لب زمزمه اش از بین نمی رود ... ؛ این همه سال گذشته و هنوز در ذهن می چرخد ... :

موج نگاهت را نوشتم

در دفتری اندازه ی دریا

گل های امید دل من

با یاد تو هر دم شکوفا ... 

همین امروز بود که آقای مقتدر ِ ریاضی را مجبور کردیم به ما کتبا تعهد بدهد که اگر نمره ی کامل گرفتیم  ... :) !

همین امروز بود که به ناظم ِ سفت و سختمان که همیشه دفتر ِ انضباطیش همراهش بود گلوله برفی اشتباها پرت کردیم و با وجود ِ گرمترین لباس ها باز هم داشتیم می لرزیدیم تا از پس از این سکوت کشنده شان ببینیم چه انتظارمان را می کشد ... ! و چه چیز ِ خوبی بود .. یک برف بازی جانانه با بچه های ارشد ِ دبیرستان ... !

همین دیروز هم دبیر ِ ادبیاتمان را سوار سر سره کردیم و همین دیروز بود گمانم که لج کردیم و همه برگه ها را سفید تحویل دادیم .. 

این ها که همین چند وقت پیش بود

همین چند وقت پیش نزدیک

خیلی نزدیک ... 

پس چرا تقویم دارد می گوید امسال  ، سال نود و چهار است 

یعنی دارد به رخ من می کشد که پیر شده ای ؟! که تو دیگر آن دخترک ِ بازیگوش نیستی ؟!

یعنی تقویم دارد اشتباهش را به من تحمیل می کند ... 

من می دانم که این نود و چهار توهمی پیش نیست  

پس چرا ... ؟!

می ایستادیم به والیبال در حیاط آن هم با هر چه دم ِ دست بود ، توپ بسکتبال ، هندبال ؛ دیگر توپ خود والیبال می دیدیم تعجب می کردیم 

کی ؟! صبح روز ِ امتحان .. !!

استرس هیـــچ ! خنثای خنثی ... خاموش ِ خاموش ... 

شور و شوق ِ بازی و توپی که انگشت زینب سادات را شکست و باز هم ما ول کن نبودیم و بازی می کردیم

دست ِ مهتابی که به معنای واقعی کلمه کتلت شد و ما باز هم دست بردار نبودیم

یا این سر ِ بیچاره ی من ! گمانم اثر ِ همان ضربه مغزی ِ آن سال ها باشد .. !!!

اما حالا

حالا حتی حال ِ این را نداریم که تا سر خیابان برویم ، به خودمان برسیم یا ...

این زندگی ِ ماشینی عجیب دورمان کرده از آن دنیای نوجوانی و کودکی که با اینکه می گوییم همین دیروز و امروز بود اما چقدر فاصله گرفته ایم از همین دیروز ها و امروز ها .. !

داریم توجیه می کنیم که اگر ما اینقدر پژمرده ایم ، تقصیر ِ ...

داریم توجیه می کنیم ... 

همه مان حالا در آینه که نگاه می کنیم باورمان نمی شود 

این من هستم ؟!

منی که ...

منی که دیوار ِ راست را بالا می رفتم ؟

این منم ...

پس چرا اینقدر ... 

آینه دارد دروغ می گوید

او هم با تقویم دستش در یک کاسه است 

باور نمی کنم

که این من هستم .. 

یاد ِ ...

چقدر یاد در این ذهن می رود و می آید ... 

یاد ، بودی شده این درگاه ِ فکر 

یاد ِ آن روز هایی که دبیر ِ شیمی مان را حرص می دادیم ، شدید و اکید و بعد هم سر امتحان یکهو بالا سرمان ظاهر می شدند و فریاد می زدند که تو اسید لاکتیک یادت نیست ؟!! :) 

یاد ِ‌ همان چهارشنبه هایی که دینی داشتیم و این بنده ی خدا یک ریز برای ما توضیح می دادند و ما این طرف به قول بچه ها عجیب استعداد یابی داشتیم ! یکی دستبند می بافت ، دیگری نقاشی می کرد ، یکی کتاب می خواند و یکی ... 

یاد ِ به آتش کشیدن ِ آزمایشگاه زیست و باز شدن ِ در قوطی ِ آن مار که به خود می پیچید و در آمدنش و ما هم اصولا عنصری درمان به عنوان ترس شناخته نیست !

یاد ِ همان قرص ِ آبی ِ رنگ ِ شفا بخش که چه بگویم ، معجره ای که هر کس با هر نوع دردی مراجعه می کرد یکی به او می دادند و قاعدتا باید خوب می شد !

سر درد ؛ قرص آبی

دل درد ؛ قرص آبی 

سرگیجه ؛ قرص آبی

ضرب دیدگی ؛ قرص آبی

کی ؟! قرص آبی

کجا ؟! قرص آبی 

و خداوکیلی تهش هم نفهمیدیم چه قرصی بود ! :| 

 

 

چرا می خواهم تهش بنویسم بخیر اما نمی شود ... نمی شود که بشود یادش بخیر ...  اگر دیروز و پریروز بوده که به خیرت چیست و اگر این چیزی که تقویم برش ادعا دارد درست باشد  ... 

نشسته ام درست مقابل این آینه و خیره شده ام به بازتاب ِ‌خودم در دل ِ زلال ِ ش

این روز ها آئینه ها بیشتر خطر افسردگی دارند تا خودشیفتگی ... !

نشسته ام روبروی این آئینه رو زل زده ام به چشم هایم ... چشم و هم چشمی داریم باهم ، رو در رو ... 

و این آئینه هم که خیره مرا نگاه می کند ؛

هر بار در خیالم جسمی به آن پرت می کنم و او ، هزار تکه می شود ... 

منی که تحمل ِ یک تکه ام را ندارم حالا باید هزار تا از خودم را تحمل کنم در کنارم ... 

اصلا گیریم این آینه را شکستی ؟

بقیه را چه می کنی ؟

اصلا تمام آینه های شهر را شکستی

آب را چه می کنی که تصویرت را هر بار در دلش نقش می زند و این را بلند فریاد می کشد که کو همان دخترک پر ناز و ادای بازیگوش ؟!

عکس ها را چه می کنی ؟!

می سوزانی ؟!

پاره می کنی ؟!

گمانم این روز ها زیاد دیدن ِ خود  ، خطر افسردگیش بیشتر است تا خودشیفتگی ... !

اضطرابت می دهد

دیوانه ات می کند

تو را درست وسط ِ خاطراتت جا می گذارد  .. 

اصلا زمین و زمان دست به دست هم دادند که به من بگویند آن روز ها گذشت ... 

همان روز هایی که لیگ ِ پرش از روی سطل زباله داشتیم و لیگ ِ پرتاب گچ !! 

باشد 

قبول 

آن روز ها شاید گذشته باشد 

اما

من از آن آدمها و خاطراتشان نمی گذرم ... 

از دبیر ِ شیرین پروریشمان که چقدر حرصش دادم که گمان کنم سر پل صراط ِ آن ور یک هفت هشت ده واحدی باید آزارشان را پاس کنم تا شاید قبول شوم و جواز وروود به من دهند :| !

از دبیر ِ مهربان ِ فیزیک 

از ... 

من حتی از آن مقنعه ی بخت برگشته ام که کردندش در ماست و بعد تا آمدند بشویند و مایع به آن زدند زنگ خورد و من تا آخر کلاس بوی ِ ماست و هلو می دادم نمی گذرم !! 

از آن سرماخوردگی ِ حسابی ای که بی حساب آمد سراغم بعد آن آب بازی جانانه در روز ِ آخر

از آن ...

و یاد بعضی دبیر ها بخیر

که عجیب درس ها می دادند 

یاد آن دبیر قرآنی که مجبورمان کرد به حفظ بقره ؛ ده آیه ،‌ ده آیه  و حالا چقدر حافظ تحویل ِ جامعه داده ... حافظ و عامل به قرآن کریم

همان دبیری که اول سال گفت نمره هاتان را همه 20 رد می کنم که برای نمره قرآن نخوانید 

و همان شد که قرارش با خودش بود .. 

همان دبیری که ...

از همان روز های آخر ِ ما ی سال آخری بود که درمان جا افتاد هر سال عید غدیر ، چند روزی برویم سمت یک مدرسه ی محروم و برایشان وسیله ببریم و بایستیم به تدریس و ساختن حد اقل یک روز ِ شاد ... 

از همان روز هایی که ...

راستی 

گفته بودم هر وقت که می خواهم به کسی بگویم که تو بالا تر از آدمی ، به او نمی گویم فرشته ای ؟!

می گویم تو معلمی ... !

یک چیزی فرای بشریت .. بالا تر از همین آدمی که کائنات به پای او سجده کردند 

خیلی فرا تر

خیلی بالا تر ...

خیلی خیلی بیشتر

گمان معلم ها

قشری هستند که از خدا اجازه گرفتند 

تا چند روزی در کنار زمینیان درس ِ آسمان دهند ... !

ـــــــــــــــــــــــــ

+ دلنوشت 

+ روز ِ معلم مبارک ... کاشکی بتونم ذره ای جبران کنیم ... نظرتون چیه به نیابت از تمام اون هایی که ولو یک کلمه ، به ما آموزش دادند دو رکعتی نماز به جا بیاریم و هدیه کنیم ؟! 

+‌ و پدر و مادر ... چه معلمان ِ‌ بزرگی ... 

+ انصافا دختر ها در بعضی موارد از پسر ها هم بیشتر بازیگوشی دارند !

+ معلمی انصافا توفیقیه که به هر کسی داده نمیشه ، دبیرستان بودیم و یه دبیر داشتیم که می گفتن ؛ از بین این همه دانش آموز ، یکیشون هم کسی بشه برای دنیا و آخرت من بسه ... معلم ها در واقع همون مادر و پدر هایی هستند که تعداد ِ بچه ها و باقیات الصالحاتی که میزارن یه چیزی بالاتر از تصور ِ ماهاست .. 

 

شما هم اگر خاطراتی از دوران ِ مدرسه تون دارید ، بسم الله ... 

خاطرات ِ دانشجویی رو بزاریم برای یه مکان دیگه اگر موافقید :)

نظرات به نظر بسیار خواندنی میان !

 

پیر شدیم رفت ها :) 

 

 

 

یاعلی ...

 




کلمات کلیدی :

و زندگی خلاصه است در این شادی ها ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/2/9 1:40 عصر

هو الرحمن الرحیم

 

پس از گذشتن ِ افتخار آمیز از روز مادر و ولادت خانم (سلام الله علیها) اینک توجه شما را جلب می کنیم به تابلوی به روز پدر نزدیک می شوید !

ما هم که از همان اول غریب افتادیم و هرآنچه دور و برمان بود متولد اردیبهشت ماه شد و ما یکی ظاهرا نخودی بودیم که افتادیم در زمستان ! البته ناگفته نماند که همانکه یک زمستانی در میان ِ این خیل عظیم است خود توفیقی بزرگ است فلذا از حضور ِ ما تا می توانید بهره ببرید که دیگر گیرتان نمی آید ! :| 

بگذریم ؛

خب همانکه تابلو را دیده , سرعت را کم کرده و از آن پس , مدت ها در این مرکز خرید و آن مرکز خرید گشته تا چیزی پیدا کرده که این عید بهانه است که ذره ای محبت ِ کوه ِ استوار زندگی جبران شود , ما هم کلیه هامان را خرج روز مادر کردیم دیدیم قرنیه ی چشممان مورد ِ خوبی است برای تامین هزینه های روز ِ پدر ! کیف پول شریف چلانده شده دیگر نای بلند شدن نداشت و جیبمان آه در بساط نداشت پس بر آن شدیم که کمک های نقدی و غیر نقدی از پدر گرام را قبول کرده که با این جمله ی معروف ِ کادو نمی خوام بچه خوبی باش مواجه شده و دیدیم کادو خریدن خیلی راحت تر از این مورد است و همت کردیم برای یافتن گزینه ی مد نظر :| 

از آنجایی که جوراب علاقه ی وافر و شدیدی نسبت به مقام پدر داشته و هر ساله بخاطرشان مهمان ِ خانه ی خیلی ها بوده یک امساله را گفتیم خودش را در زحمت نیندازد که کار ِ دست خیلی هم بهتر است پس نشستیم با این قد و هیکلمان به کاردستی درست کردن 

من هستم :/ از پشت پریدیم رو بابامون بگیم عید مبارک :| 

( از اتاق فرمان اشاره می کنند به زودی در این مکان تصویری نصب می شود !! ) 

 

( ئه ! بازم اشاره می کنن که نصب شد :| ) 

 

 

:/ 

در این چند روزه تا این حد شهر به این بزرگی را گشتیم که دیگر صدای خود شهر در آمد , نیست که خیلی راحت مورد پسندمان واقع می شود هر چیزی ... !!! :| یک سری هم به برج میلاد زده متوجه شدیم قیمت ها هرچقدر هم که به ریال باشند ها ... :|

یاد ِ پارسال بخیر که رفتیم برای روز مرد خرید کنیم و به خودمان آمدیم دیدیم سه انگشتر در دست داریم یکی برای مادرمان و یکی خواهرمان و یکی خودمان و در اصل برای تنها کسی که چیزی نگرفته بودیم خود ِ مرد بود :| و باز هم یاد ِ پارسال بخیر که دو تا خانم بلند شدیم و آستین بالا زدیم که برویم بازار نقره فروش ها و بگردیم و بگردیم و بگردیم و روز مرد را همانجا کارش را یک سره کنیم و خب ما هم که برای هیچ مردی تا به حال خرید نرفته بودیم تنهایی فلذا هر فروشنده ای مجبور می شد تست کند تا ما اندازه دستمان بیاید :) ! 

 

بگذریم

حالا در میان این خاطرات هم از قدمان خجالت کشیده که می خواهی نقاشی دستت بگیری ببری بدهی :| پس تا مکان مناسب دیده فرصت را غنیمت شمرده , رفتیم در یک مغازه و برای هر آنچه  اردیبهشتی  ( شما بخوانید بهشتی )  دور و برمان بود خرید کرده با کمال تعجب دیدیم اصولا لوازم مردانه من جمله پیرهن و کفش و کت را ما یکی از پسش بر نمی آییم که دیگر فروشنده خنده اش گرفته بود بس که بردیم عوض کردیم و یواشکی تا قبل از روز واقعه تن ِ هدف مد نظر ِ کادو دادن کردیم که چشماتو ببند تقلب نکن که اصلا هم تابلو نشد چی خریدیم :| دیگر مجبور شدیم عکس نشان فروشنده دهیم خودشان سایز بدهند ! 

و حالا هم منتظر ِ تکاپوی شیرین ِ روز ِ دختر هستیم : ) !

_______

+ زندگی خلاصه شده در همین شادی ها ... در همین رفت و آمد ها ... در این تکاپو ... در این ...  عجیب عطر ِ زندگی میاد .. 

از این احساسات غیر قابل وصف ... 

+ از آنجایی که بعضی آشنایان خیلی رک هستند و بنده شیفته ی این صداقتشانم که با رو راستی تمام گفتند چشم بازار رو کور کردی با این طرز خرید کردنت بنده رفتم و پلاک هدیه ی روز مادر را با رضایت خود مادر عوض کردم به پلاک دیگری :|

+ اول ماه دو تا تولد , بعدش عید و روز مرد , تولد و باز هم بعدش تولد ! بنده رسما باید برم تو مرکز خرید زیر انداز بندازم بشینم همونجا !!! :|

+ متن روز پدر خیلی ... با اون چیزی که من توی ذهنم بود خیلی فاصله گرفت . دعا کنید ... قلم ما که همینجوریش شکسته هست , وای به حال وقتی که دیگه همین چند کلمه رو هم نتونیم بنویسم ! 

+ و سیزده ؛ 

چه عدد نظر کرده ای شد

وقتی که میلادت 

به آن روز افتاد ... 

** دلنوشت

 

عیدتون مبارک :) 

روزتون

روزمون 

روزشون 

روز آنها 

روز ایشان 

مبارک :| 

 

این عیدی که الان داخلش هستیم هم مبارک ... 

دردانه ی امام هشتم ( علیه السلام ) آمده ها ... عیدی بگیرید ... عیدی ِ مخصوص ... تحفه ببرید ,  پیش کش ببرید ... یه یس .. دو رکعت نماز ... یا .. :) 




کلمات کلیدی :

<   <<   46   47   48   49   50   >>   >

ابزار وبمستر