ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/1/5 7:30 عصر
هو الرحمن
آسمان شب شد
و پرده ی سیاهش را انداخت روی ِ زمین
تا خدا نبیند
با زهرایش ( سلام الله علیها )
چه می کنند ... !
ــ
+ دلنوشت

شکست ؛ دَر
بوی دلشکستگی گرفت
تنهایی علی ...
ـــــــــــــ
حلال کردیم کپی دست خط ها را به محبّت اهل بیت؛ با ذکر صلواتی بر محمّد و آل محمّد
+ این عبارت از اتنهای کپی ها حذف نشه .
+ خاکی نشین
+ طراح : جناب علی حافظی
به قول ِ بروبچه های احرار :
تعجب ندارد از این که حالِ دلم گرفته است!
مگر میشود تو داغدار باشی
و من،
آرام و قرار داشته باشم؟
امروز سلام نمیدهیم!
خداحافظی میکنیم
خداحافظ مادر...
الان که صاحب عزای تمام غم هایی! دوباره فاطمیه آمده؛ نمیآیی؟!
میبینی
همه مان
دردمان یکی است ...
تو نبودی و
مادر ...
تسلیت ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/1/2 2:30 صبح
بسم رب الـشهداء
السلام علی المهدی الذی ...
سلام علیکم
ما هممون دنبال این هستیم که کاریو که داریم انجام میدیم بهترین باشه اما خیلیامون جای اینکه اون کار اصلیه رو برای بهترین بودن بکنیم چسبیدیم دو دستی به فرع ! مثلا برای همین سنگر ِ مجازی ای که داخلش هستیم . بهترین طراحی رو می خوایم کار کنیم ولی جای اون اصلیه دنبال ِ تنظیم رنگ و سبک و جلوه و افکت هاشیم ، بهترین نوشته رو می خوایم بنویسیم ولی جای اون اصلیه دنبال کنار هم چیدن آرایه هاشیم ، بهترین عکس رو می خوایم بگیریم ولی جای اون اصلیه دنبال زاویه و نور و سرعت شاتر شیم ، بهترین کلیپ رو می خوایم تدوین کنیم ولی جای اون اصلیه دنبال ِ ... خلاصه بگم اینکه خیلی کم پیش میاد بریم سر اصل ِ اصل ِ مطلب ! نمی گم این ها مهم نیستند ها ، چرا مهمند و اثر دارند ولی نه به اندازه ی اصل ِ کاریه .
بهترین طراحی با بهترین سبک و بهترین کیفیت و بهترین نوشته با بهترین آرایه و بهترین ویراستاری و بهترین عکس با بهترین شرایط و تنظیمات و بهترین .... همه ی این بهترین ها تا وقتی که از ته ِ دل کار نشن ، نگاهی رو جذب نمی کنن .. چرا ؛ شاید نگاهی بره ولی دل نمیره ! اون اصلی اصلیه نمیره ! دله که باید بهش بشینه ... ! علم اشتباه می کنه ؛ این دل ِ که به مغز هم فرمان میده ،به کل ِ بدن ! به کل ِ وجود ... و خودشم فرمان بردار ِ اون فرمانده اصلی اصلیس ! اصلا دل بسیم چی ِ همون فرماندس ! هرچی فرمانه به دل مکاتبه میشه و از دل خواسته میشه ! چون ...
و دل ِ که زبان ِ دل رو میفهمه ! شما با یه عرب بشینید اسپانیایی صحبت کنید ! چیزی متوجه میشه ؟! نه ! فقط به صورتتون خیره میشه که این چی داره میگه دقیقا شاید کنجکاو بشه ولی هیچ وقت از حرف های شما چیزی رو متوجه نمیشه پس با دل ها با زبان خودشون صحبت کنیم . کارامون رو با دل بکنیم ، آقا دلی ِ دلی ! نمی گم نمی کنیم ها ، نه اصلا ... اصلا کار شیعه از دلش نباشه جای سواله ! ولی بیشتر سعی کنیم . این رمز ِ اصلیه ... ما اصل رو ول کردیم چسبیدیم به فرع .
دقت کردین چرا گاهی یک عکس با یه گوشی با یه کیفیت خیلی بد خیلی دوست داشتنی تر از خیلی عکس های خیلی دوربین ها با کیفیت های بالاتره ؟ حتی از یک سوژه ی ثابت ؟
رمزش همینه
فقط دو حرفه
دل !

ــــــــ
+ پ.ن 1 : نیت و دل اون اصل کارین ولی این به این معنا نیست که ما دست از فرع برداریم ها ! هنر اینه که فرع رو در جهت جلوه گری بیشتر اصل به کار ببریم . کارای فرعی رو هم خیلی خوب یاد بگیریم ، خب حالا که نیت ِ داره خالص میشه بزار با همین دل که میرم جلو برای عکاسی ، نورشم جوری تنظیم کنم که بهتر بیوفته ، برای نوشتن قواعد رو یاد بگیرم ، برای ... در واقع فرع رو بکنیم به گل ِ سر که بزنیم به موهای اصل که زیباتر جلوه کنه . اون خانم ِ ، اصلی اصلیس و همسرش هم جز اون چیزی نمی خواد و به خودی ِ خود خیلیم دوسش داره اما وقتی خانم ِ یه آرایشی میکنه برای آقاشون یا یه مویی شونه میکنه ..... ؟
+ پ.ن 2 : برای رسیدن به این فرعی که در راستای اصله هم خیلی باید تلاش کرد . با دل که بیایم خودش میاد ؛ حوصله و ... مثلا برای طراحی و یا تدوین کلیپ و پادکست سعی کنیم برید دنبال دیدن و شنیدن کار های مختلف ، براشون وقت گذاشتن ... اونقدر روشون دقیق بشیم که بتونیم اشکالات و حتی نحوه ی کار شدنشون رو پیدا کنیم ولی حواسمون باشه این طرح ها در ناخودآگاه ما یک خط فکری ایجاد میکنن که ناخواسته کار هامون هم شبیهشون میشه . اون خط فکری رو یاد بگیریم و بفهمیمش ولی سعیمون بر این باشه تا از اون خط فکری فاصله بگیریم و با دیدن تمام این طرح ها و سبک ها در جهت ایجاد و خلق یک سبک نو و عالی قدم برداریم . برای نوشتن مطالعه رو خیلی باید برد بالا و همینطور اونقدری باید نوشته بشه و بشه و بشه و مچاله یشه و خط خطی بشه تا یه متن ِ خوب و پخته و قابل قبول روی دل ِ کاغذ شکل بگیره یا ...
+ پ.ن 3 : این با دل بودنه خودش انگاری یه امداد ِ غیبیه ! انگاری یکی دستشو میزاره رو دستت . شاید خود ِ آقا (عج) . و تو بی اختیار کلماتی رو ردیف می کنی که بعدا میخونیشون باورت نمیشه کار ِ تو بوده ! - البته کار ِ خود ِ خودتم نیست :) توفیق ِ بودن یک وسیله بودی برای تجلی حضور یکی دیگس ! - رنگ هایی رو کنار هم قرار میدی که ...
+ پ. ن 4 : بدون وضو سعی کنیم نشینیم سر ِ کاری ، قبلشون دو رکعت نماز بخونیم ، هدیه کنیم ... اگه میشه رو به قبله ... اینا رو شعاری نبینید . همشون اثر دارن . وقتمون ، نفسامون ، کلماتمون ، دلمون برکت می کنه !
+ اینو هم فراموش نکینم اگر یه وقتایی نمی تونیم فعالیتی بکنیم برای اینه که دل هم اقبال و ادبار داره ! یه وقتایی روشو میکنه یه وقتایی پشتشو :) صبر کنیم و برای آشتی دادنش تلاش کنیم :)
+ یه نکته ی دیگه هم که هست و مدتی است در موردش میخوایم مطلبی بنویسیم ولی فعلا اشاره ی کوتاهی بهش می کنیم اینه که از انتشار کار هاتون نترسید ! منتشر کنید ، برای دیگران بخونید ، بهشون نشون بدید ، بزارید نقد بشید و کم کم خوبی ها رو تقویت و ضعف ها رو از بین ببرید . خیلی پیش اومده کار خودشون رو زدن و منتظر شدن همه نظر بدن و نگفتن این کار منه ! باز این قضیه خوبه ؛ خیلی ها هم که اصلا منتشرش نمی کنن ! میزارن یه جایی که فقط خودشون میدونن و خودشون ! خیلی ها هم که ... واقعا ترس ِ چی هست !؟ شهامتش رو داشته باشیم ... بریم جلو ... سخته ولی شدنیه
یاعلی بگو بسم الله ...
+ اگر نیاز به معرفی وب یا کتاب یا ... برای دیدن طراحی و عکاسی و سبک های مختلف و ... هست بیان کنید . هر کسی جایی رو سراغ داشت بیاد جلو و بعد آدرس همگی در یک پست جداگانه قرار داده بشه یا خصوصی خدمتتون ارائه داده بشه . ما هر کمکی از دستمون بر بیاد ، برای همدیگه دریغ نمی کنیم ...
مگه نه ؟ :)
شروع کنید ما هم در حد توان در کنارتون هستیم .
1 . 1 . 1394
اولین پست ِ فرودین ماه ِ هزار و سیصد و نود و چهار ، دقت کردین یه ساله اینجا پستی زده نشده : ))
خیلی دوست داشتم اولین پستم به نام ِ شهدا و ائمه باشه
ولی قسمت بر این بود تا اولیش بشه یه قدمی که بقیه ی پست ها ی بقیه ی آدما هم به نام ِ این عزیزان بخوره ...
راستی
سالمون نو شد ! مبارک
امسال قراره بریم عیادت ِ مادر (س) ...
ثانیه هاتون فاطمی
التماس دعا
یاعلی.....
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 93/12/29 6:10 عصر
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 93/12/29 2:41 عصر
یا مقلب القلوب و الابصار

قریب به بیست باری شد که این پیج را باز کردم تا در آخرین ثانیه های این سال ِ نود و سه که کوله بار ِ غم و شادی ما را لحظه لحظه اش پر کرده ، چیزی مکتوب کنم ! گفتم شاید با پارسی بلاگ رو درواسی ای چیزی هست دیدم نه ! پای ِ مکتوب شدن در بیان و افسران و میهن بلاگ و بلاگفا رسید حتی ، جا زد ! نمی دانم کیست و برای چه جا می زند فقط می دانم کسی است که تمام این وقایع به او مربوط می شد ... تمام این ننوشتن ها ، تمام ِ این نوشتن ها و همین حرفاهایی که تا پای نوشتن می آیند و نوشته نمی شوند ، تا جاری شدن می آیند و همانجا در گلو رسوب می کنند ، اصلا در ذهن فقط نقش می بندند و همانجا می نشینند حتی ! این بار من گرفتم و شیرش کردم انداختم جلو ! که بنویس ... اگر ننویسی خفه می کنند این واژه ها مرا ، بنویس ! گفتیم دل را بزنیم به دریا و قلم را بدهیم دست همین دل دریایی ، این بار بی واسطه تا برای آخرین پست این سال هر آنچه دلم می خواست به عنوان ِ آخرین پست و حتی آخرین ورق ِ سال نود و سه در دفتر ِ روز نوشت هایم ، آنچه دلم میخواست ... با تاکید بخوانید : دلم ! ، هر آنچه او می خواست بنویسم هرچند که سخت است ترجمه ی زبان ِ دل و بعد هم قرین ِ با این احساس غریبشان کردن هرچند که حرف ِ شیعه از دلش نباشد شیعگی نیست . از چند روز پیش تا به الآن پای نوشتن که رسید جا زدم ! هر بار واژه ها تا سر ِ انگشتان می آیند و به پای مکتوب شدن که می رسند همانجا آرام خشکشان می زند ، دل از تپش باز می ایستد ؛ نمی دانم چرا اینقدر سخت است گفتن .. حالا که دارد تمام می شود به حسن ِ ختامش چیزی نوشتن ، در طی طولش که حسن ندیدیم لااقل پایانش را به خیر بریم به زور ! هرچند که در این آخرین ثانیه هایش هم اتفاقات دارند به من گوشزد می کنند که خیال ِ باطل ! نخواهد شد ! خودش حسن داشت که تهش را با حسن ... ؟! ناشکری نمی خواهم بکنم و شرم می کنم از آن خدایی که حتی واژه ها را قبل از آنکه به فکر من بیایند ، می خواند ؛ خیلی هم شکرش می کنم که من بدون او هیچم ! هرچه هست از اوست پس ما که باشیم ؟! فقط این بار صدایش می کنم ، آن هم بلند ، گرچه نجوا های زیر لب مرا هم می شنود ولی این بار فریاد می زنم ای شنونده ی شکایات ... یا سامع ...
گفتیم از قواعد و دستور زبان و شیوه ی نگارش بگذریم و مضارع و ماضی و مستقبل را ول کنیم و فقط به سبک دل بنویسیم و فعل ها زمان دلی داشته باشند ! شاید با نگاه مرور کنید این نانوشته ها را و تهش هم بگویید این هم مثل بقیه ولی این دل دل گفتن و این دل دل کردن برای من بسیار مقدس است ، بسیار معنی دارد ، هر حرف که هیچ ، هر دانه اتم ِ این نانوشته ها برای من کلی حرف دارد .
دل است دیگر ! به زمین و زمان چنگ می اندازد و از سیر تا پیاز از هر کدام ذره ای برای خودش می بافد ! حتی این اواخر این فکر مثل خوره افتاده بود به جانم که یکی از روزنوشت های شخصیم در دفتری که خودم هم حق خواندن نوشته هایش را پس از مکتوب شدن ندارم حتی ، چه رسد به بقیه ، را منتشر کنم ! یک پست بزنم و تهش هم بنویسم این ها را گل نرگس ننوشته بود ، از چشم ِ او نبینید ! اصلا شتر دیدید ندیدید ! گمان کنم حالا بیست باری هم شد که از ابتدا تا اتنهای این نوشته را مروری کردم تا قلم را که دادم دست دل و مکتوب کرد یک نظارتی هم رویش باشد آخر کسی که خودش را متصل به آقا (عج) می داند زیر ِ ذره بین که چه عرض کنم ! زیر ِ میکروسکوپ است تازه از آن اتمی هایش !! و تمام رفتار ها و حرکات و نوشته ها و نا نوشته هایش حتی ، باید خیلی حواسشان جمع باشد ! دوست و دشمن می خواند و ... ؟! فرمانده هم آن بالا ایستاده تا ببیند تو چه می نویسی و چه مکتوب می کنی ؟! اصلا نوشته ها عطر ِ او را ندهند نوشته نیستند ! اصلا چطور جرات می کنند بیایند این وسط و جولان دهند ؟! نوشته ای که حتی درش از او هم چیزی ننویسی یعنیحتی اگر اصلا حرفی از او در میان نباشد ، مثلا فقط از خانه تکانیت بنویسی ، ته ِ ته ِ ته ِ واژه هایش جایی عطر گل محمدی می گیرد ... و من باز هم اینجا نشسته ام و با این واژه های گلوگیر کلنجار می روم که بیاید جلو به خاله سلام کنید ! به عمو سلام کردی ؟! فقط نمی دانم چرا اینقدر خجالتی هستند ! شاید هم ترسو !...
می گویند سال ِ نود و چهار ، سال ِ عروس است ؛ با این حساب نود و سه را در نامزدی به سر برده ، نامزدیش که می گویند شیرین ترین دوران است که این بود وای به حال عروسیش ! خدا سال عروسیش را به خیر کند ! البته از حق هم نگذیم چیز هایی بود که این آقای نود و سه را قابل تحمل تر کرد ! اندک شکری بود که هر بار به این جام زهر ریخته می شد ... تلخی هایی که در پوسته شان شاید تلخ باشند ولی ته ته تهش را نگاه کنیم شیرین تر از عسل می زند حتی ! دارو هم تلخ است ، درد دارد ، ناله دارد ، گریه دارد ! ولی چه شیرینی دارد تهش شفایی که واسطه اش همین تلخی ها بوده و تو با تمام وجودت می دانی ، لمس می کنی ، حس می کنی شفایت را ، هدیه ات را با همین واسطه گری ِ هرچند آزار دهنده که از دست ِ خود ِ خودش گرفتی ! خودش که درد می دهد درمان را با یک چیز ِ فراتر و بهتر کادو پیچ می کند و می دهد دست ِ ملائک تا برایت تا زمین دست به دستش کنند که قشنگ متبرک به عطر ِ بهشت شد تو هدیه را بگیری ... ! خدا می دانی یعنی چه ؟! تو بندگی هم نکنی او خدایی اش را می کند به وسعت ِ خدا بودنش ... بی نهایت ... نا محدود ... و چقدر واژه که اینجا تا پای ِ آمدن آمدند و بعد با یک بک اسپیس نیست شدند !
اصلا نمی دانم کجا بودیم و فقط می دانم کلی کلمه که چند روزیست جلوی جفت چشم که هیچ ! جلوی چهار چشم رژه می روند ، این پشت به صف شدند تا حتی شده فقط قسمتی ازشان بر جان این دفتر ِ برگ ِ برگ ِ زندگی ، نقش ببندد ! و در این گیر و دار هم دل و مغز ِ ما وقت برای دعوا پیدا کردند که بین دل و مغز ِ من همچنان درگیری است ؛ راستی ! آیا باید نگران ِ خودم شوم ؟! امروز آخرین روز از آخرین ماه ِ سال ِ نود و سه است و من هنوز هفت سینم را نچیده ام و برعکس نه تنها هیچ هول و ولا و شوق و ذوقی برای چیدن و ردیف کردن و شمردن ِ تک به تک سین ها و اینکه چی کم است و ظروف اش نیست ، حتی درست نمی فهمم چرا باید هفت سین چید ؟! اصلا چه معنی دارد هر سالی که نو می شود و تو را کهنه تر می کند را جشن گرفت ؟! اصلا که چه ؟! این همه آدم ، نه فقط مسمان ، نه فقط ایرانی ، نه فقط ... در یک روز ِ خاص راس یک ساعت و ثانیه و صدم ثانیه ای در هر سال قرار بگذارند با هم دست به سینه بنشینند سر ِ یک سفره که پر است از نشانه و نماد هایی که تاکید ِ شدید است همه با سین باشند و تهش ... تهش چه ؟! یعنی من مرده ام ؟! منی که تا همین چند وقت ِ پیشی که شاید خیلی ازش گذشته باشد ولی برای من همین دیروز است ، کسی حق نزدیک شدن به هفت سینم را نداشت ؟! فقط خودم باید می نشستم و ساعت ها وقت می گذاشتم تا شیرینی ها را دانه دانه با عشق غیر قابل وصفی بچینم و آن وسطا هم یواشکی یک ناخنکی بزنم و بعد بنشینم به درست کردن ِ ظرف های رنگی رنگی برای بچه ها ؟! بعد هم می نشستم به رنگ کردن تخم مرغ و سبزه سبز کردن و رفتن خرید ِ عیدی هایی که تا خود ِ وقت ِ عید نزد ِ صندوق ِ امانات من محفوظ بود و کسی نمی دانست چه خریده ام حتی ! و تمام این ها را حدود یک ماه قبل از فرا رسیدن ِ عید تمام می کردم و بعد از آن هر روز از کنارشان رد می شدم و شوق ِ غیر قابل ِ وصفی در درونم هر بار شعله ور می شد و هر بار هم برقی ازش در چشمانم می درخشید ! حتی وقتی هم که خواستم خودم را به زور بیندازم به آن شور و حال و از پشت ، خودم خودم را هل دادم بروم خرید کنم و دیگران هم هلم دادند به بهانه ی نبود وقت و غیره پول دادند که برو فلان چیز را بخر هم نشد ! نشد ... اصلا انگار بنا نیست تا بشود ... !
اصلا هر سال که می گذرد ، یک چیز در درون ِ من میمیرد ... خودم میمیرم ذره ذره با هر سال ! هر سال مرده تر می شوم ... ! آیا باید نگران ِخودم شوم ؟!
و تمام این ها ردیف شدند تا ته ِ تهش همه با هم یک صدا فریاد بزنند عید ِ شما مبارک ! و من هنوز درگیر ِ یافتن متنی که به تمام کانتکت هایم پیامک کنم و می ترسم ! از نوشتن ! ...
سالتون فاطمی ، لحظه لحظه هاتون مهدوی
سالی پر از خیر و برکت ..
ثانیه ثانیه هاش در کنار شهدا و با نگاه معصومین ( علیهم السلام )
با آرزوی بهترین ها ...

ـــــــــــــــــــــ
+ عقب ترش را نگاه کن ... شوق ِ پیک های نوروزی ... شوق ِ عیدی ... برزگنر که شدیم شوق ِ عیدی دادن ها ... شوق ِ ... چقدر دلتنگم ...
+ هرچند معتقدم سال ِ نویی که درش رزق یک سال و یک سالت نوشته می شود شب ِ قدر است ولی لابه لای همین مکتوب شده های امضا شده ی یک ساله نوشته شده بخواه ! دعا کن ... و بهار چه بهانه ی خوبی است تا برای هم بخواهیم .. دعا کنیم ...
+ گل نرگس 29 . 12 . 1393 ساعت 45 : 14
تصاویر : بهار 1393
یاعلی مدد ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 93/12/28 3:49 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
+ پیش نوشت 1 : همش درگیر ِ این بودم که این دم ِ عیدیه چی بنویسم ؟ چی بزنم ؟ چه فیدی ؟ چه پستی ؟ کلی حرف تو ذهنم پشت ِ هم پشت ِ هم ردیف شده بودن که تا پای ِ مکتوب شدن که می رسه انگاری ... این همه حرف ِ رسوب کرده تو گلو رو چجوری قرین ِ با این احساس کنم که سخته خیلی این کار ، خیلی ... دیشب داشتم فایل های صوتیم رو زیر و رو می کردم که برخوردم به این فایل ، با خودم فکر کردم شاید اینجوری ...
این پست ِ آخر ِ امسال نیست که متن ِ دیگری هم ان شاءالله در راه است ولیکن بشینیم فکر کنیم .. به سالی که گذشت ، به این حرفا و به سال ِ آیندمون ...
یاعلی .....

این راه ، راه ِ پر بلاست ! اهل ِ بلا هستی ؟!
یه روزی جنگ شد و اعلام جنگ شد و بعضیا جبهه رفتن و بعضیا وارد جنگ شدن و بعضیام وارد جنگ نشدن ، یه روزی جنگ شد و همه جبهه نرفتن . یک اونایی که رفتن تو اون جبهه و وارد اون جنگ شدن ، اول باورشون شد امام زمان (عج) فرمانده جبهه اس . جبهه فرمانده داره ، جبهه ارباب داره . باورشون شد ارباب ، امام زمانه (عج) و باورشون شد اگه آقا روح الله (ره) داره میگه پاشید برید جبهه ، دارن حرف ِ امام زمانشونو گوش می کنن به همین دلیل این باور اینقدر زیاد بود اینقدر زیاد بود که احساس حضور امام عصر (عج) رو کنارشون می کردن بعد یه خاکریزی یه موقعی داشت می شکست بعد می گفتن یه نفری اومده بود یه موقعی گوشه خاکریز ، داشت آر پی چی میزد که ما نبودیم . یه کسی داشت حفظ می کرد . می دیدن وقتی کار قفل می کرد ، یه کسی میومد همه رو آرووم می کرد . قبول کرده بودن که این جبهه فرمانده داره .
آیا ما امروز که آمدیم پشت این صندلی نشستیم ، قبول داریم که امام زمان (عج) الان مسئول جلسه اس ؟! و مسئول برنامه ی ماست ؟! قبول داریم یا نداریم ؟! بچه ها توجیها قبول داشتن .
شما وارد جنگ فرهنگی شدین و امروز تو این جنگ فرهنگی فرماندش آقاس (عج) و اگه مقام معظم رهبری الان اعلام کرد دیگه جنگ ، ببین آقا گفت تهاجم ، آقا گفت شبیه خون ، آقا گفت جنگ تمام عیار فرهنگی ، آقا اعلام کرد جهاد همه جانبه ی نرم و جهاد همه جانبه ی فرهنگی شروع شده ! آقا اعلام جهاد کرد ... ! تو قبول داری اومدی جبهه ؟! یا نه اومدیم اینجا خاله بازی ؟! اومدی تو سنگر ! بگیم می خوایم بریم شلمچه ، بگیم می خوایم یا هم از رودخونه ی اروند رد شیم ، بگیم می خوایم تو رمل های فکه با هم بجنگیم ، بگیم می خوایم تو کوه های کردستان ، تو یخا یخ بزنیم تو برفا بمونیم ، بگیم قراره بعضیا مفقود شن ، بگیم قراره بعضیا زیر چرخ تانک تهمت روزگار و قصه غصه های روزگار و تهاجم عملیات دشمن سمت شما له بشن و شما قراره این علم رو زمین نذارید تا به صاحبش برسونید . ما در اون جنگ قبول کردیم فرماندمون امام زمانه (عج) ، هرکی قبول داره فرماندش امام زمانه (عج) بشینه ! آقا (عج) حکم میده تو اجرا کن ، آقا (عج) امر میکنه تو اجرا می کنی . چون و چرا نداریم ، چون و چرا نداریم ؛ چونه نزن آقا (عج) میگه شیعه ی من ، راه من این ، رسم من این ، آیین من این ، آداب ِ در این جنگ برای اینکه میخوای وارد عرصه ی جنگ نرم و فرهنگی بشی و برا نایب من وایسی بجنگی ، علم ما تا خیمه ی ما به پا بشه ، برا نزدیک شدن تو به خیمه ی من و مسابقه ی الی الله باید این آداب رو رعایت کنی . اولین ادب و اولین آداب قبول کردن این فرماندهیه ، قبول داری ؟!
دو ما قبول کردیم این جنگ فرماندش آقاس (عج) ما قراره از خونه خداحافظی کنیم و از مامان ها وداع کنیم و لباس خاکی بپوشیم ، کوله پشتی برداریم . ما قراره ما از خونه خداحافظی کنیم ! نه منظور از خونه این خونه مامانی و این ها ! ما قراره از خیلی از تعلقاتمون ، خداحافظی کنیم . میروم تا انتقام سیلی زهرا (س) بگیرم . پشت کمر بچه ها ننوشته بود ؟! پشت چادرتون چی نوشته ؟! گوشه ی قلب ها چی حک شده ؟! دنبال چی می گردی ؟! وقت تلف کنی ؟! میروم مادر که اینک کربلا می خواندم . کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا . انتظار داری ؟! اگه کسی انتظار شهادت داره ، راه شهادت از کربلا می گذره ، راه مستشهدین بین یدیه از کربلا می گذره ، هر کی اهل بلاست بسم الله ...
هر کی با ما بیاد بلا گردون باید باشه . این راه ، راه ِ پر بلاست ! اهل ِ بلا هستی ؟! این راه به سمت کربلاست . آماده ای ؟ این راه ، راه ِ پر بلاست ! خیلی از امور دنیایی رو کوفتت می کنه ، خیلی از شهوتا ، خیلی از علایق ، خیلی از غرایز رو کوفتت می کنه ! نمیشه هم خدا هم خرما ! نمیشه .. اما نمیدونیم ! ماهی غزل آلا ماهی خوردنیه برای اینکه خلاف رودخانه شنا می کنه ، ما هنوز خلاف رودخونه ی عشق و عاشقی و امیال و آرزو هامون شنا نکردیم که ماهی خوردنی روی سفره ی امام زمان (عج) باشیم !
سوم اینکه ما تو اینجایی که داریم می ریم ، قراره هر کسی نسبت به دیگری ایثار کنه ...
شب عملیات گفت من می خوابم رو سیم خار دار ، بچه ها بگو رد شن ! سه ردیف حلقوی روی هم دیگه ، من با صورت می خوابم ، بچه ها از روم رد شن ، چشمم تو چشم بچه ها نیوفته منو ببینن و خجالت بکشن ! آخر گردان که می گفت رد شد ، گوشت چرخ کرده شده بود لای سیم خار دارا ! این راه ، راه ِ ایثاره ، اون روزی که شما به دنیا نیومده بودید خیلی از این بچه ها بخاطر شما شهید شدن ! چجوری بگم تو رو دوستت دارم ؟! ما اینجوری پای امام زمان (عج) هستیم ؟! برای دیگری ایثار کنیم ؟! برای هدایت دیگری کار کنیم ؟! برای دستگیری از دیگری و رفاقتش با امام زمان (عج) کاری کنیم ؟! این ایثار رو داریم ؟! آمادگی داریم بریم زیر چرخ تانک روزگار حنگ نرم له بشیم ، گم بشیم ، مفقود بشیم یا هنوز منیت داریم ؟! اگر می خوای یه روزی دورت بگردن ، اگر می خوای یکی دورت بگرده ، باید دور امام زمان (عج) بگردی ! باید بری ببینی کجا بلاست ؟ بری تو اون بلا رو به جون بخری ... آقا(عج) درد و بلات به جونم . بیخود کردی اومدی ! که نیومدی که آوردنت ! اون که آوردتت ک، ظرفیت داشتی ! تو نمی تونی بیای اینجا بشینی ، که آقا (عج) دعوت نکنه جرات نداری از این در تو بیای ، خیلیا نیومدن ، یه جایی دلی از آقا بردی ، یه کاری کردی ، یه دلی دادی ، یه توجهی ، امروز توجهش به تو گرفته ، ولی این هم یه مرحلس ! شاید جا بمونی !
مطلب بعدی ، چیزی که خیلی مهمه ارتباط و اتصال مستقیم شما در حل مشکلات و موضوعات با آقا (عج) است ، یعنی رابطه ی ما با آقا (عج) باید خودمونی بشه ، ما باید سیممون وصل ِ وصل بشه ، کدومامون با یقین تو این جلسه و تو این جمع داریم پیشونی بند یا فاطمه الزهرا (س) می بندیم که مادر امام عصر (س) خودش کمک کنه ، کدومامون رابطمون الان داره یه رابطه ی تعریف شده ی جدی نزدیک با حضرت زهرا (س) است که اهل بیت می گن کار ما هم که گیر میکنه به مادرمون توسل می کنیم . رابطه ی شبانه ی ما با حضرت زهرا (س) چجوریه ؟! رابطه ی ما با اهل بیت (علیهم السلام) و امام زمان (عج) باید مثل زمان جنگ بشه ، وصل ِ وصل ِ وصل ِ وصل و عمده ی مشکل همینه الان ! قطع ِ قطع ِ قطع ِ قطع !
ــــــــــــ
+ فکرم رو نتونستم جمع کنم در خصوص ِ پیش نوشت ها و پی نوشت ها که آخر ِ سالیه و همه درگیری های خاص خودشون رو دارن ولی ذره ای از این عمر ، هرچند کم ولی با ارزش به پای ِ تایپ این فایل شنیداری ِ سخنرانی ِ یکتای آقای یکتا گذاشته شد تا بلکه ...
هیچ حرفی نیست جز کلمه به کلمه حرف تا بی نهایت ...
کمی بهش فکر کنیم
یاعلی مدد ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 93/12/25 11:38 عصر
به نام مهربان ترین ِ مهربانان ...

کمین کرده بودن و گوشه ای ایستاده بودن تا خوراک ِ خنده و شادی ِ امروزشونو جور کنن ...
هر از چند گاهی هم نگاهشون نشونه می رفت سمت ِ این کوچه ی تنگ تا ببینن کی سوژه ی خیلی خوبیه برای این تفریح ِ ... ؟!
یهویی یکیشونو انگاری برق ِ دویست ولت گرفت ، پرید هوا که بچه ها این پیری !
داره میاد ... !
کمین کردند و یکیشون با فندک جرقه ای زد و د ِ بدو !
چیزی سمت همون پیری پرتاب شد ...
داشت میرفت تا جلوی پاش جا خوش کنه ، هنوز به زمین نخورده بود که صدایی لرزش دست ِ اون مرد رو به دلش منتقل کرد ...
کیسه هایی که خرید هاشو در آغوش گرفته بودند ، رها شدن
سیب ها ...
کوچه رو سیب ِ سرخ پر کرد ...
خودش رو پرت کرد تو دامن دیوار ... یعنی افتاد میون ِ آغوش ِ آجر هایی که دستاشون رو باز کرده بودن براش ...
یا زهرا ...
بدنش بی اختیار شروع به لرزیدن کرد ... سرش رو میون دستاش آرووم داد ولی انگاری این سرگیجه و درد زورش خیلی بیشتر بود ...
یواشی سرش رو بالا آورد و ...
یا حسین ...
این صدای یاحسین گفتنش ، این یا حسین ِ اربا اربایی که از دهان خارج شد ، این ...
مدام توی ذهنش مثل ِ پتک کوبیده می شد ...
همینجوری درگیر ِ هضم ِ چیزایی که می دید شده بود که سنگینی دستی رو روی ِ شونش حس کرد :
- حاجی نمیای ؟ چایی بیارم براتون ؟ نشستی استراحت می کنی ؟ حاجی پاشو بچه ها رو قیچی کردن ! پاشو پسر پاشو ... پاشو بیا اینو از من بگیر به جام تیر بزن من برم سمت ِ زخمیا ...
نگاهش دوخته شده بود به اون چشم ها ... به اون صورت ... انگاری قلبش ، با نفس نفس زدنای اون می زد ...
- د ِ چرا ماتت برده !!
- ببینم تو مگه ، مگه تو شهید ...
واژه ها همونطوری نصفه توی گلوش رسوب کردن ...
- بگو ایشالا !
و خنده ای که معلوم بود از ته دل برآمده روی صورتش جا خوش کرد :
- شوخیت گرفته ها !! هنوز که در جوار شما انجام وظیفه می کنیم ! پاشو دیگه عه ! منو نگا میکنه !
حاجی بلند شد ...
حاجی وقتی بلند شد که صدای ِ الله اکبرش کوچه رو پر کرده بود ...
حاجی وقتی بلند شد که مردم دورش حلقه زده بودن ...
حاجی بلند شد و با همون یا حسین به بلندترین نقطه رفت ..
حاجی ....
ـــــــــــــ
چهارشنبه ی آخر ِ سال تو ، پنج شنبه ی آخرین عملیات ِ من شد ... با رمز ِ
یا حسین !
+ دلنوشت
التماس دعا
یاعلی مدد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 93/12/23 8:21 صبح
هو الرحمن الرحیم
منتظر نشسته بود و هی از نگرانی به خودش می پیچید .
دیگه اختیار ِ پاهاشو نداشت تا از حرکت نگهشون داره ! دیگه حتی اختیار فکرشم دست خودش نبود ...
بی اختیار می رفت سمت ِ شوخی های گاه جدی ِ صمیمی ترین دوستش ، شاید بشه گفت خواهر :
- چن صد ملیون بدهکاری اینجوری میلرزی ؟! طلبکارات دم ِ درن من برم باهاشون حرف بزنم ؟! سکته مکته نکنی حالا !!! باز لااقل بدهکار جماعت تکلیفش مشخصه چشه ! تو خودتم نمی دونی چته !!
با صدا های خانم منشی زمانی به خودش اومد که خون ِ اون لب ِ بیچاره ای که تیکه تیکه شده بود فقط به جرم اینکه دیواری کوتاه تر ازش نبود داشت چکه می کرد !
فوری یه دستمال برداشت و پاکش کرد ، چادرشو مرتب کرد و قدمی زد و مجددا برگشت سر ِ جای ِ اولش و نشست .
نگاهش دوخته شده بود به منشی ای که داشت شالشو با وسواس جوری روی سرش تنظیم می کرد که موهاش خراب نشه ... !
- استرس داری ؟
- فقط نگاه
- ببینم مگه تو مذهبی نیستی ؟ خانوادت مذهبی نیستن ؟
- تایید با سر
- نماز مگه نمی خونی ؟
- بله ( بلند و با افتخار )
- ببخشیدا نمی خوام دخالت کنم ولی مگه نماز اینایی که می خونی آروومت نمی کنن که اینقدر آشفته ای و اومدی اینجا ؟!
صدایی اومد .. صدا نا آشنا بود ولی شناخت !
صدای ِ شکستن خودش بود ! صدای شکستن ِ دلش بود ... !
و یه صدایی که مثل ِ پتک تو سرش کوبیده می شد .
- به ! دختر چه حرفی زدی تو ! اگه واقعا نماز می خوندی که وضعیتت این نبود . الان اینجا نبودی ! تو داری فقط ادای نماز خوندن در میاری ، هرچیزی میخونی غیر از نماز !
چادرش رو روی سرش محکم کرد و بی هیچ حرفی رفت بیرون ،
ذهنو دلش انگاری تو عالم همون حرفا جا مونده بود .
واژه های ِ ...
چشمش خیره شده بود به تابلو ی دم ِ در و با خودش درگیر بود :
روانپزشک
___
+ آرامشی که از راهش به دست نیاد ، دارو و غیره فقط براش یه تلقینه ... شاید یه چیزی که سرتو گرم کنه که فکر کنی الان باید آرووم باشی . ولی حقیقت اینه ، که نیستی !
+ 23 . 12 . 1393
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 93/12/20 1:48 عصر
هو الرحمن
دوازده سیزده بودم که چندتا شماره از "بچه ها... گل آقا" به دستم رسید . توش پر بود از صفحه های رنگارنگ و کاریکاتورای مختلف و مطلبای جالب و من تصمیم گرفتم برای اولین بار ( و آخرین بار) مشترک یه مجله شم .
این شد که شماره ی بخش اشتراکش رو برداشتم و برای اولین بار تو عمرم به جایی غیر از خونه ی دوست و فامیل -به یه اداره- زنگ زدم. یه خانوم اون طرف خط بود که نشونی خونمون رو دقیق ازم گرفت.
من هنوز پولی پرداخت نکرده بودم که اولین شماره ی مجله از زیر در افتاده بود تو خونه. آخه گل آقا به بچه ها اعتماد داشت.
توی کاور نایلونی مجله یه تیکه کاغذم بود که روش نشونی خونه رو می نوشتن. همون کاغذی که توش قبل از اسمم برای اولین بار "سرکار خانمِ... "خطاب شده بودم؛ اونم از طرف آدمای غریبه؛ از سمت یه نشریه ی حسابی.
قلم سبز گل آقایی رو که فرستادن دم خونه برای اولین بار یه پستچی برای "من" یه بسته آورده بود و "من" باید دفتر تحویلشو امضا می کردم. بسته رو باز کردم و درست یادم نمیاد ولی حتما با اون قلم خیلی چیزا برای دوستام نوشتم و اینو یادم نمیره که فقط گل آقا بود که توی اون مجله با رنگ سبز می نوشت ولی در عین حال همون رنگ قلم رو به بچه ها هدیه می داد.
وقتی خبردار شدم گل آقا مرده،جا خوردم ولی خیلی ناراحت نبودم.
بیشتر به این فکر کردم که پس تکلیف بچه ها گل آقا چی میشه.
و این که چقدر اون دوره ی احساس شخصیت کردن و به حساب آورده شدن بهم چسبیده بود.
و این که چقدر اعتمادت به ما قشنگ بود... گل آقا.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وام گرفته از وب ِدریا زده . اینجایی +
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 93/12/19 3:35 عصر
هو الشافی
بیست و پنج سالی بیشتر نداره که با سرطانی دست و پنجه نرم میکنه که فکر می کنه جز من و یکی دیگه هیچ کس ازش خبر نداره !!
بعد از عملی که سه سال براش تلاش کردیم تا انجام بشه چون ریسک بیهوشیش خیلی خیلی بالا بود که نکنه بهوش نیاد پنج روز تو آی سی یو ... تمام بدنش رو لخته لخته خونی گرفته که حتی به قوی ترین دارو ها هم مقاوم بوده ...
حتی نمیتونه حرف بزنه و به قول خودش دست ِ چپش نمادین شده !!
از شدت تورم حتی نمیتونه تکونش بده ...
حتی بعد از این چند مدتی که ممنوع الملاقات بود ...
شاید بخاطر ظاهرش ...
حتی بعد از اینکه فهمیدیم رگ گردنش مسدود شده ...
حتی بعد از اینکه از آی سیو یه راس مرخصش کردن !!!! به بیست و چهار ساعت نکشید که به حال مرگ افتاد
حتی بعد از شنیدن نجوا های مامان
دعا های ...
حتی بعد از اینکه به عینه دیدم هر خبری که می رسید
چه خوب
چه بد
وجود همه بغض می شد ...
حتی بعد از بی تابیام
گریه هایی که صبح از شدت تورم و سوزش چشمم نمی تونستم بازشون کنم
حتی بعد از بغض
بعد از شوک
بعد از همه ی اینا
نمیدونم چرا
ولی ته ِ ته ِ ته ِ ته ِ دلم
یه چیزی هست
یه صدا
یه نجوا
شاید یکی هست
که میگه هیچیش نمیشه ... !!
با تمام بالا پایین رفتناش منم بالا پایین میرم , حتی شاید شدید تر و بیشتر
ولی از همون روز ِ اول این حس ته ِ قلبم بود ...
با خودم درگیرم
نکنه سنگ شدم ؟!
این آرامش غیر طبیعیه ...
نکنه ...
با وجود همه ی اینا بازم می گم و می خندم
ته ِ ته ِ تموم گریه هام بازم لبخند می زنم ؟!
من چمه ؟!
خدایا ...
چرا اینقدر دلم آروومه ؟!
دارم نگران خودم میشم ...
___________
+ خودش بود می گفت شاید بخاطر اینه که ایمان داری , یقیین کردی بادمجون بم هیچیش نمیشه !!! :| !
+ قبل عمل بهش گفتم عملت تموم شد یه سر به ما بزن ! گفت کمپوتم میخوای بیارم برات ؟! گفتم فقط آناناس نباشه !!!
+ حتی نمیدونم چرا مکتوبش کردم .. شاید بخاطر اینه که , داره دیوانم میکنه ...
این حس ِ ...
شاید چون نیاز داشتم
با یکی در میونش بزارم
شاید ..
نمیدونم ...
التماس دعا
یاعلی مدد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 93/12/17 2:15 عصر
هو الرحمن
این روزها وقتی به فضای مجازی سر می زنید، شاهد اضافه شدن روزافزون تعداد غلط های املایی هستید. ناراحت کننده است که چرا یک فارسی زبان؛ حتی نمی تواند شکل درست کلمات زبان خویش را بنویسد؟!
شاید بتوان موارد زیر را ازجمل? عوامل آن دانست:

1. کتاب نخواندن یا ضعف در مطالع? کتاب
مهم ترین علت، کتاب نخواندن است. هرچند بعضی از کتاب ها خود، اشتباه املایی دارند؛ ولی حجم بسیاری از کلمات آنها درست نوشته شده است. یکی از فواید مطالعه، آشنا شدن چشم با شکل صحیح کلمه هاست. همین آشنایی با کلمه ها از اشتباه نوشتن جلوگیری می کند.
2. عجله و فراموشی
در خیلی از موارد، فرد شکل صحیح کلمه را می داند؛ ولی عجل? در تایپ و نوشتن یا فراموش کردن شکل صحیح کلمه، باعث اشتباه آن شده است؛ بنابراین اگر سعی شود قبل از نهایی کردن نوشته، یکبار متن را با دقت بیشتری خواند، به راحتی میتوان از اشتباه نویسی جلوگیری کرد.
باید دقت داشته باشیم که غلط نوشتن بعضی از کلمه ها باعث تغییر معنای کلی جمله شده و چه بسا باعث سوءبرداشت و حتی توهین و بی احترامی به مخاطب می شود.
3. ترس از پرسش و تحقیق
ممکن است فرد مطالعه داشته و متن را نیز بادقت خوانده و بررسی کرده باشد؛ ولی در درست بودن کلمه به هر علت تردید کند و به خاطر ترس از پرسیدن یا متهم شدن به بی سوادی، به دنبال شکل صحیح کلمه نگردد. برای رفع این مشکل، کافی است جست وجویی در کتاب های لغت و یا در فضای مجازی و سایت های مطمئن صورت گیرد.
4. معلم آگاه یکدیگر باشیم
پیشنهاد و راهکار عملی این است که در رفع این غلط نویسی ها معلم آگاه یکدیگر باشیم. در خیلی از موارد، یک تذکر و یا یک یادآوری ساده، اشتباهی را اصلاح کرده و از ادام? آن جلوگیری می کند. برای رعایت این بند، دو نکته را حتماً رعایت کنیم:
1. حفظ حرمت و آبروی اشخاص و پرهیز از هرگونه تمسخر؛
2. آگاهی و اطلاع کامل فرد تذکردهنده از شکل صحیح کلمه.
همیشه این نکته را به یاد داشته باشیم:
* یکی از راه های احترام گذاشتن به زبان فارسی، درست نوشتن آن است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ سرچشمه : فارسی یاد
کلمات کلیدی :