اقدام ِ شگفت انگیز ِ روز ِ سیزدهم فروردین ماه !
[نوشته ی رمز دار] |
کلمات کلیدی :
هو الرحمن الرحیم
شصت و پنج ، شصت و شش ، شصت و هفت ...
همینطور یکی یکی داشتم چراغ های جاده را می شمردم و آن ها را تک به تک پشت سرم می انداختم ؛ به خیال خودم داشتم سرم را گرم می کردم که فراموش کنم ، حتی برای لحظه هر آنچه را که دیده بودم ... .
دست های تکه تکه شده و گوشت ِ بدون پوست ِ روی آن ها و آن همه کبودی ؛ آن چشم ها ، آن نگاه ، آن حرف ها ...
هفتاد و سه ، هفتاد و چهار ....
این تنها راهی بود که به ذهنم می رسید اما کارساز نبود ، فکرم پیش اش بود و اشک در چشمانم حلقه زده بود و نمی خواستم کسی بفهمد من ...
اما فهمیدند ؛ دستش را وقتی روی دستم گذاشت و تا زمانی که برسیم به تهران محکم فشارش داد تا گرمایش گرم کند دلم را ، فهمیدم که فهمیدند ... !
- ناراحتی ؟!
چه باید می گفتم ؟ چه پاسخ می دادم ؟! لال شده بودم ...
حدود هفتاد و پنج کیلومتر از تهران دور شده بودیم تا به دیدن کسی رویم که ...
کیفم را از روی صندلی کناری برداشت ؛ به زحمت حرف می زد :
- کیفت چقدر اوشگله ( خوشگله )
چند باری این را تکرار کرد ؛ کیفم را روی دوشش گذاشت و آرام شروع کرد در دنیای دخترانه ی خودش غرق شدن
- برام عروسک میحَری ؟ ( میخری ؟ )
به دو دقیقه نمی کشید :
- عروسک بَده ! من بزرگ شدم ...
در واقع حرف نمی زد و منظورش را با صدا هایی که از گلویش خارج می کرد می فهماند ... یک ربع بیست دقیقه ای طول کشید تا دستم آمد چه می گوید ...
دستانش را در هوا می تکاند :
- زنبور دوست دارم !
انگار نه انگار که سی و سه سال سن داشت ...
درست شبیه ِ بچه های دو سه ساله ای که ...
دقیق نمی دانم من را که می دید در نظرش که زری خطابم می کرد ...
نود و یک ، نود و دو ، نود و سه ، نود و چهار ...
گاهی آدم می خواهد برود و دو سه روزی تنها گوشه ای در اتاقی در بسته کز کند ؛
بدون نور ، بدون آب ، بدون غذا ، بدون هیچ چیز هیچ چیز هیچ چیز
فقط بنشیند و این افکار و لحظه هایی را که هجوم آورده اند سمت ذهن و دل و گلویش را دسته بندی کند ...
فقط ...
یه عده شان را اشک کند و بیرون بفرستدشان تا شاید آرام بگیرد این دل ...
تا شاید ...
فقط گریه کند
فقط ...
شاید فقط گوشه را احتیاج دارد که آرام بمیرد ...
رد ِ فرو رفتن ِ بدون ِ آب ِ کپسول ِ قرمز رنگ ِ ژلوفن در گلویم به شدت می سوخت
یک دقیقه هم آرام نمی گرفت این دل و فکر ... ! هزار تکه شده بود و هر تکه اش گوشه ای جا مانده بود !
یک قسمتش آنجایی که مدتی درگیر آن بودم چه بپوشم که خوشحال شوند ، تا به حال به آنجا نرفته بودم و فقط از میان حرف های دیگران کاخ تصور من بنا شده بود ؛ چقدر فرق داشت با تصور ِ من ...
چقدر ...
قسمتی از آن هم آنجا ، همانجایی که یک آن انگاری چیزی در من مرا به شدت به زمین کوبید ، چشمانم پرده ای سیاه کشیدند روی همه چیز وقتی که دیدم چطور دست هایش را به شدت با دندان هایش تکه تکه می کند ...
حدود یک ساعت پیش این صحنه را برای اولین بار دیده بودم ولی در همین شصت دقیقه ، ششصد بار از جلوی چشم ِ من قدم زنان رد شد و عین هر ششصد بارش را با او زندگی کردم ... ! ششصد بار زمین خوردم ، ششصد بار پرده ای جلوی چشمانم کشیده شد ، ششصد بار ... و هر بار هم انگار که بار اول است ... ! آرام جلوی چشم هایم ...
منتظر بعدش بودم ببینم چه می شود ، بببینم ...
صد و هشت ، صد و نه ، صد و ده ، صد و یازده ، صد و دوازده ...
نمی خواستم به خانه بر گردم ، می خواستم در خیابان های نه چندان خلوت تهران در تنهایی خودم آنقدر قدم بزنم و چرخ بزنم تا همانجا بمیرم ... از فضای خانه بدم می آمد ، نفرت عجیبی درونم را پر کرده بود ، بدم می آمد ، از آن یک لیوان نسکافه ی گرمی که دست می گرفتم و روی ِ مبل ِ کنار کتابخانه می نشستم و وانمود می کردم دارم به درخت ِ خرمالو نگاه می کنم و حال ِ یاس را می پرسم ... ! دست نگاه بر سر ِ بوته ی محمدی ام می کشم و شکوفه های آلبالو را ... در واقع خودم را آنجا قفل می کردم تا کمی غرق شوم در این دریای ِ من ! ... واقعیت این بود که خرمالو و یاس و محمدی و آلبالو و هلو و هر آنچه آنجا بود ، داشتند حال ِ مرا می پرسیدند .. خرمالو داشت نگاهم می کرد و یاس جویای احوالم بود ، بوته ی محمدی ام گلبرگ به گلبرگش دست بر سرم می کشید و شکوفه های آلبالو ... هلو مرا در آغوش می کشید و ...
اه ! این یاد آدم چقدر دست و پا چُلُفتی است و اصلا جلویش را نگاه نمی کند ! هی در یک جا می افتد و اصلا فکر هم نمی کند که شاید با این افتادن بزند گردن ِ صاحبش ، دستش ، پایش ، دلش را بشکند .... افتاد ؛ یاد ِ آن روز هایی که این ها را دانه دانه خودم با دست های خودم کاشتمشان ، آبشان دادم ... روز هایی که ناراحت بودم و می دانستم ناراحتی ِ مادرشان آن ها را سخت آزرده می کند می رفتم و شیر را باز می کردم و آرام می گذاشتمش در خاک ... چقدر که فراموش نکردم شیر را ببندم و حیاط را دریاچه ای کردم و پی ِ ساختمان را با آب بردم ! چقدر کتاب هایم در آن کمد ِ نم زده نپوسیدند ، چقدر ... می رفتم با آنها درد و دل می کردم ، سلامشان می کردم ، با هم حرف می زدیم و حالا
حالا ...
...
یاد ِ ان وقت هایی که عزیزترینم می نشست روی ِ پله و سیگاری دور از چشم ِ من ، بیرون خانه دست می گرفت و می خواست من نفهمم که جوری خودم را می رساندم انگار موهایم را تماما به آتش کشیده اند تا آن استوانه ی دودی را از او بگیرم بخیر ... حالا او
زیر خروار ها خاک خوابیده و من ، من اینجا دارم در آغوشش گریه می کنم !!
حالا هم که عقربه های این صفحه ی سفید ِ آویزان روی مچم دارند می روند سمت ِ دوازده و یک ... یعنی دارد ساعت یک نیمه شب می شود و من فقط دنبال ِ راه حلی هستم برای آرام گرفتن این دل ، برای ... ؟!
براستی چرا دارم فرار کنم ... ؟! از چه دارم می گریزم ؟! از که ؟! چرا ...
حساب چراغ ها از دستم در رفته بود ،
بهتر ! یک گوشه از ذهنم برگشت سر ِ آنجایی که باید باشد . حالا می ماند آن سیصد و شصت و هفت هزار تکه ی دیگرش !
اما ...
هفتاد و یک ِ دال ، سیصد و سی و دو ایران نود و نه !
شده بودم شبیه ِ این بچه هایی که سرشان را گرم می کنند تا از یک درد فرار کنند ! از یک ناراحتی ..
درونم دو تکه شده بود که تکه ای دست تکه ی دیگرش را می گرفت و به آسمان نگاهش را سوق می داد که کفترَ رو !
می خواستم سرم گرم باشد ، آنقدر گرم که در گرمایش بسوزم و آب شوم ، خاکستر شوم و بر باد روم ...
اما سرد ِ سرد بود ...
درست مثل ِ انگشتان ِ دو دستم که می شد کریستال های یخ را درونشان به وضوح مشاهده کرد !
درست مثل هر دو پایی که انگار زیر ِ بیست متر برف دفن شده اند !
بدنم آشکارا می لرزید :
- تو که اعصابشو نداری واس چی پا میشی میری ؟
سی و سه ی میم صد و شصت و یک ایران هفتاد و هفت !
- میخوای بریم درمونگاهی جایی ؟
جواب تمام سوال هایش فقط سکوت بود و سکوت ...
نه یک بله و خیر ِ خالی
نه حتی یک نگاه ِ تلخ
نه یک لبخند
نه ...
شده بودم به سان ِ مجسمه ای که ...
اراده می کردم لب هایم تکان بخورند ، دستانم ، ابروانم ...
اما سفت سرجایشان ایستاده بودند ...
- خوبی ؟
مقابل صدایش را در عین ِ شنیدن کـَر شده بودم ...
چقدر شیرینی ِ تر دوست داشت ، تماشای خوردنش عاشقانه ترین و زیباترین صحنه ی عالم بود شاید ... !
از آواز بلبل دل انگیز تر
از شکوفه ی درختان محبت آمیز تر
از ...
چقدر مهربان بود که تمام اعضای بدنش و لباس هایش را در خوردن شریک می کرد ... !
دوازده ِ صاد ...
سرم را محکم به صندلی کوبیدم که آرام بگیر ، بس است !
اما در مقابل چشم من
دوباره با دندان هایش تکه تکه می کرد
بدنش را ...
ایران سی و سه
ایران ...
چقدر این عدد آشناست ...
چقدر ...
سی و سه ...
سی و سه مثل ِ سی و سه بهاری از جلوی ِ چشم ِ دختر گذشت
سی و سه مثل آن سی و سه سالی که مادر را سیصد و سی سال پیر کرد
سی و سه مثل ِ ...
ـــــــــــ
+ نا تمام ...
+ بامداد ِ 15 . 1 . 1394
+ عقب مانده منم ! از شکر تو سالهاست عقب مانده ام ... !
هو الرحمن
سلام خواهر قرآن، سلام دختر دین
سلام مادر عصمت، سلاله یاسین
سلام دختر طاها و نور و طور سلام
سلام ای گهرِ هفت بحـر نور، سلام
تو وارث شرف و احتـرام فـاطمهای
تو دختِ موسیِ کاظم تمام فاطمهای
عجیب نیست که بابا به تو سلام کند
و یـا امـام رضـا در بـرت قیـام کند
تو پـارهای ز تـن پاک احمدی، بانو
تـو مــادرِ قــمِ آل محمّـدی، بـانو
حریـم تـو حـرمِ یازده امام هُداست
مزار گمشده فاطمه در آن پیداست
تو شوی نکـرده بـرای تمام خلق، امی
تو زینبِ دگرِ فاطمه، به شهر قمی
به حُرمت حَرَمت انبیـا قیـام کنند
زیــارتِ حــرمِ یــازده امـام کنند
تـو چـون امـام رضـا دُرّ هفـت دریایی
بـه چشم آل محمــد همیشـه زهــرایی؟
سزد که اهل سماوات، خاک پات شوند
خوش آمدی به قم ای اهل قم، فدات شوند
خوش آمدی بـه دیار قـم، عمـه سادات
قـدم قدم به قدومت ز اهل قم صلوات
به این مقام و به این شوکت و به این اجلال
سـزد امـام رضــا آیـدت بـه استقبـال
عجـب نبــود اگــر بــود از ره تجلیـل
زمـامِ ناقــه تــو روی دوشِ جبـرائیل
عجب نبـود کــه آن روز از فـراز فلک
به خـاک بوسیَت آیند، فـوج فـوجِ ملک
عجب نبـود کـه گوینـد اهل قم، یکسر
که گشته حضرت صــدّیقه وارد محشر
عجب نه اهـل قـم ار افتخـار میکردند
به جـای شـاخه گل، سر نثار میکردند
زنان شهـر قـم از هـر طرف، مقـابل تو
ز روی بـام فشاندنـد گـل به محمل تو
ز نـاقـهات همگـی احتـرام مـیکردند
نهـاده دست به سینه، سلام میکردند
به احترام تو قم شاخه شاخه گل آورد
جنـایت و ستـم شــام را تـلافی کرد
به محفلِ تو فشاندند اشک، جای گلاب
زدند ناله که زینب کجا و بـزم شراب؟
به هـر قـدم صلـواتت نثـار میکردند
تو را به خانه «موسیبنخزرج» آوردند
به بند ناقه تو، دسته دسته چنگ زدند
ولی به محمل زینب ز بام، سنگ زدند
قسم به عـزّت تو، ای به مقدمِ تو درود
که جای عمـه سـادات در خرابه نبود
به سوی عمه تو شامیان چو رو کردند
به جای گل، سرِ نی، هیجده سر آوردند
به اجر این همه ارضِ ادب، کرامت کن
به روز حشر، تو از اهل قم، شفاعت کن
شعر : غلامرضا سازگار
بسم الله الرحمن الرحیم
دل ِ آدم که هیچ ، تا جگر آدم می سوزه ... !
تا قلب آدم تیکه تیکه میشه و میخواد از حلقش بزنه بیرون وقتی بعضی حرفا رو می شنوه ، بعضی چیزا رو می خونه !
...
من چیکار کنم پدر من نرفت جبهه 25 درصد سهمیه داشته باشم ....
چیکار کنم نرفت بعضی جاها بدون آزمون ما رو قبول کنن
أه این اخه چه مملکتیه
گفتیم این کمترین کاریه
که میشه در قبال ِ
سختی ها و رنج ها
نبودن ها و ...
کرد ....
در قبال آرایش کبود رنگی که روی صورت ِ فرزندان ِ شهدای موجی نقش بسته
در قبال ِ بابایی که نمی تونه دنبال ِ بچه هاش بدوه ...
در قبال ِ مادری که این میان نیست ...
در قبال ِ ویلچری که حالا سالهاست کنار ِ باباست و شده عصای دستش !
در قبال ِ پدری که دستش نیست تا میون مو های سر ِ دختر غوغا کنه
در قبال ِ ....
این کمترین کاره ...
گفتند ظلم در حق دیگرانه !
اما این مصداق ظلم در حق دیگران نیست ؟!
در قبال پایی که پدر نداشته تا هم پای ِ پسر بدوه ، دست پسر رو بگیره و تاتی تاتی راه ببره ؛ در قبال دستی که نیست تا سر ِ دختر رو در آغوش بگیره و امضا کنه کارنامه ی دختر رو ؛ در قبال ِ همسری که سال هاست کسی رو نداره تا عاشقانه هاش رو آرام در گوشش نجوا کنه ؛ در قبال مادری که هنوز چشمش به در ِ ، در قبال ِ چشمی که الان نمی تونه ببینه صورت ِ ماه ِ بچه هاشو ، در قبال ِگوشی که صدای آرپی چی زد و پرده ی حجاب میان ِ او و خدا رو درید و پرده ی گوش رو پاره کرد ، در قبال ِ زیبایی که گرفته شد ، در قبال ِ موجی که میونش غرق شدن ، در قبال ِ جنگی که هنوز درش شهید میشن و شهید میدن ، در قبال ِ ....
این ها ظلم نیست به این عزیزان ؟!
که الان طفلکا دنبال ِ کاراشون تو بنیاد شهید میرن تا شهیدشون نکنن ول نمی کنن !
خیلیاشون کار ِ دولتی ندارن
هنوز لنگ اجاره خونه ی خودشونن !
کار دولتی پیش کش
میدونین تو خیابون چقدر این ها مورد ظلم هستند ؟!
اینکه جونتو بزاری کف دستت بری و الان ببینی جونت رو نگاه می کنن و بهش میگن هویج !
تازه مسخرتم می کنن !!!
بی حجاب ها رو میبینن ظلم نیست ؟!
این کمترین کاریه که میشه براشون کرد
این ظلم نیست ؟
این ظلم نیست که جوونی خط کشید روی تمام آرزو هاشو به خاطر من و شما رفت و الان ، الان ...
این ظلم نیست که دختری میخواد بره برای پدرش دلبری کنه و دختری ، یه کبودی ِ دیگه روی تنش ظاهر میشه ... ؟! دست بابا محکم میخوره روی بدن چون گل دختر و ...
اینا همش درد ِ
همش درد ِ
همش درد ِ ...
ای خدا ...
ای خدا ...
ـــــــــــــــــ
+ اول می خواستم تمام این ها رو بچینم کنار هم و یه متن ازش جمع کنم و در بیارم ولی به حدی فحش و ناسزا و هر چی هر کی تونست بار ِما کرد که حالا فکر که هیچ دیگه هیچ چیز رو نمی تونم جمع کنم !!!
+ فکر کردم رمز دار بزنم ، اصلا نزنم یا ... ولی دیدم نگم خفم میکنه ! خفه !!!
+ دختر جانبازی که به خاطر مخارج درمان که نه ، درمانی نداره اون گازی که سالهاست توی سینه ی بابا جا خوش کرده ! درمانی نداره اون ... برای حداقل کمی تسکینش مجبوره کار کنه ، خط بکشه روی درسش ، روی علایقش ..
خیلی پ . ن ها پاک شدند ...
خیلی هاشون
خیلی ...
هو الرحمن
مالک خدا و
یک گوشه اش فاطمه الزهرا
یک گوشه اش رسول ِ مهربانی ها
یک گوشه اش آقا امیر المونین علی بن ابیطالب ( علیهما السلام )
یک گوشه اش حسن مجتبی
یک گوشه اش حسین شهید
یک گوشه اش سجاد زین العابدین
یک گوشه اش محمد باقر
یک گوشه اش جعفر صادق
یک گوشه اش موسی کاظم
یک گوشه اش محمد تقی
یک گوشه اش هادی
یک گوشه اش حسن عسگری
یک گوشه اش آقای غایب از نظر
یک گوشه اش شش ماهه
یک گوشه اش سه ساله
یک گوشه اش زینب صبور
یک گوشه اش ام بنین
یک گوشه اش ابوالفضل العباس
یک گوشه اش همت
یک گوشه اش باکری
یک گوشه اش گمنام
یک گوشه اش ...
این دل
شش گوشه که هیچ
هزار گوشه ایست برای خودش
اشکال این است
ما وسط ِ مرکزش
حول ِ محور ِ خودمان می چرخیم ... !
ـــــــــــــــــــ
+ علیهم السلام
+ به هر گوشه روی از آنجا به مالک می رسی ... ! این میان چه می کنی ؟! برو ...
+ دلت که شکست خریدار دارد ...
گوشه گوشه هایش پخش می شوند
در وجود
+ دلنوشت
هو الرحمن
دل مشغولی که زیاد شد
خط ِ دل اشغال می شود
حالا اگر او هم زنگ بزند
می ماند پشت ِ خط ... !
ـــ
+ غافل از اینکه این خط ، منحصرا برای اوست !
+ در گرفتاری ها عوضش ، خط ِ او همه اش اشغال می زند !!!
+ دلنوشت
هو الرحمن الرحیم
چندروز پیش بود که جلو تلویزیون نشسته بودم و مشغول تماشای برنامه ای ........
ناگهان طبق معمول شوکی وارد شده و وارد فضای جادوی تبلیغات شدیم !!
از آن جا که بسی مشعوف شده بودم از تبلیغات :") (شما برعکس بخوانید)
دقیق تر و عمیق تر از قبل نگاهی تحلیلی انداختم به تبلیغات در حال گذر از جلو چشمهایم !
چشمهاتان روز بد نبیند !
هر تبلیغ به مثابه تیری بود که در می رفت و کاخ تصورات ذهنی ما از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران را درب و داغان (داغون) می کرد !
البته تیر که چه عرض کنم؟موشکی بود برای خودش!
هی و هی برنج و چای بخرند نکند 5 نفر آن هم از یک خانواده !تاکید می کنم یک خانواده 5 خودرو فلان ملیونی ببرند !
یک جوری تعریف می کنند انگار که برنج و چای همه زندگی مردم شده یا شاید هم یک روغن با برند خاص تضمین کننده سلامتی تمام عمر شماست !
همه در خانه های آن چنانی هستند با فقط یک بچه یا اصلا بدون بچه
سر میزهای شام یا ناهار کدام غذا که دیده نمی شود !
زن ها هم که اصلا ابزار تبلیغی نشده اند در کشور من که مدافع حفظ حرمت زن و تکریم بانوان است
من جداَ نمی دانم سوسک کش و حشره کش چه نیازی به حضور یک زن کنارش دارد؟
آهنگ های مخصوص تن ماهی و برنج های گوناگون هم که هیچ!
بچه ات را که رها کنی جلو تلوزیون چنان استعداد رقصش شکوفا می شود که نگو !
من مانده ام کجای احکام غنا نوشته فرق است بین موسیقی که در وصف تن ماهی است و آن که در وصف یک آدمی ست؟؟؟؟ :|
دروغ هم که هیچ اصلا حرفش رانزنید مگر داریم ؟
همه از کِرِم های مخصوص و کفش های مخصوص و کارد و بشقاب و کاسه و کوزه استفاده کرده اند و راضی اند و لبخند می زنند اصلا هم مهم نیست که همین محصولاتی که همه را غرق رضایت کرده ، زده کمر فامیل بیچاره ما را له کرده است !!!!!!!
فکر کنم تا همینجا بس است !!!!! :
فکر کنم عنقریب شما هم فشارتان بالا پایین شده و ناگهان مثل من دو دست خود را به طور ناخوداگاه بر فرق سرتان زده و آهی از درون برآرید که ......
ـــــــــــ
+ صلواتی برای نویسنده عنایت می کنید ؟
وام گرفته از نوشدارو
به نام خدایی که در این نزدیکی است
به نام خدای آن هایی که
دلشان
از آن روزی که در سوخت ،
عطر ِ عود گرفت ...
یاس در آتش
مگر می شود ... ؟!
مقارن شدن ِ روز ِ عروج تو را با بی فاطمه شدن ِعلی ...
فقط یک تصادف نیست !
علی جان !
خون بهای تو
شد بی حجابی ِ بیشتر این دخترکان !
نمیبینی دارند چه دیه ی سنگینی می دهند
با حجابانی که محکم در خیابان ها قدم بر میدارند ؟!
اشک های تو
بر سر گونه های ما
شکوفه زد ...
گونه سرخ شد ..
ندیدی چه بارانی بارید ؟!
علی ها
همیشه ی خدا مظلوم بوده اند ...
مظلوم مانده اند
اصلا می دانی چیست ؟!
مظلومیت برای ِ علی است !
هم نام پدر که باشی ...
نشنیده ای می گویند پسر کو ندارد نشان از پدر ... ؟!
مظلومیت ِ علی
بوده و هست و خواهد بود ...
پس نگران چه هستی ؟!
به امید ِ لبخند آقا که رفته بودی
خدا خنده کرد ...
صدای خنده هایش طنین انداخت
لاله ای رویید
در سینه ات
رنگ ِ خون گرفت
خونی که برق ِ آن از چشمان ِ تو عبور می کرد ...
...
چند روزی سوژه ی دسته اول اخبار ِ داغ ِ بعضی و پس از آن ...
می دانی ... ؟!
تاریخ همیشه رد ِ خاک بروی وقایع گذاشته !
تو جزو تاریخ نباید باشی ، ما هیچ کدام نباید ناممان در تاریخ بماند که تاریخ را باید حفظ کرد و آنقدر سر ِ جلسه به خود فشار آورد تا فقط نامی را به خاطر آورد ! نامی که ...
تاریخ بی رحم است
بی رحم ِ بی رحم ...
اصلا
تاریخ چیست ؟!
وقتی فکر می کند چیزهایی را در دل دارد که واقعا نداردشان !
بگو ببینم !
این دل تاریخ کجاست ؟! مگر دل هم دارد تاریخی که ...
اصلا عشق را به وادی ِ علم چکار ؟!
قلم دست گرفته بودیم تا بنویسم و بچرخانمیش حول محور ِ موضوعی که سالهاست درد است ولیکن مگر این قلم دست ماست ؟!
که شعاعش را ما تعیین کنیم !
خودش دارد می چرخد و می گردد و می گوید و می گوید و می گوید ...
چند مدتی صفحه ی اول و بزرگترین تیتر ها به نامت بود
غافل از اینکه
نرفتی تا نامت بماند !
رسالتی به دوش ِ تک تک ما گذاشتی ..
همه مان نامت را بزرگ کردیم و زدیمش به در و دیوار !
اما
تو نام می خواستی چکار ؟!
چیزی که بخاطرش رفته بودی را رها کردیم و چسبیدیم به ... !?!
فراموش شدن ِ آرام ِ تو عجیب نیست
که ما نام ِ تو را به خاطر سپرده بودیم
و نام ها هم اسیر ِ گرد ِ فراموشی
که خود ِ تو
که رسالتت
که آنچه برایش رفتی
که آنچه برایش می روی
که خلاصه بگویم
علی !
باید در ذهن نه ، در دل می ماند که نماند !
علی جان !
علی ها همیشه ی تاریخ مظلوم بوده اند
امسال ، اولین سالگرد ِ هفت سینی چیدن بدون توست ...
کم کم دارد کمرنگ می شود
و من
اینجا
میان این واژه ها
نمی دانم چه کنم !!
ـــ
+ دارم تبدیل میشم به یه ماشین ِ چرت نویسی !!!
میون این کلمات دارم خفه میشم
همش تقلا می کنم حرفمو بزنم
ولی تهش هم
یه خفگی میگیره گلومو !
امیدوارم منظور رسیده باشه
شهید علی خلیلی برای چه رفتند ؟!
شهدای دیگه چی ؟!
کم کم داریم همشونو فراموش می کنیم . فقط گاهی میشن تیتر یک خبرای داغمون
+ دلنوشت 5 . 1 . 1394
التماس دعا
یاعلی ......