ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/6/12 11:21 عصر
هو الرحمن الرحیم
مژه های بلند زیتونی رنگ ...
موهای تیره ی روشنی که در روشنایی می درخشیدند ...
قربان پشت سرت بشوم که خالی شده است ..
ریش هایت کم کم رو به سفیدی می زند ...
پدر من که شکستنی نبود ...
پیر شدنی نبود ..
مگر فرشته ها را در وادی عمر راه می دهند که مدت تو محدود باشد ...
من محدودم
من محدودم به مدتی که تو در کنارم باشی ...
ای صدای مردانه ات آوای دلنشین لحظه های من ...
ای قدم هایت ای عشق ...
استوار ..
که زیبای رشید من ...
می آیی هر کجا که باشم
که سایه ی مهر بر سرم بیندازی
سنگین کنی من ِ بر باد رفته را در آغوشت ..
گرم است
خیلی گرم ...
که خورشیدی بر زمین آمده که مه , چشم چرخاند که ستاره ببارد ز آسمان ...
که عشق لالایی کند در دفتر زندگی ...
که خوابی است آرام ..
زیر بال و پرت ...
گرم ِ گرم ...
چشم های سبز آبی ات در بادام کشیده ای زیر سایه ی ابروانی کمند ...
مرا لانه می دهی در چهارخانه های آبی پیراهنت ... ؟!
کنار همان روان نویس ِ آماده به خدمت در جیب چپت .. ,
از همان مارک همیشگی ..
کنار همان کارت بیمه ای که مدت هاست بیمه ام به آن ...
بیمه ی عمر ...
که میتپد به جانم ...
مدت ها بود
پدرم را ندیده بودم ...
مدت ها بود
به صورتش دقیق نشده بودم ...
پدرم زیباست
بسیار زیبا ..
نقش صورتش را خود خدا شخصا قلم در دست گرفته و نقش زده
و ملائک بر صورتش دست تبرک کرده اند ...
پدرم عالیست ...
پدرم تجلی زیبایی از عشق است ..
پدرم ...
به صورت پدرتان دقیق شوید
بگذارید درونتان
آتشی آرام گیرد
با نام آب ِ عشق ...
__
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/6/12 9:49 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
پارک کردیم و وقتی پیاده شدیم , دو نفر داشتند به قصد کشت هم دیگر را میزدند :|
ملت محترم و عزیز ؛ مرد هایی که اندازه ی چهارچوب در هیکل داشتند هم ایستاده بودند یا فیلم می گرفتند یا نگاه می کردند :|
گویی رینگ بوکس وسط خیابان بر پا شده :|
حالا اینان دارند جان می دهند زیر مشت و لگد هم ها ! :|
پدر ما رفتند این ها را جدا کنند ...
حالا دو تایی داشتند پدر ما را می زدند :|
دیگر خونمان به جوش آمد :/
یعنی که چی ایستادند نگاه می کنند :|
رفتیم وسط به جیغ و داد که خجالت نمی کشید , ایستادید نگاهشان می کنید ؟! بروید جدایشان کنید ! خجالت نمی کشید جلوی چشمتان دارند همدیگر را می کشند ؟! مردید مثلا :| !؟!
فلذا چنان ابهتی داشتیم که نه تنها بقیه به کمک آمدند , آن دو هم ایستاده بودند گوشه ای مرا نگاه می کردند که نزدیک بود یکی بخوابانم زیر گوش هرکدام که شما هم خجالت نمی کشید دعوا می کنید ؟! انسان زبان دارد برای گفت و گو ! :|
ولم کنین :|
ولم کنین :|
ولم کنین دیگه دهع :|
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/6/12 12:32 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
رضا شدی به رضا ی رب ...
جود و کرم بارید از آسمان ...
دست کشیدی بر سر جود ...
رافت در برگرفت سراسر آسمان را ...
و از آن روز
هر دعایی که به آسمان می رفت
به ضمانت و رافت تو و جود ِ جوادت
استجابت می گرفت ...
____
+ شهادت یکی یکدانه ی آقا علی بن موسی الرضا , تسلیت ...
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/6/10 1:31 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام عزیزم ...
حالت خوبه ؟ مطمئنم که خوبی ...
فقط منم اینجا که تو غم و غصه و بی حالی دارم دست و پا می زنم و هی برات نامه ی عاشقانه می نویسم تا برگردی ...
نازنینم ..
چرا اینقدر دوری می کنی ازم مادامی که من اینقدر تو رو دوست دارم که وقتی بهت نگاه می کنم اونقدر عاشقانه تو تمام وجودت غرق میشم و گذر زمان رو حس نمی کنم ؟!
میدونی ؟!
من به تو نیاز دارم ...
پیشرفتم
آیندم
هدفم
همه ی این ها به تو نیاز دارند
و از همه مهم تر روحم که داره انتظارتو می کشه و از اونجایی که روابط عمومی خیلی ضعیفی داره , نمی تونه بهت بگه !
خودخواه نیستم ...
فکر نکنی چون آینده و زندگیم تو دستاته خودخواهم نه ...
آینده ی من تویی
هدفم تویی
پیشرفتم تویی
تمام زندگیم تویی ...
من خودتو دوست دارم ..
حاضرم بدون اینکه کسی بدونه ساعت ها پیشت بشینم
عشق رو جاز نمی زنن که ...
آخه میدونی ...
حسود زیاده !
می شینم
با دل و جون
پای حرفهات
نوشته هات ...
اگه خودت رو نمی خواستم که این همه شب بیداری های یواشکی نمی کشیدم بخاطرت ...
اگه خودت رو نمی خواستم که این همه کتاب و سی دی و همایش و مشاوره رو استفاده نمی کردم تا یاد بگیرم چطور عاشقانه , بهتر تو وجودم ثبتت کنم هرچند که این عشق ذاتیه و دارم بهترین نحوی که میشه تو رو تو قلبم نگه می دارم ...
اگه خودت رو نمی خواستم که بخاطرت نمی خندیدم
بخاطرت گریه نمی کردم ...
برات این همه وقت نمی گذاشتم ...
اگه ...
اما نمی دونم چرا تو این روزا بی وفا شدی ...
دیگه اینقدر دوستم نداری ..
دل به دلم نمی دی
دستتو به دستم نمیدی ..
دیگه مثل قدیما باهم بیرون نمیریم ..
دیگه وقتی پیشت میشینم مثل سابق نیستم
نمیدونم چرا ...
پیشت بی حوصلم
هر ثانیه ام , صد ساله ...
عشق که تاریخ انقضا نداشت ...
عزیزکم
شاید تو راز این عاشقانه رو بدونی
تو وجودم یکی داره دست و پا میزنه بیاد سمتت اما نمیتونه ...
اما پیشت که میاد لال ِ ...
دیگه مثل قبل حرفهات رو نمی فهمه ...
شیرین و جذابه براش اما نمیتونه ...
ازت بدم نمیاد , هنوز هم همونجوری عاشقتم اما اینگاری این عشق داره هی سخت تر میشه ...
اگرم میشنوی ازم تو عصبانیت یا هرجای دیگه که ازت متنفرم , باور نکن !
دوست دارم ...
این که میگم ازت متنفرم , تو رو نمی گم !
خودم رو میگم که نمیگم که تمام سعیم رو برای عاشقانه باتو بودن نمی کنم ...
ضمیرشو جدی نگیر ...
آخه من تو ام ..
تو منی ..
" درس " ِ عزیزم !
دیگه چقدر باهات صحبت کنم تا راضی بشی بیای پیشم ؟!
عاشق دل خسته ات ؛
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/6/9 5:42 عصر
هو الرحمن الرحیم
از اون جایی که روایت شدید و اکید داریم که خاله ی آدمیزاد ( سلام الله علیها ) کادویش یک کادوی خاص و شیرین ترین کادو می باشد ؛ فلذا با اینکه هر چه ما می گرفتیم چون متبرک به دستان مبارکمان بود , بسیار خاص می شد اما بر آن شدیم تا هدیه ای خیلی خیلی خاص تقدیم بچه مان کنیم فلذا تمام شهر را زیر پا گذاردیم تا آنچه مد نظرمان می باشد را به بهترین نحو ممکن بیابیم !
در راستای ترویج فرهنگ کتاب و کتاب خوانی گشتیم و گشتیم و گشتیم تا یک کتاب خیلی ناز ِ خوشگل که بچه ذوق کند برود سمتش را بیابیم و باز هم در راستای ترویج فرهنگ ورزش توام با معنویت باز هم به گشتن آمدیم و با یک تیر چند نشان زدیم و کتابی خریدیم با محتوای ورزشی ِ توام با معنویت حال از آن طرف یکی از برادر های گراممان رفته بود سمت ِ اینکه بگردد برای بچه کشتی دزد های دریایی پیدا کند :| همه می خواهند دکتر مهندس شوند این بچه من نمی دانم چه دیده می خواهد دزد شود ! آن هم از نوع دریایی :|
حالا ما منتظر واکنش فوق مثبت بچه به کادومانیم آخر بحث ضایع شدن در جمعیتی معادل جمعیت ایران مطرح بود و رسید وقت ِ موعود :|
اینکه اول از همه کاغذ کادوی هدیه ی برادر را پاره کردند بماند :|
اینکه اصلا سمت کادو های دیگر هم نرفتند بماند :|
اصلا این هم که من خودم کادوی خودم را باز کردم بماند :|
این یکی نمی تواند بماند که تا دید کتاب عست , پرتش کرد کنار :|
بی فرهنگ :|
همون برو دزد دریایی شو :|
دهع :/
___
#س_شیرین_فرد
عکس بخشی از هدایاس :| مال من داره میدرخشه اصن :/
+ ناگفته نمونه بین کتابایی که تو سبک کودک دیدم یه مدل کتاب بود من دیدمش افتادم تو بغل فروشنده :| زهره ترک شدم ! بچه میدید سکته می زد ! شما فرض کنید کتاب معرفی حیوانات و هر کدام یک جای خالی چشم که داخلش یک چشم اندازه ی توپ پینگ پنگ می رفت و سفید و زرد بود رنگ زمینه با رگه های قرمز :|
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/6/7 4:55 عصر
هو الرحمن الرحیم
و حالا و امروز و در این ساعت و ثانیه بنشسته ایم به نوشتن ... نوشتن از شیرینی هایی که در دل تلخ ترین لحظات نهفته اند و ازشان غافلیم ... نشستیم به نوشتن از امید های میان ترس ... نوشتن از سفیدی در دل تاریکی ... با همین چشم های ورم کرده ی سرخ و کبود ... با همین دست هایی که از صبح که لرزیدند , تا همین حال هم دارند می لرزند ... با همین سردرد ... نشسته ایم ...
مادر ها تو دار ترین موجودات عالمند ... حواسمان باید خیلی جمع باشد چون مادر ها تا آخرین نفس می ایستند , به یکباره می افتند ... درست مثل مادر من ... درست مثل همان زمانی که گمان می کردم استوار قدم برمیدارد اما صدایی شنیدم درست شبیه افتادن آسمانی بر زمین !
گویی ملائک عقب کشیده بودند ز وحشت ... مادرم بر زمین بود و میلرزید ... من هم ترسیده بودم ... می لرزیدم .. توان جیغ کشیدن نبود ... به هر زحمتی برادر و خواهرم را خبر کردم ... تا خواهرم برسد من از ترس , داشتم فرار می کردم ! :| فلذا خانواده به این نتیجه رسیدند که ابدا سراغ رشته های پزشکی و پیرا پزشکی نرفته که هیچ ؛ رشته ی مدارک پزشکی را هم با اکراه انتخاب کنم ! :|
در این مدت زمانی که حدود یک کیلومتری از ترس دویده بودم و گمانم یک سیصد چهارصد برگی دستمال کاغذی اشکی کرده بودیم ؛ خواهرمان در آشوب و غوغا تا برسد و آمده می گوید : به اورژانس زنگ زدی ؟!
خب ما هم که ترسیده بودیم زنگ بزنیم !!! یک خاک بر سرت شنیدیم و به ادامه ی گریه مان نشستیم ! مادرم حرف نمی زد
تکان نمی خورد ... فقط می لرزید ...
من هم فقط گریه می کردم و گریه :|
به محض رسیدن خواهرم خانه انگار بمبی درش منفجر شده که خودش تا آمد چادرش را پرت کرد و رفت سروقت مادر و شوهرش هم کیفش را و من هم گریه و گریه و دور ایستاده بودم نگاه می کردم ! :|
چند دقیقه بعد که به خودم آمده بودم کم مانده بود خود مادرم شخصا آب قند دستم بدهد :| !
تا نیروی اورژانس بسیار شریف تهران برسد یک یک ساعتی گذشته بود و همینطور بدن مادر ما داشت کبود می شد و خواهر و برادرم مثل پروانه دور مادر و من وحشت کرده در حال گریه :| چشمتان روز بد نبیند که اورژانس رسید و آمده بودند سر وقت مادر و همانجا بود که بنده لقب اسطوره ی علم و دانش را از دستان ملک دانش به شخصه دریافت کردم :| خب حالم بد بود ! مادرم داشت از دست می رفت ! چه می کردم :| وصیت هم کرده بود , امضا هم کرده بود خب من چه کار می کردم آخر !
آمدند از مادرم دائم سوال می کنند که هوشیار بماند و من قاطی کرده ی ترسیده هم دائم دارم جوابشان را می دهم و آن هم دائم می خواهند بزنند با دیوار یکیم کنند و سکوت پیشه می کنند با یک لبخند ملیح :| دست آخر درگیر شدیم با همان چشم های گریان که آقا ! مادرم نمی تواند جواب بدهد , اصرارش نکنید !!
اورژانس : :|
من : x-x
از اتاق بیرونمان کردند نامرد ها :|
و نیز چون بنده تنها شاهد پریشب بودم که حضور داشتم , دوباره مرا بردند که سوال جواب کنند من هم با اخم ! جواب می دادم تازه دلخور هم بودم :| و اندر حکایت پریشب !
پریشب یکهو مادر وصیت کردند , طلاهاشان را دسته بندی کردند و دادند دستمان که این مال تو و این هم مال خواهرت و این ها هم ...
همه را با یک تکه تبرکی سبز رنگ که از مشهد آمده بود بسته بودند ...
این را که دیدم داشتم سکته می کردم فلذا مجددا اشکمان سرازیر شد و تا کی گریه می کردیم و زنگ زده بودیم به برادرمان که بیا مامان داره میمیره :| :/
برادرمان آمد و ما تا مدت ها در بغلش می گریستیم :|
برادر آمدند و زنگ زدیم پزشک هم آمد خانه و القصه !
پزشک نبود که :|
ایشان آمدند و تهش گفتند :
_ خب دیگه قول داد غذا بخوره :|
حالا مادر من فقط افتاده یک گوشه و بی حرکت و لمس لمس :|
خب پزشک محترم مکرم ! زحمت شد ! آمدی و سیصد و خورده ای تومان گرفتی که یک قول بگیری بروی :| خب زحمت شد به جان خودم ! :/
_ خب دیگه ؛ قول داد ؛ خداحافظ :|
من : :|
برادرم : :|
مادرم : :|
همه مان در شوک بودیم
یک کارتشان را هم دادند که اگر قولی چیزی خواستیم بگیریم ؛ در زحمت نیوفتیم آخر ایشان قبول زحمت کرده بودند در قول گرفتن ها :|
حالا روی کارت نزدیک پنج شش خطی انواع تخصص آمده بود !
دکتر ایکس
متخصص پوست :| اطفال :| ترک اعتیاد !!! :| کنترل قند :| ادامه اش را خنده اجازه نداد بخوانیم :|
پریشبش هم خواهر نابغه مان مادرمان را که دائما استفراغ خونی داشتند و مجاری گوارشی شان عفونت کرده بود برداشته بود متخصص گوش و حلق و بینی نمی دانم چرا :| نوابغ , جمعیم دیگر !!!
حالا دکتر رفته و من هم که نه بلدم سوپ بپزم و نه هیچ غذای دیگری جز ناگت :|
برادرانمان آمدند که سوپ درست کنند و مرا هم تحت آموزش بگیرند :
_ ساجده ! مثلا ظرفا رو چیدی تو ماشین ظرفشویی ؟! تو نمیدونی باید این پلاستیک قرصو جداکنی بعد بندازی تو جاش :|
_ نه دیگه ! این پلاستیکا حرارتیه :| خودش میره .. !
_ :|
حالا با هزار بدبختی که سوپ را گذاشتیم و تا سحر پایش ایستادیم آمده بودیم خیر سرمان برای خودم قهوه بگذاریم که برادر کوچکم فریاد آتش سر داد و من هم گفتم حتما خواب دیده :| نگو واقعا آتش بود !!!
_ ساجده چی فکر کردی با خودت که لیوانت که توش فلزی و دورش پلاستیکه رو گذاشتی تو فر !!
خب من چه میدانستم آتش می گیرد :|
هیچی دیگر الان خانه هنوز بوی سوختنی می دهد ؛ هم از پریشب و هم از دیشب که تولد بچه خواهرمان بود خیر سرمان آمدیم کار خیر کنیم که مادرمان اذیت نشود و جشن را انداختیم خانه ی خودمان که با فشفشه یک فرش را به آتش کشیدیم :|
هیچی دیگر !
از فکر پریشب که در آمدیم و تهش هم آمدیم برگه ی اورژانس را امضا کردیم , انگشت هم خواستند بزنیم و زدیم :| نمی دانم چرا خندیدند :|
خب حواسم پرت بود , انگشتم را نزدم داخت استمپ شایدم هم استامپ :| !
و این ذهن آشفته ای که سعی می کن هی سفیدی بکشد بیرون از این سیاهی ها !
حالا هم نشستند به عکس العمل خوب من در مواجهه با مواقع اضطرار می خندند :|
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/6/5 12:36 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
ایمان دارم
اعتقاد دارم
که " ظهور " کرده ای ...
دعا برای ظهور بیهوده است مادامی که تو هستی ...
باید دعا کنیم برای خودمان
برای چشم هامان
برای ...
ظهور کرده ای آقا جان ...
اما نه اینجا
که در دل های مردمی که ایمان دارم
به پایشان هنوز , فرشتگانی در سجده اند
آن هنگام که در معبری ؛
اذان می دهند
و
تعمیرکاری ,
میرود پشت مغازه ,
یک پارتیشن می کشد ,
آرام بساط یک عاشقانه را برپا می کند ...
سجاده پهن می کند ...
بوسه می زند بر پیشانی خاک
و
صدایش می پیچد در آسمان ...
ایمان دارم
ظهور تو
جای پای گل نمی خواهد
که به پای تو گل خواهد رویید ...
تو ظهور کرده ای
میان همین دست های روغنی ...
میان این دل ...
میان این ...
چشم می خواهد دیدنت ...
چشمی که نداریم
چشمی که نخواستیم داشته باشیم ...
تو آمده ای
میان همین نان هایی که برکتند
برکت های حلال ...
آمده ای که وقتی یک قلم از سفارش غذایت را روی پیش خوان رستوران جا می گذاری ,
مرد پشت صندوق حاضر است با موتوری , آید و تا آن سر شهر دنبالت کند که آن غذا را به تو تحویل دهد در صورتی که می توانست بگذارد بماند و به کس دیگری بفروشد و سودش را بکند ..
این ها فقط چیز هایی بود که امروز دیده ام ...
و یقین حاصل کردم
بیشتر
و خیلی بیشتر
که اینجایی ...
می دانی آقا جان ؟!
آمدنت را که نمی توان پنهان کرد
آخر
خودت می شود رخ نشان ندهی اما
کائنات که دست خودشان نیست
همه سر به سجده دارند
تا عطر قدم هایت می پیچد ...
__
اللهم عجل لولیک الفرج
چهارده صلوات برای تعجیل در فرج و حفظ و پیروزی شیعه و اسلام لطف می کنید ؟
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/6/3 10:25 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
آسمان به زمین آمد
که ستونش تو باشی
که بهشت
آمد بر سرت
سایه افکند
که نکند آفتاب این دنیا ,
بسوزاند آخرتت را ...
که خورشید ,
دانه دانه مروارید می انداخت
به ذکر " لاحول و لاقوه الابالله "
که سنجاق شده اند
تمام خوبی ها
به بال ِ ملائک ِ بر سرت
که این چنین
وقار
می بارد
ز هر قدم ..
که کائنات دست به سینه ایستاده اند
که گویی مادری خمیده قد ( سلام الله علیها )
می آید ز آسمان
می نشیند کناری
بوی خاک می پیچد ,
بوی خون ...
و تو آرام و محکم
قدم بر می داری ...
زیبایی ات دل نشین
لبخندت از جنس زمین نبود اما !
می دانی ...
آنان که دستشان به آسمان نمی رسد
عادت دارند
آسمانیان را به باد تمسخر گیرند ..
اما تو ؛
تو ..
به راستی چه خوب نامی بر تو نهادند
که درست گفته اند , نام کودک , با خودش می آید
که بنا بود
چنین روزی
تو بشوی
" سُکَینِه " ی هزار ها دلی که می تپد به عشق
می تپد به شور ...
می تپد با هر نفست ...
که نبض هاشان گام های با وقار توست ...
اصلا می دانی " سُکَینِه " چیست ؟!
مگر می شود ندانی ...
" مایه ی آرامش " ی نداند که سکنا و آرام بخش دل های بی قرار است ؟!
میخ شد , ماه ِ صورتت
بر میان قاب ِ چادر ...
چه به تو می آمد ...
چه نگینی شده ای
که می درخشی
بر تمام کاروان ...
که گویی این کاروان , نگاهی به همراه دارد
نگاهی ز بالای نیزه ها ...
نیزه هایی که جای آقا مان ( علیه السلام ) بر سرشان بود ...
می دانی ؟!
می دانی ؟!
می دانی که من ِ ساجده
من ِ ساجده ی شیرین فرد دارم نامه ای به سفیر آسمانی می نویسم که حتی نامش هم گویاست ...
"خدا بنده لو " ...
و تو با جان فریاد زدی
" الهی "
که ایمان دارم
که یقین دارم
که ابر ها شنیدند ز آسمان
که او هم فریاد ِ " عبدی " سر می داد ...
چه عاشقانه ای به پا بود ...
مبادا بلرزی
مبادا ز استواری ات کم شود ...
تو بالندگی ما هستی
افتخار ما هستی
تو نمایش ِ دست مولا علی بن ابیطالب ( علیهما السلام ) بر سرمانی ...
پشت نامت ؛
فرشتگان " علیه السلام " می آورند
که تو شوری ...
که تو ...
که زین پس در " هو هو " ی تسبیح کائنات
دل آرامی , خفته
که آرام است
به نام تو ...
که امروز , شیطان بر سرش می زد
که وای بر من ..
که تو مستحق سجده هستی ...
که امروز
خدا می بالد بر خودش
که خدا فریاد " فتبارک الله " سر می دهد
که بام ها را " الله اکبر " پر می کند
که گویی
بهشت به زانو در می آید
که می خواند بلبل
که شیطان
ندا می دهد به آسمان
که گر " حوا " در ابتدا آفریده می شد
به حتم
به حتم تا کنون بر سجده می ماند ...
که آسمان فکه می درخشد
که ستارگانی دنباله دار می آیند که ساقدوش شوند ...
که تو
که تو علت العلل تمام نظم هایی ...
که بی نظمی ِ منظمی بنا کردی در وادی عشق
که در عشق
هرکه عاشق تر باشد ....
اصلا مرا چه به از عشق گفتن در محضر ِ عاشقان عاشق ..
خواهرم
چه دعایی می توان کرد
برایت
زمانی که دست های صاحب الزمان ( عج )
به آسمان است
برای این عاشقانه ...
نگین ِ درخشان ِ ایران ...
___
برای خواهر گران قدرم #سکینه_خدابنده_لو , زنی که مردانه ایستاده !
و مطمئن باش
آرزویم
دیدن توست
نه از قاب شیشه ای
که از نزدیک
در میانه ی سربازان یار غائب ( عج )
#س_شیرین_فرد
اگر دلتان خواست و حرف دلتان بود , هل اتایی بخوانید به نیت دل شکسته مان ...
نیت هم کردیم ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/6/3 9:49 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
- بیا اینجا ؛ این ها رو دستت کن ... !
مادرم می دانست ؛
مادرم خوب می دانست من النگوی پهن دوست ندارم و عاشق النگو های نازکی هستم که جِرِنگ و جِرِنگ به هم می خورند و صدای دل نوازی , طنین انداز می کنند ؛ او خوب می دانست النگوی پهن چند ده گرمی ام را چرا مدت هاست به دست نکرده ام ... او خوب می دانست ...
بیست النگوی نازکش را از جعبه ای مخمل باف و قرمز بیرون آورد و آرام آرام به دستانم کرد ...
شب بود ؛
چشم هایم را بسته بودم
اما
نمی دانم چه شد که چشم هایم را باز کردم ...
شاید می خواستم ببینم چقدر از تسبیح مانده تا این دور ذکر هم ختم شود ...
لبم به ذکر بود
اما
چشمانم میخ شده بودند بر النگو ها ....
دست هایم چقدر شبیه ِ دست های مادرم شده بود ...
دست هایم عطر دست های مادرم را می داد ...
عطر نعنا های خشک شده ...
عطر ِ شیرین بهارنارنج ...
عطر شکوفه های گیلاس ...
عطر تابستان ...
عطر خورشید ..
عطر ِ گرما
عطر ِ عشق ...
گویی لحظه ای این دست های مادرم بودند که درست آمده بودند و نشسته بودند جای دست های بوی ِ کیبورد گرفته ی من ...
آن تسبیح آبی ...
این النگو ها ...
همه شان ؛
همه شان
همه شان
مادرم بود ...
دست راستم گرم بود ...
بر خلاف دستی که النگو نداشت , گرمایی عجیب داشت ...
گرمایی مثل گرمای نفس های مادرم ...
چه شد ؟!
حساب ذکر ها در رفت ...
که جای " الله , الله " ام را
" مادرم , مادرم " گرفت ..
که او کم از نفس های خدا نداشت
که او ..
که فکر او ذکر است
که بردن ِ نام او دهان ِِ پاک می خواهد و دست کشیدن بر دستانش , وضو ...
حواست باشد
اگر جایی نوشته بود ؛ مادر
بی وضو نروی سمتش ...
او آیتی است ز آیات حق ...
ز آیات الهی ...
که مطمئن باش
گر کائنات ذکر می گویند
ز صبح تا شام
گر درخت می گوید ...
گر گل می گوید ...
گر در می گوید ...
گر تمام هستی , تسبیح می کنند
مطمئن باش
جایی میان ِ " هو هو " یشان
" مادر " ی خفته است ...
دست هایم شبیه ِ دست های مادرم شده بود
عطر زنانگی گرفته بود ...
دست هایم , دست های مادرم بود و دست های مادرم , دست های مادرش ...
بین مادر ها این یک راز است ...
درست مثل مادرم ...
شاید مثل همان وقتی که برای مادرش , خانه ای خرید و بعد مرگ او نتوانست ببیند , تاب آورد , آرام گیرد جایگاه هبوط ملائک را که آمده بودند تا به صعودی دعوت کنند سوره ای سبز را ...
معراج مادرش طلا شد ...
مثل ِ مادرم
مثل مادرش
طلا شد بر دستش و حالا دست های او بود که بر دست های من جِرِنگ و جِرِنگ صدا می کرد ...
هر صدایی این صدا نیست ..
این جِرِنگ و جِرِنگ فرق دارد ...
این جِرِنگ و جِرِنگ , رازی است میان ِ مادر ها ...
با تمام جِرِنگ و جِرِنگ های عالم فرق می کند ...
با تمامشان ...
و من بی تاب
و من بی خواب
و من مضطر ...
که مادرم بر دستانم طلا شد
خدایا
نکند وقت عروج است ...
به خدا تاب ندارم
که هبوط می کنم
تا میان آغوش لحد ...
که می روم به خواب
که می روم به خوابی نچندان آرام ...
خدایا
رسالت این رسولت تمام نشده
من قومی نبودم که به این سادگی ها هدایت شوم ...
الهی
رسالتش تمام نشده
الهی
نکند من کاری کردم
مکن نازل این عذاب الیم را بر ما ...
مگر رحمن ترین نیستی ؟!
مگر رحیم ترین نیستی ؟!
مگر دین ما اصلا با همین رحمن و رحیم بودن ِ تو آغاز نمی شود ؟!
این عروج را مکن مایه ی عذاب ...
مادرم , علی ندارد
مادرم وصی ندارد
مادرم جانشینی ندارد
هیچ مادری جانشین ندارد ...
مادر , مادر است
یگانه ...
مادرم ندارد کسی که شادی کردن او , با شادی مادرم برابری کند ...
که من مرید ولایت او شوم ..
من انکار می کنم گر کسی را بخواهد انتخاب کند
من مرید او هستم
من غیر او نمی پذیرم
من غدیر بر مادرم نمی دانم ...
من ولایت او بر سر دارم ...
سایه اش
سایه اش
سایه اش , خنکای سایه ی سدره المنتهی است ...
و من
فطرسی
چشم به آسمان دوخته ... !
اصلا می دانی چیست ؟!
مگر بهانه ی تمام خلقت
یک
مادر ( سلام الله علیها )
نبود ؟!
__
+ برای مادرم , برای تمام مادر ها که راز این جرنگ و جرنگ را می دانند ...
برای مادرم نوشتم
و خواستم نام او زنم
بر این پست
تا همه بدانند
مخاطب خاصش کیست !
+ سلامتی و طول عمر و شادی روح تمام مادر ها چهارده صلوات ختم کنیم ؟!
+ و دختری که دل بی تاب می کند در هجر مادری ... استادمون , غمگینن ... دعاشون کنید ...
+ گمان نکنم بردن نام نویسنده , بهای زیادی باشد در قبال عمر و احساس او ... استفاده فقط و فقط با ذکر نام نویسنده #س_شیرین_فرد
+ عکس : گل نرگس
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/6/1 6:19 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
گاهی هم
عده ای
پزشکند
بی درس طب !
روز پزشک مبارک
کلمات کلیدی :