ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/5/30 10:30 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
اینکه می گویند
هنگام درس و بحث و طلب علم ,
بال فرشتگان , فرش راه توست ,
بی دلیل نیست !
آخر می دانی ؟! مادری در زمین بود ( سلام الله علیها )
که تمام عاشقانه ها
را
مادری کرد ...
که در ِشهر ِعلم ( علیه السلام )
برایش
غزل غزل ,
شعر می سرود ...
تمام بند بند کتاب وجود ِ عشق را برای او می لرزاند ..
و صدای خنده های شیرین ِ شهر علم ( ص )
می پیچید
در تمام آسمان ...
ملائک دف می زدند
کف می زدند ...
بال هاشان بر خاک ِ زمینی که خاکی ِ بوتراب ِ شهر علم بود ( ص ) , تبرک می کردند ..
می دانی ؟!
از آن روزی که حرمت شکستند ...
ملائک
ادب می کنند ...
بال پرواز , پهن می کنند بر زمین ...
____
#س_شیرین_فرد
+ عاشق نوای گل نرگس هستم ....
علی شاهه , شاه ِ علی فاطمه است ... ( علیهما السلام )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/5/30 10:2 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
اولش فکر کردم بعد از این مدت طولانی قلم دست نگرفتن , شروع کنم امروز با این اعصاب داغون یه تومار نوشتن از اهمیت خیلی چیزا و از این جور چیزایی که هممون موقع حرف یه پا واعظیم برا خودمون اما وقت عمل ... ؟!
بعدش دیدم نه ! نمیشه اینجوری ؛
تموم حرفم رو جمع کنم تو یه چند جمله اونم در قالب یه راه حل برای اون هایی که می خوان انتقام بگیرن از کسی که در حقشون خون کرده ! اگر همچین فردی رو در اطرافتون دارید که حکم قاتل پدر که هیچ , قاتل کل خانواده و خاندان رو داره و می خواید عذابی بالاتر از هشتصد ضربه شلاق و بعدش هم بلافاصله خفگی در اتاق گاز و بعدشم هفتاد و هشت بار اعدام و سه بار غرق شدگی و تیکه تیکه شدن جسد و بعد هم آتیش زدن جنازش و خاکسترشو بر باد دادن , باشه این رو با تمام وجود از خدا بخواید که کارش به سیستم اداری بیوفته !
کشور های دیگه رو تا حالا در بطن سیستم اداریش نبودم بتونم بگم اما همین که سیستم اداری ایران رو اون هم تازه چشمه ایش رو در چندین بار مشاهده کردم برای هفت میلیارد پشتم بسه ! انسان عمیقا احساس می کنه باید به غار نشینی پناه ببره ...
از اونجاییم که آواز دهل از دور خوشه , نظری در خصوص سیستم اداری آمریکا و آفریقا و کشور های این وری و اون وری ندارم !
این چشمه هایی که ما دیدیم بس جوشان و درخشان بودند که ما رو آب با خودش برد !
میدونم عمل نمی کنیم و عمل که هیچ ! خیلی ها حتی زحمت کامل خوندن رو هم به خودشون نمی دن و علاوه بر این اونایی که باید هم نمی خوننش اما لااقل برای جلوگیری از سکته ی قلبی و مغزی , ناقص و کامل با هم که شده باید بنویسم لااقل کمی آرووم بگیرم بتونم برم در ادامه ی بطن سیستم اداری بلکه این کار ما هم حل بشه ... !
از چشمه ی اول شروع می کنم که یهو شوک وارد نشه ! حالا تا شروع کنم شما فرض کنید پنج روزه که تلفن ندارید و از همون ساعت های اول بی تلفنی که تماس می گرفتید با مخابرات همه اش می گفتند که هفتاد و دو ساعت به دلیل عملیات کابل برگردان قطع می باشد در صورت عدم رفع خرابی در طی مدت مقرر لطفا اطلاع دهید :| ! و این رو هم تواما فرض کنید که اینجا یک آپارتمان و تنها واحدی که انگاری خطشو گرفتن با وسواس جدا کردن که برش گردونن , خط این واحد بخت برگشته بوده و این رو هم در گوشه ی ذهنتون داشته باشید که از همون ثانیه های اول تا همین الان که صد و بیست ساعت ناقابل که اصلا ارزشی نداره ( ! ) گذشته , قرار بوده در هفتاد و دو ساعت آینده ( ! ) این نقص بر طرف بشه و از اون جایی که طبق قانون سوم نیوتن زمانی که یه چیزی خراب بشه , مرگ و زندگیت گیر همون میوفته فلذا در این مدت فکر کنم رییس جمهور آمریکا هم شخصا تماس گرفته بود و چون تلفن قطع شده بود , از دعوت من برای شام و مذاکره ، منصرف شده بودند ! :|
امروز ؛ عزم رو جزم کردم و وقتی رسیدم خونه بلافاصله شروع کردم به گوشی موبایل دست گرفتن و شماره ی مرکز مخابرات رو گرفتن از صد و هجده که انگار خود اپراتور کارش به سیستم اداری افتاده بود فلذا داشتن از عصبانیت و حرص , من رو تیکه تیکه می کردن که به قصد شام بزنن سر نیزه و میل کنن !!! به جان خودم فقط شماره مرکز مخابرات خواستم , نه فحش دادم , نه تهدید کردم , نه زدم طرفو ! آخه اینقدر ضعف اعصاب ! واسه ی خودشون خوب نبود خب ! قطعا تا همین حالا که من نشستم و از ترس سکته , دارم تایپ می کنم که آرووم بشم , ایشون سکته ی سی و هفتم رو هم رد کردن !
شماره رو گرفتیم و شاد و خوشحال و خندان , زنگ زدیم ؛ دفعه ی صد و نوزدهم بود گمونم که مجددا داشتم شماره رو می گرفتم که در کمال ناباوری برداشتن گوشیو ! من اصلا تصور همچین سرعت عمل بالایی رو نداشتم و از اونجایی که هی دور و برمون مثبت , مثبت , مثبت می کنن , سعی می کردم از اون اول صبح همش دید خوب داشته باشم ! مثلا همین کله ی سحری که ماشین دیر کرد و نیم ساعت یه بند داشتم مثل یو یو می رفتم و میومدم :| ! بعدش هم تو ماشین به اطراف نگاه می کردم و به همه لبخند می زدم که ملت یه جوری خون جلو چشماشونو گرفته بود که انگار من مقصرم شش صبحه و بیدارن ! همچین می گفتن چته نیشت بازه فکر کردم الان وسط یه مراسم ختمم که کل خاندان در جا با اره برقی تیکه تیکه شدن و به قتل رسیدن و اون وقت من با یه رژ بیست و چهار ساعته , رنگ اون دویست و شش قرمزه که آدم چشم درد می گیره بهش نگاه کنه , دو طرف لبامو انداختم پشت گوشام و سیصد و بیست تا دندونمو ریختم بیرون که هیچ , دارم قهقهه می زنم :| خداوکیلی گلادیاتور ها مهربون ترن ! از صبح مثبت ما بگذریم , داشتم از برداشتن تلفن می گفتم ! اپراتور اول خوب بودن , یه شماره دادن و من هم که خوشحال از تحولی که در سیستم اداری ایجاد شده , تند تند دارم شماره می گیرم ! همین طور در خوشحالی بودم که زمانی به خودم آمدم که نزدیک اذان ظهره و من تا الان دویست و سی و هفت تا شماره ی مختلف گرفتم و حالا هم یکی دیگه یه شماره بهم داده و القصه ! یه نیم ساعت که واسه ی ناهار و نماز نگه داشته بودم و از بعدش تا ساعت دو از شماره ی آبدارچی گرفته تا معاونت و دبیرخونه و ریاست من رو پاس دادن و پاس گرفتن ! ریاست محترم مکرم معزز که از همه داغان تر و بدتر و ویران تر :| موقع جواب دادن و یهو وسط حرفم قطع کردن اون مثلا خانوم منشی که البته بی تقصیرم بودن , بدبخت بی اعصاب :| ! داشتم فکر می کردم چقدر شعور و شخصیت یه راننده تاکسی به ظاهر پایین از بعضیا بیشتره ! حالا میخوان به خودشون بگیرن و ناراحت بشن , میخوان بخندن ! خلاصه اش کنم حداقل یه ذره از اون نجومیو که تو فیشای حقوقیتون استفاده می کنین , استفاده کنین و یه تلسکوپ بردارین بلکم با این فاصله ای که بعضیاتون از مردم دارید , بتونید مشکلاتشونو ببینید که گاهی واقعا فرا تر از یه خط تلفن و یه خونه و یه اعدام بی گناه و غیرس !
دیگه تصمیم گرفته بودم جای صدای ملایم و مهربون و سلام روزتون بخیر و خسته نباشید و قربونت برم و فدات بشم و از این انرژی الکی مثبتا , یه ذره آرووم نشینم که دیگه خیلی داشت به کارمندان محترم مکرم خوش می گذشت و خداوکیلی انصاف نبود بزارم نونشون حلال نشده از گلوشون پایین بره ! حیف نیست اینقدر هلو برو تو گلو ! لااقل چهار تا فحش و لعنت بدن به ما که وسط عیش و نوششون مزاحم شدیم ! گوشیو که برداشتن بعد از یه سلام خیلی خشک و خالی , شروع کردم به گفتن تعداد دفعاتی که این جمله رو که پنج روزه تلفن قطعه و اینا رو براشون شمردن ! باز پاسم دادن اما این بار نه تو اون اداره که جایی نبود که اونجا تماس نگرفته باشم , بلکه منو همچین شوت کردن شونصد کیلومتر اون طرف تر تو یه اداره ی دیگه که انصافا اون دو تا آقایی که جوابمو دادن فوق العاده برخوردشون خوب بود ... ان شاءالله خدا براشون بسازه که ما رو نسوزوندن !
شماره ی اداره ی اصلیو دادن و زنگ زدیم و با اینکه دبیرخونه بود اما بخاطر شدت سردرگمی که ایجاد کرده بودن , خودشون شماره رو گرفتن تا پیگیری کنن , جا داره از مسئول محترم دبیرخونه یه عذرخواهی ویژه بکنم اگر تندی و نا آرامی بوده ! البته این رو هم باید گوشزد کرد که اگر مسئولین محترم سازمان بهداشت , قصد دارن تا آمار سکته و فلج و ام اس و کلا درد و ورم و مرض رو پایین بیارن , بهتره تمامی کارمندان رو موظف به گذروندن دوره ی کمک های اولیه در کنار دوره ای که سال هاست اجباره برای کارمندان به نام چگونه حرص طرف مقابل را در آورده , او را ناقص کنیم و بی خیال و بی ادب و ... ؟! باشیم , بکنن ! این قسمتی از چشمه ی اول بود , اون هم به اختصار !
کمی اون طرف تر ؛ چشمه ی دوم !
شب باروونی , یه باروون تند و یه رعد و برقی که گمونم بیست سی نفر رو خشک کرده بود درجا ! داشتم با خواهرم تو ماشین می رفتم یهو چشمم رفت سمت یه چیزی و بی اختیار پرسیدم اون چیه !؟!
یه کابل برق قطع شده از بالای یه مرکز خرید بزرگ تهران که قطر کابل از گردن من بیشتر بود هی داشت می خورد به دیوار و سنگ و آب و اتصالی کرده بود و هی جرقه های برزگی می زد که می ریخت رو پیاده رو و ملت هم اگه سلفی نمی گرفتن لااقل فیلم بود , من و پودر شدگی , یهویی ! :| اصولا اوایل توجیه نبودم که اینجا کجاست فلذا حس مسئولیت شدیدی داشتم و شاکیم می شدم که پیگیری نمی کنن اما الان حس مسئولیته به اون شدت هست اما اون شدت ورم کردگی ِ رگ گردن یکی دو درصد کمتر شده :| ! بلافاصله زنگ زدیم آتش نشانی :
_ به ما چه مگه ما شهرداری ایم :| ؟!
و حالا صد و سی و هفت !
_ زنگ بزن پلیس :| :/
و حالا پلیس :
_ زنگ بزن صد و بیست و پنج :|
گرچه عده ای هشدار پودر شدگی رو به ادارات در خواب ناز داده بودند اما ... ؟!
انصافا هم دلم می خواست فقط برم فرداش , کنار دوربین گزارش ویژه و همون دوربین دو متری رو از پهنا بکنم تو چشم ِ اون فردی که میگه : علت حادثه هنوز مشخص نشده !
چشمه ی سوم هم که گمونم به اینجا نگنجه :|
این ها چشمه هایی بودند که من شخصا درشون دخیل بودم و نه نقل قول ! الباقی که دیگران رو هوالباقی کرده بود بماند !
امیدوارم روزی باشه که بنویسیم از اصلاح شدن این " وظئیط " ( دقیقا وضعیتی به همین داغانی ! )
این بود انشای من :|
پایان که نداره چون این قصه سر دراز داره اما
پایان !
البته این رو هم باید بگم خدمت اون هایی که منتظرند چیزی منتشر بشه و کپی کنند
استفاده با ذکر نام گل نرگس
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/5/28 11:11 عصر
هوالرحمن
وقتی داشتن مینوشتن ، گفتن این #قرصو هر وقت #احساس کردم دردم داره #شروع میشه ، بخورم ...
روز اول وقتی رسیدم خونه اونقدری تعلل کردم و دل دل کردم که به در و دیوار از شدت درد ، چنگ میزدم ... نیم ساعتی بود که #درد امونم رو بریده بود ، یکیشو خوردم ... درد رو ارووم کرد اما به شدت منو زد رو رخت #خواب #زمین ... از اون به بعد بخاطر #خواب و #نفس تنگی ای که بهم میداد سعی می کردم تا مجبور نشدم نخورمش ...
با تمام این #خودداری ها تو #دوازده روز اول ، یه ورقش رو تموم کردم ...
دردام خیلی زیاد شدن ...
خانواده هم #ژلوفن و #بروفنو تحریمم کردن ...
گاهی وقت ها از شدت درد ، #تهوع می گیرم ...
امروز روز فوق العاده ای بود
اصلا هر روزی که با خانواده بگذره
با عزیزات
با #عشقات ،
یه روز فوق فوق العادس !
امروزم مثل همه ی روزایی که خدا نور مهربونیشو میده دست خورشید که بتابونه به گرمای زمین !
اما الان
وقتی که به سمت خونه قدم میزدم
انگار یه تشت بزرگ آب تو سرم بود
با هر قدم ، این حجم عظیم آب ، میکوبید یه طرف سرم ...
یه درد شدید که انگاری یکی پاشو محکم تکیه داده به جمجمم و فشارش میده ...
کلید رو انداختم ...
چشمام سیاهی رفت ...
روسریمو شل کردم
تو حیاط ...
سرگیجه ، درد ، این چشمای سیاه ...
شاید شبش ...
خدایا
با همه ی این حرفا که حکم درد و دلو داشت از این درد مزخرفی که امون برده ...
متچکرم ...
همین حس خوب تشکر ، یه حال خوبه
حتی وسط این درد
الحمدلله ...
یاعلی ...
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/5/26 3:34 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
بی میل , کلید می اندازم ..
کیفم را روی مبل پرت می کنم , چادرم را , لباس هایم را ...
می نشینم گوشه ,
خیره به دیوار
گرسنگی امان نمی دهم ,
بلند می شوم ...
وقتی به خانه می آیی و بوی گرم زندگی از آن نمی آید ولو به قدر بوی نانی تازه ,
با مرگ فاصله ی چندانی نداری چه بسا که در آغوشش کشیده ای !
یک تخم مرغ بر میدارم ,
مثل دیشب , مثل دیروز ظهر ...
چه فرقی می کند ؟!
دلت که به چیزی خوش نباشد می شود همین !
تابه را روی گاز می گذارم و خالی , زیر را روشن می کنم ...
می گویند بخارش سرطان زاست اما نه برای من که غم , تا عمق جانم پیش رفته ...
بی حوصله تخم مرغ را می زنم ...
کسی که بخارات تابه ی روی گازش برایش مهم نباشد ,
کسی که برایش مهم نباشد که هر روزش تخم مرغ است !
کسی که برایش مهم نباشد که هر روز , تخم مرغش سوخته است حتی !
کسی که برایش مهم نباشد کف تابه خراشیده شده و می گویند سرطان زاست !
کسی که برایش مهم نباشد دستش با تخم مرغ ! سوخته ...
کسی که ...
می بینید ؟!
مرده ها آدم های عجیبی نیستند ...
مرده ها فقط گرسنه شان می شود
فقط می خوابند ..
______
+ #س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/5/23 9:13 عصر
هو الرحمن الرحیم
دست بر سینه می گذاریم ...
اشک سرازیر می شود ...
دخیلی بسته شده ...
با خون ..
می تپی در تمام وجود ...
رگ هایی که می آیند و گره می خورند , آن هم کور ... درست به دلت , درست به دلم ...
چه بسیار حرف هایی که نانوشته خواندی و چه بسیار نامه هایی که ناخوانده دانستی ...
این همه حرف که درست انداخته شده در میان ِ این قلبی که پاره پاره است ز دل تنگی ...
خون می آید ,
تبرک می کند
می رود
می کشد دست
بر تمام اعضا ...
اصلا می دانی چیست ؟!
این دل ماست
که درش هستی
این دل است
که شده ضریح ...
این دل است
که شبکه شبکه شد ...
این جان ماست
این گنبد و گل دسته
همین دست هایی است
که می آیند تا دو طرف سر
می آیند بالا
تا استجابت شوند ...
و ستاره می بارد ز آسمان
و ماه ...
گل می بارد ز چشم ها ...
راست می گویند ؛ چشم دریچه ی قلب است ...
راست می گویند که دروغ را در وادی چشم راهی نیست !
راست می گویند ...
فرات می گذرد ز این ضریح
هر جمعه ...
هر شب ...
دل بی قرار می کند فرات ...
تبرک کن صورتت را
زمزمی روان شده
قدمی بر چشم نهاده شده ...
آمده ای ؟!
که این چنین
مواج شد دلم ؟!
این چنین باران گرفت ؟!
هوای وجودت
جوانه زد
در تمام جانم ...
بهار آمد ..
بهار ...
...
___
+ عیدتون , عیدمون , عیدشون مبارک :))
شب عیدی اموات رو یاد کنیم ولو با ذکر یک صلوات :)
البته زنده ها رو هم بی نصیب نذاریم از دعامون :))
+ #س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/5/23 8:44 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
سیب که بر زمین افتاد ,
بوی کربلا پیچید ...
خورشید سرک کشید ,
آب , دل بی قرار کرد ...
آدم , حوایی شد !
و حوا
چشم دوخته بود
بر دنیایی که می تابید ..
و این خراسان بود ,
یک دنیا
که تابیدن گرفته بود
سیب بی تاب شده بود ,
خورشید بی خواب
و
آدم ...
خدایا ؛
آدم بی تقصیر بود
لحظه ای تو را دید
که تجلی کرده بودی
بر تابیدن ِ یک گنبد طلایی ...
یوسفی ( علیه السلام ) داشت صورت تبرک می کرد
و
کائنات
همگی
دست به سینه
منتظر یک راست قامت خمیده ( سلام الله علیها ) ...
با عطر ِ یاس ؛
کمی خونی ..
کمی خاکی ...
خواهری ( سلام الله علیها ) ز بهشت ره کشیده بود
تا میانه های زمین ...
جایی که درست محل تلاقی عطر یاس و عطر دل انگیز باران بود ...
گل می بارید
نور
شور
...
آقا جانمان
عیدمان است ...
عید همه مان ...
تو برای ما نوید شادی هستی ..
مبارک است ...
مبارک :)
__
+ #س_شیرین_فرد
+ همدیگه رو دعا کنیم ولو به ذکر یک صلوات
التماس دعا
یاعلی ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/5/16 7:27 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
و هبوطی رخ داد ؛
این بار نه به گناه ,
نه به نا فرمانی ..
که این هبوط ؛ به پاس عشق بود ...
به پاس فرمان برداری ...
این بار ؛ آدمی در کار نبود ...
خدا بود و خدا بود و خدا بود ...
خدایی که آرام هبوط کرد
و
فرشته هایی که
گرفته بودند ,
دنباله ی یک چادر خاکی ِ خونی را ...
کائنات همه دست به سینه , سر ز احترام خم کرده بودند که یگانه مادر گیتی آمده بود به تماشا ی عشق بازی ...
و خدا هم
گوشه ز این چادر را به آغوش گرفته بود ...
این بار ؛
رانده شدن از بهشت نبود ...
بلکه
این بار ؛
شان نزولی نازل شده بود برای بهشت ,
در وصف بهشت ...
این بار , بهشت , خود دویده بود به زمین ...
آبی آسمان ,
متجلی شده بود
در خاک ...
این بار ...
و
سیزده چه عدد مقدسی است ...
که سیزده رجب , کعبه شکافت و حالا برای " رجبی " آسمانی ترک برداشته بود و خدا بود که می بارید و خدا ...
همه جا خدا بود ...
و از همانجا ؛
حاجی شدی
و حاجی بودنت امضا شد ...
که خدا ؛
شخصا به دور تو طواف کرد ...
خدا دورت را گرفت ...
نقاره می زنند ..
گویی کائنات بر این لحظه به سجده در آمدند
گویی شیطان هم سجده می خواهد ...
و خدا طواف می کند و طواف ...
و چادری که در دست ِ اوست
سیاه ؛
خاکی و خونی ...
عطر یاس می آید ...
عطر سیب ...
پرده ی کعبه عوض می شود ؛
لباس های رزم تو را حالا چادری در آغوش کشیده که تاریخ را به جان خریده ...
این چادر ؛
توسل گاه خیلی ها بود ...
این چادر را دست های خدا دوخته ؛
بر قامت مادری که بهشت زیر پایش زانو زده ...
و ...
صدای بوسه ای پیچید در تمام عالم ...
از همان بوسه های سفت و محکم ...
که عاشقانه به تصویر می کشد , روایت یک عشق را ...
و ز درک این عقل های زمینی خارج بود ؛
بوسه های خداوندی ...
که این تن ز تاب خارج شد ,
که از آن پس به یادگار نگاه داشت
جای این بوسه را ...
از همان بوسه های سفت ...
از همان بوسه های خدا که بر کسی نمی کند ..
پا ها تو شد
بوسه گاه پیشانی ملائکی که به سجده در می آمدند در این عاشقانه ...
قدم می زدند
کائنات
به دور جان در آغوش کشیده ات ...
از آسمان شور می بارید ...
خدا در آغوش کشیده بود
جهان به طواف در آمده بود
و
سری به نیزه بلند است ..
چه غوغایی بر پاست
چه عاشقانه ای ...
آسمان موفق شد ...
امروز آسمان موفق شد ...
امروز این عاشقانه کامل شد ,
با یک پیشوند شهید , در ابتدای نامت ...
که شهید یعنی
شاهد بوده ای
عاشقانه را
نه !
نه !
تو خود ِ عاشقانه بودی ...
که شهد چشیدی
ز شرابا طهورا ...
___
+ س . شیرین فرد ( استفاده با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد و ذکر نام نویسنده )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/5/13 10:44 عصر
هو الرحمن الرحیم
خدا ؛ از پای گلدان های گل سرخ , خاکی عطر آگین را انتخاب کرد .
خاکی که آهنگ آواز پای قناری ها را به جان خریده بود و شور بلبل در تنش می دوید و در چشمانش , برق عشق , خودنمایی می کرد ...
خاک من ناب بود , خاکی که گل عشق درش ریشه دوانیده بود , خاکی که خاک نبود ؛ شور بود , عشق بود , اشتیاق بود , مهر بود , پاکی بود , صداقت بود ...
خدا خلاصه ی تمام خوبی هایش را برداشت و تراشید پیکری را با موهای بلند , چشم های دریایی و دلی که یک سرش در زمین بود و دالانی داشت به اوج آخرین طبقه ی آبی ترین آسمانی که تا کنون خلق شده بود ...
نام من عشق بود ... سروده ای از ناب ترین غزلیات خدا ... کلیات اشعاری که قافیه اش با لطافت ردیف شده بود و در هر بیت , ظرافت تکرار می شد ... بیت هایی که با عشوه و ناز مخصوصی که خدا فقط برای آنان خلق کرده بود یکی پس از دیگری در زندگی کسی می دویدند و شور را به او هدیه می دادند , بیت هایی که می شدند مکمل یکی از غزل های خداوندی به نام مرد و نام پدر بر او می نهادند ... بیت هایی که آرام و بی صدا , نه ماه تمام در دل فرشته ای از فرشتگان خدا جا خوش می کردند و به او بال پرواز مادرانگی هدیه می دادند ...
این کلیات اشعار , تضمین شده بودند از خود ِ خود ِ خود ِ خدا ...
بیت های صورتی رنگی که خون درشان می تپید , با مژه هایی بلند که می شدند زندان عشق ...
خلاصه اش کنم ؛
من یک دختر بودم ...
تا قبل از آنکه بشکنم !
___
+ س . شیرین فرد
+ در وهله ی اول ولادت بانوییه که ایران زیر گام های با وقارشون و در سایه سار چادرشون هستند :) مبارکه :)
بعدشم که دیگه گفتن نداره :| ! روز دختره : )) به نیابت عرض می کنم : ما دخترا به یه شاخه گلم راضی ایم :| حالا اگه یه کادویی چیزی کنارش بود دیگه راضی تر : )))
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/5/12 12:29 صبح
هو الرحمن
حالا هی دخترای خونه بی تابی ِ اربعین کربلا بودن رو بکنند ...
بابا حسین ( علیه السلام ) که اجازه بدند
دیگه اجازه ی فرشته های تو خونه دست خودشون نیست !
بی اختیار راهیتون می کنن
با جان و دل ...
دل بابا حسین ( علیه السلام ) هم
دست نازدونه دخترشون بی بی رقیه ( سلام الله علیها ) است
و نگاه نازدونه ی بابا ( سلام الله علیها ) هم ؛
دوخته به دهان مبارک عمه جان زینب ( سلام الله علیها )
و عمه جان هم ( سلام الله علیها ) چشم دوختند به چشمان داداش عباس ( علیه السلام )
و دست های داداش عباس ( علیه السلام ) هم
تو دستای آسمونی بسته ی بابا علی ( علیه السلام ) هست
که چشم بابا علی ( علیه السلام ) هم
دوخته شده به یک قامت خمیده و پهلوی شکسته و دستی بر کمر ( سلام الله علیها ) ...
و تمام این ها
تجلی کرده
بر اشک های چکیده روی گونه های محبین ِ آقا امام حسن ( علیه السلام ) که از دل مهدوی ( علیه السلام ) در سجده های سجادین ( علیه السلام ) مکتب امام صادقی و امام جعفری ( علیه السلام ) ...
که اون وقت
یک هدایت گری ( علیه السلام ) بشه هادی ِ راه ( علیه السلام ) و یک آقای مهربانی ( ص ) پیر راه و راه بلد ... !
یا علی ( علیه السلام ) ...
__
+ دلنوشت
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/5/11 11:59 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
چه در من دیده بود ؟!
چه در من دیده بود که از میان آن انبوه جمعیت مرا صدا کرد و من چه در او دیده بودم که تمام مدت نگاه هایش بر کنار جدول و سطل های زباله ؛ تحت نظرم بود ... ؟!
چه شده بود ؟! چه شده بود که منی که حتی در شب هم عینک دودیم باید در کیفم باشد و همیشه کامل بیرون می روم , حالا به یک عینک طبی آن هم از سر دوبینی شدیدی که پیدا کرده بودم و فکر می کردم کمی تسکین می دهد این کلافگی را ؛ اکتفا کرده بودم ...
- خانم ؟!
با همان گام های استوار راهم را ادامه دادم اما ...
اما چیزی در من ایستاد ...
چیزی در من هبوط کرد ...
چیزی که نگاه های آن مرد ؛ فرو انداختش ...
چیزی ایستاد و با من نیامد ...
- خانم ؟! از صبح تا حالا چیزی نخوردم ! میشه ...
حرفش نیمه ماند ؛
این من نبودم که راه می رفتم ...
من ایستاده بودم
چیز دیگری راه می رفت ...
من نبودم ..
اما حالا این من هستم
که وا مانده ام
در میان انبوه ِ غم ؛
انبوه ِ سوال ...
نمی توانستی رد نشوی ؟!
نمی توانستی بروی کنارش و آرام بگویی کیفم همراهم نیست ... ؟!
نه ...
نه ...
نمی توانستی ...
صدای جیغ می آید ؛
چیزی درونم فریاد می کشد ...
آیا او غرور نداشت ؟!
آیا او برایش ساده بود که خودش را زیر پا بگذارد و به تو , تویی که شاید قیمت یک بلوزت , اگر از حقوق کل ماه او بیشتر نباشد , کمتر هم نیست , این چنین درخواست دهد ... ؟!
چه در تو دیده بود ؟!
چطور نگاه هایش را ز یاد می بری ؟!
چطور می توانی انبوه نا امیدی دویده از تمام شهر را در وجودش جبران کنی ؟!
کاش ...
کاش درآمد داشتم ...
آن وقت بود که دستش را می گرفتم
می بردم بهترین رستوران شهر ؛
کنارش می نشستم
هر چه دلش می خواست سفارش می داد و آن هم به تعداد اعضای خانواده اش ...
بعد حساب می کردم ...
یک خانه براشان می گرفتم ..
اما ...
اما حالا ؛
اما امروز ,
خیره شده ام به تیتر یک روزنامه های شهر ...
دختر بالا نشین شهر , در کنار مردی که از گرسنگی نیمه جان بود , جان داد ...
___
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
خاک بر سرت !
خاک بر سرت !
خاک بر سرت !
کلمات کلیدی :