ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/30 12:13 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
- هلش دادم , سرش خورد به دیوار ... فکر نمی کردم اینجوری بشه !
- اومده بود اثاثمو بریزه تو خیابون , چاقو کشیدم ... پشیمونم ... نباید اینطور می شد ..
- سکوت ...
- ترسوندمش ... افتاد روی پله ها ... دیگه بلند نشد ...
- تو حیاط داشتیم شوخی می کردیم , زنگ تفریح بود , آخرین زنگ تفریحش ...
- گریه ...
و ...
قتل و قاتل و مقتول , دیه و اعدام , اولیای دم ... اینا فقط مخصوص اتفاقات بالا و نظیرش نیست . هر روز هزاران بار داریم این ها رو تجربه می کنیم , میبینیم ... یکی نفسشو می کشه , یکی دوستشو , یکی هوا و حوسشو و یکی ... قصدم این نیست که الان عرفانی بنویسم و عرفانی حرف بزنم اما می خوام از ظالمانه ترین این قتل ها بگم , از بین تموم این هایی که داره هر روز تو کل جهان اتفاق میوفته , خون یکیش قرمز تره ... یکیش از همه دردناک تره و برای ما سنگ شده ها طبیعی تر ... میگن اون دوره ای که زنده به گور کردن بود , یه پدری سفری رفت و خانمش باردار بود . سپرده بود که اگه دختر بود بچه , زنده به گورش کنن ... چند مدت بعد که برگشت , پرسید بچه چی بود و گفت زنده به گور کردیم , آرووم گرفت اما کمی بعد دختری اومد .. بهش بابا می گفت , جریانو پرسید .. مادر دلش نیومده بود که بچه اش رو خاک کنه ... بچه رو گرفت ... برد تو بیابون ... دختر فکر می کرد بازی می کنن .. خودشم کمک می کرد تا خاک برداشته شه , وقتی به اندازه ی کافی چاله گود شد باباش اونو خوابوند توش و خاک ریخت ... کم کم نفسش بند میومد .. هی میگفت بابا ! نفس نمی تونم بکشم ... ازش کمک می خواست ... دست آخر دستش تو دست بابا بود که جون داد ... دل همه می لرزه با شنیدن این داستان حتی اگر برای بار چندمش باشه که می شنوه اما متاسفانه این بار مادرانی هستند که بچه در شکم داره از شیره ی جانشون میمکه و ...
خودشون رو می کشند ... و این یعنی خودکشی .. بچه در درونت میگه مادر , فریاد میزنه مامان ! بی تابی میکنه تا بیاد و ببیندت ... اونقدر با قلبت مانوس شده که میاد بیرون روی سینت آرووم میگیره ... تو آغوش خودته و خودت می کشیش ؟! خودت رضایت میدی بچت بمیره ... ؟! میگی نمی خواستمش ... خدا نمی دونسته که هدیه اش کرده ؟! میدونی روزانه چقدر مادر هستند که در حسرت یک لالایی شب ها رو با اشک سحر می کنند ... فکر می کنی مدرنی ؟! یا نه ... فکر می کنی اون خدایی که روزی خودتو از زمین و هوا فرستاده , نمی تونه روزی هفتاد و پنج صدم بچه رو بده ؟!
چشمام درد گرفته ... اونقدر شوکه شدم که ... تویی که قسم خوردی چرا ؟! هممون از قسما ی پزشکی شنیدیم اما گمونم قسم یه عده ای که حاضرند برای گرفتن مجوز سقط بیمارشون که هیچ مشکلی نداره با سوزن قلب بچه رو از تپش بندازند , کمی فرق داشته ...
این هیچ فرقی با قتل عادی نداره ... انگار که با اسلحه یه آدم عادی رو کشتی ... میدونی دیه داره ؟! میدونی اونی که تو شکمته بعد از اینکه روح درش دمیده شه و بکشیش بهت غسل مس میت واجب میشه ؟!
میدونی .. نسل ما یه فرق بزرگ با هابیل و قابیل داره اونم اینکه اونا برادرکشی داشتند و حالا مایی که خدا میخواد از مهربونیش بگه میگه از مادر به فرزند مهربان تر ...
شاید تلنگر باشه , شایدم ...
اما ...
اینم بدون که اگر جنین در بدنت برای خودت ضرر داشته باشه بازم نگهداریش خودکشیه ...
و خدا شدیدترین عذابا رو داره برای اونایی که خودشونو مورد عذاب قرار میدن ...
شاید اگر سرم درد نمی کرد تا صبح تند تند تایپ می کردم اما ...
شایدم خدا خواسته با این سردرد به من بفهمونه که زیاد پرحرفی نکن ...
شب بخیر ...
_____
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
خیلی دعا کنید و گر تلنگری بود صلواتی برای ظهور و صلواتی برای تمامی ملتمسین دعا و صلواتی به نیت والدین حقیر و صلواتی به نیت اموات و دست آخر صلواتی به نیت حقیر بفرستید ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/28 12:14 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
و پس از یک روز پر پیچ و تاب و دیروزی که دعوت شدیم به یکی از هتل های تهران برای افطار و شام و باورمان نمی شد که پنجاه شصت تا همسن مادر مادربزرگ من که شاید سرجمع ده تاشان با نوه ! تشریف آورده بودند ! به عنوان مهمان نشسته اند زورکی پای برنامه ای که میزبان تدارک دیده و حالا برنامه چیست ؟! یک سیبیل کلفت که بچه از دور ببیندش سکته ی ناقص و کامل ، قلبی و مغزی را با هم می زند ایستاده در سالن همایش هتل و چشم در چشم پنجاه شصت عزیز کهن سال که ملک الموت دنبالشان است و تحت تعقیب زده برایشان ، ایستاده و بلند فریاد می زند که من می خوانم شما هی بگویید ! مامان بابای مهربون ! هی !!! همه با هم !!! و من و خواهرم هم عجیب بر خجالت دادن میزبان قصد کردیم و بلند بلند هی می گفتیم و بلند می شدیم و دست مشت می کردیم و چقدر سوژه ی تلگرام های دیگران شدیم اما خوبیش آن بود که رنج سنی مخاطب را در نظر گیرند :| بگذریم اما امشب از دعوت ها خود را مبری کرده ، بر آن شدیم تا افطار امشب را در پارکی انجام دهیم و راهی دل ِ این طبیعت پیر ِ دودی ِ آلزایمری شدیم !
نشسته بودیم و گرم صحبت و ریختن آب جوش در لیوان ها تا سرد شود و ده دقیقه ای تا اذان مانده بود که افراد دیگری ، با خانواده یا با دوستان یا حتی تنها ، پیر و جوان و زن و مرد آمدند و آنقدر پارک شلوغ شد که سر چرخاندیم چند خانواده در کنار یک سفره بودیم :| چشم در چشم ! فیس تو فیس :|
حال ، چشمتان روز بد نبیند ... ما آب جوش می ریختم و با آب گرم افطار می کردیم که در جهنم تشنه مان شد و قیر داغ ریختند در حلقمان زیاد اذیت نشویم که نگو دیگران فکر جای دیگرش هستند ، فکر دود و دم ذغال داغ جهنمند و دارند تا پیش از اذان دو هزار کالری می سوزانند و مثل پنکه می چرخیدند و شلنگ دستشان و منتظر بودند که اَ ی الله اکبر را گفتند شلنگ وصل کنند به خودشان و دود بمکند تااااا جایی که بنفش شوند و ریه ی بدبخت ، خودش بیرون بیاید و بگوید آقا جان مادرت ! من خودم خودم را می کشم تو زحمت نکش !!! بدبختی اش اینکه زن و مرد نداشت ! سر چرخاندیم دور و اطراف کم کمش دو قلیان در میان هر سه نفر بود و داشتیم از فیض دو سیب هلو و نعنا و تنباکو خانسار خفه می شدیم ! خدا رحم کرد فضا ، فضای باز بود و راه فراری برای دود بود اما متاسفانه در ترافیک هوایی دود های مکرر گیر کرده بودند :| حالا ما یک روز را قرار داشتیم شبش باید عطر تمام انواع تنباکو و ذغال را به جان خود بخریم که به ما نیامده است... ! :|
جای شما خالی ، دلیل تشکیل ابر کومولونیمبوس ( امیدوارم نامش همین باشد :| ) را به دو عین مبارک مشاهده کرده و با جانمان حسش کردیم ! حالا آقای محترم من نخواهم قلیان بکشم باید که را ببینم :| اینقدر دود در مغز سرمان خورد که داشتیم خشک می شدیم می افتادیم ! خلاقیت هم از ملت شریف فوران می کرد : حلقه ای ! قلبی ! گل شش پر ، ستاره :|
آخرش متوجه نشدیم ما مشکلی داشتیم که قلیان نداشتیم یا آنها مشکل داشتند همگی با هم که دو تا دو تا همراه داشتند ! شارژی ، همراه ، جیبی ، دیواری و انواع و اقسام مختلف در سایز ها و رنگ های گوناگون ! حتی قلیان طرح کیتی نیز مشاهده شده است ! گویی قلیان حکم شلوار را برای ملت دارد ! نداشتنش عجیب نهی شده و زشت است و هییییع هرچند امروز داشتن و نداشتن شلوار رسما یکی شده با این لباس ها و در این جامعه !!!
شنیده بودم گلابی روی درخت می خندد اما نمی دانستم چرا ! با چشم خودم ندیده بودم باور نمی کردم یکی لباس گرمکن ورزشی و چند دور دویدن دور پارک و تهش هم قلیان! گویی می خواستند گل دقیقه نود را بچشند :/ ! خو آن ورزش چیست ؟! این قل قل چیست ؟! آنقدر در مخمان قل زدند که اخر شب آیس پک خریده بودیم همه اش توهم قلیان کشیدن داشتیم :| والا !
و نکته ای جالب تر آنکه گرامیان محترم نسبت به دهنی بودن یا نبودنش بسیار حساسند و هر کس سری ِ استرلیزه ی خودش را دارد حالا یکی نیست به آن ها بگوید انسان محترم ! تو که داری خودت را می کشی ! حالا با ایدز و هپاتیت یا بدون آن چه فرقی دارد !؟! جالب تر تر آنکه گمان می کنند آن نیم بند انگشت آب ، آلودگی اش را می گیرد که ای دل غافل ! هرچه آلودگی بود زهر مار ما شد :| !
خلاصه اش کنم دآآآآش ! ماه عسلی های گرامی ! نگویید من نگفتم !
پله های ترقی یکی یکی طی کشیده می شود ،
اول هر هفته یک سیگار ، بعدش کم کم دو نخ ، سه نخ ، روزی یک نخ ، دو نخ ، سه نخ ، کم کم قلیان ( خودش هشتاد نخ است به تنهایی :| باور کن ! ) ، تفننی تریاک و هروئین و شیشه و کراک و ماه عسل ! سلام :|
تهش نفهمیدیم کمپ رفته بودیم یا پارک :/
ـــ
+ دلنوشت آن هم وسط یک میهمان ناخوانده ی شهرستانی ساعت دوازده شبی : )) ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
عکس از گل نرگس
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/25 10:40 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
و از آنجایی که روحیات خواهر لطیف ما به نقاشی و خاله بازی و چای دم کردن و گل و بلبل آب دادن ، می خورد و خدا عجیب بر این مهم واقف بود ، بچه ای عطا کرد که آرام ترین کارش ز دیوار راست بالا رفت است !
حال اگر قیافه اش شبیه پدرش نبود می گفتیم قطعا لک لک ها اشتباهی آورده اند :| !
اوایلش خواهر ما عجیب سعی بر آرام کردن این موجود دوپای آرام ناشدنی می کرد اما با گذر زمان کم کم این امر برایش یقینی شد که این بشر ، آدم شدنی نیست که نیست که نیست ! فاصبروا صبرا جمیلا :|
اگر آدم شدنی بود که خود خدا دست به کار می شد و حواله اش نمی داد به این پایینی ها :|
براستی که ما هنگام زایمان باید می گفتیم خدا صبرت دهد !!!
در ابتدا خطابش با گلی مامان و پسر عزیزم و گل گلی و عشقم شروع شد و حالا به پنج تن آل عبا رسیده :|
اوایل دیدار با این بشر دیگران هم بر همین عقیده اند که آرام است اما بر طبق یک نظریه ی تایید شده ی رسمی علمی ، این بچه وقتی می رود جایی تا یک ربع اول خجالت می کشد و از یک ربع اول به بعد ما خجالت می کشیم :| !
برای مثال یک عروسی ساده برای دختری که پدر و مادری نداشت و خواهر ما کار هایش را می کرد و بچه را سپرده بودند به دوستانش و من هم عکاسی می کردم ، اول می گفتند نه ، بچه کاری نداره ! اما چند مدتی که گذشت و همین بچه ! جفت پا روی صندلی ها پرید و روی میز جهید خودشان داوطلب شدند و آرام آرام به خواهرمان گفتند که ببین ! کار یه قرصه ! می خوره درست میشه ! ناراحت نشیا ! اصن من خودم یه دکتر خوب میشناسم :| ! خواهر ما هم که خیلی قبلتر متوجه یک جهش ژنی شده بود که نه خود و نه همسرش و نه کلا جد و آباد دو طرف سابقه ی همچین آتش گرفتگی حادی داشتیم ! خلاصه اش کنیم که خواهر ما در پی یک تحقیق یکی دو ماهه که روانپزشک کودکی پیدا کند که حریف دو وجب و نیم بچه بشود ، خانمی را پیدا کرد و وقتی که زنگ زد وقت بگیرد :
- سه ماه دیگه خوب ِ :| ؟!
+ بله ، خوب ِ ! منتها خانوم یه لطفی کن شما ! اون وقت رو واس خودم بزار :/
- یعنی اینقدر ... !! چند سالشه ؟!
+ بلکم فراتر از اینقدر ! چهار ریشتری داره میشه : /
حالا خلاصه اش کنیم ، خواهر ما کم کم برایش عادی شده ! مثلا در یک روز آرام این بچه یک کتاب می گیرد دستش و آرام تر می نشیند روی صندلی و مشغول خواندن ، در همین حین این سرتق آتش پاره این را می برد ، آن را می آورد ، برنج را در حوض ماهی می ریزد ، خاک گلدان را با بیلچه بر میدارد و بر سر ملت می ریزد از تراس ، شیر را می ریزد در کاسه و ماشینش را در آن فرو می کند ، تازه اش هم ! یکهو صدا می آید که یکی دارد جان می دهد !!! خواهر ما میبیند در باز است و می جهد پایین که میبیند سرتق یک گربه را گرفته در دست و بدبخت دارد خفه می شود که مامان پیشی ببینه :|
بعضی روز ها هم که طاقتش دیگر نا ندارد زنگ می زند و التماااااااس که تو رو جان هرکی دوست دارید بیاید اینو نگه دارید :| ! وگرنه خودمو پرت می کنم پایین از اینجا :/
و این است از معجزات الهی که تا لحظه ی آخری که خواب ، او را ببرد ؛ دارد تکان می خورد :| !
برخی وقت ها هم که دوتایی نگهش می داریم یا او با گریه داد می زند آبجی یا من با گریه جیغ می کشم !
نمونه اش دیروز که بچه روی میز بغل تنگ ماهی بود و دیدیم یکهو دستش را کرد داخل تنگ و دهانش شروع به جویدن کرد ! ما را می گویی ! مردیم ! خواهرم که در و دیوار را چنگ زده بود که بتواند روی پا هایش بایستد و من هم شوکه که این ماهی را که دو بار هنگام عوض کردن آبش بیرون انداختیم و این بشر پفک به او داد و آنقدر در برابر مردن مقاومت کرده بود که برنامه مان بود شلنگ گاز بکنیم در تنگش ، این بچه کشت !
یا مثلا وقتی که تلفن جدید برای اتاقم خریده بودیم و اصولا به ما نیامده بود ، گرفت و محکم فرویش کرد در تنگ ِ آب :|
خب طبیعی است اوایل مادر و پدرش خجالت می کشیدند اما حالا همه با آن ها همدردی می کنیم و از همینجا مراتب قدرانی خود را در جهت نگهداری از همچین موجودی اعلام می داریم :| !
گفتنی است که با وجود یک لوستر و مبل شکسته و زنجیر پاره شده ی من بدبخت و مانیتور شکسته ی لب تاب و جارو برقی سوخته و تلویزیونی که تشنه اش بود به آن آب داد و ... حضرت ایوب (علیه السلام) طی اعلامیه ای رسما به خدا اعلام کردند که خدایا صبر ِ من چیست ؟! من صبری نداشتم !!! صبر مادر این بچه باید مثل می شد !!!
:|
ــــــــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/20 1:28 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
عده ای هم هستند
که روزه شان ,
کمی تفاوت دارد ...
حتی افطار ندارند ...
اما دائم
ربنا می خوانند ,
با صدای شلیک های پی در پی !
___
+ برای مدافعین حرم دعا کنیم ...
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/19 12:28 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
لج کرده بودم که دیگر نمی نویسم !
هرچه واژه های زیبا و جذاب , مرا وسوسه می کردند , بی توجهی می کردم !
معلوم نبود با که لج کرده ام و برای چه !
حتی نمی خواستم آمدن این ماه عزیز را تبریک بگویم ...
برایش بنویسم ...
عکاسی کنم ...
...
در ذهنم جمله می چیدم و نمی نوشتم اما امشب را خدا گوشمان را عجیب پیچاند که مجبور شدیم بنویسیم :|
روز ِ اول ماه مبارک امسال با سال های دیگر تفاوت بسیاری داشت . دیگر خیلی هامان نبودیم تا دور هم جمع شویم ...
روز اول را دعوت شدیم ...
بلند شدیم و رفتیم و حالا یک شب ما کفش لژ دار و پیراهن و شال رنگ روشن و ... پوشیدیم و خوشگل کردیم و چادر را روی صورتمان انداختیم تا کسی نبیند , آسمان بنا کرد به باریدن و در و دیوار نیز با او شروع به همکاری کردند که دست در دست هم دهیم به مهر ! گویی یکبار ما به خودمان برسیم و بخواهیم شادی کنیم , به هستی سازگار نباشد :|
دو خانم , ساعت دوازده شب و یکهو یک ماشین ِ اتومات بی کلاژی که به هیچ صراطی مستقیم نیست , لج کند و خاموش شود که خاموش شود و دریغ از یک استارت که لطف کند و بخورد :|
باتری اش هم تازه عوض شده
بنزین هم دارد :|
چه اش شده ؟! الله اعلم !
تا خواهر گرام و همسرشان که تماس گرفتیم تشریف بیاورند , نیست که ما خیلی سر در می آوریم ! گفتیم بگذار ببینیم چیزی از ماشین کم شده که اینجوری می کند یا نه :|
باتری را می شناختیم !!! همین پیشرفت خیلی خوبی بود !
سر جایش بود :/
بقیه اش را نمی شناختم :|
اضافی نبودند احیانا ؟! :/
آمدند و خب آن ها از ما قشنگ تر !
- کامپیوترش اینه ؟!
- کامپیوتر کی ؟! الان تو این شرایط تو کامپیوتر میخوای چیکار !!! :|
- نابغه ! مال ماشینو میگم
- مگه کامپیوتر داره ؟!
خب یک دختر محصل چه می فهمد ماشین چیست !!!
اسم ماشین ها را هم در حد ماشین سفید و اون ماشین مشکیه و مثل ماشین مامانم بلد است :|
خدا به دادمان رسید که زن و شوهری جوان داشتند به منزل می رفتند که ما را دیدند و فهمیدیم که کامپیوترش کدام است !!!
قرار شد تمام همت را بر آن گیریم تا ماشین از دنده ی پارک در بیاید و بشود لااقل هلش داد , کمرمان گرفت اینقدر سنگین بود !
تازه نوایغ روزگار حواسمان نبود و همانطوری هل می دادیم و می گفتیم چرا تکان نمی خورد :|
خلااااصه !
باتری به باتری هم که جواب نداد و متخصصان عزیز گمان کردند که مشکل از برقش است
- برق ماشین نگردت ! حواستو جمع کن
- نظرت چیه بری بشینی تو ماشین با این وضع اطلاعاتت :|
- نیس که شما مکانیکی ؟! :/
خلاصه اش کنیم با هر زور و زحمت رسیدم دم در خانه و از بخت بد برادر گرام در میان قصر پادشاه پنجم بودند و ساعت دوازده شب و هرچه زنگ زدیم , هیچ !
کلید هم نداریم :|
الحمدلله بالاخره بیدار شدند و در را گشودند !
دیشبش هم آسانسور برایمان بارید که مجبور شدیم با چادر و کفش لژدار ( حالا این دو شب که ما مهمان بودیم بارید ها :| البته کمی هیجان بد هم نبود :| ) و دامن بلند دو تخته چوب یک در نود را در دست گیریم و بالا ببریم آن هم سه طبقه !
دو طبقه اش چراغ نداشت :|
آن هم تنهایی !!
باور بفرمایید هرچه در توان بود انجام شد , خب اصلا شما بگویید ! جز زمین خوردن چه کار می توانستم بکنم که نکردم ! :|
خدا را شکر ماشین هم امشب زمانی خاموش شد که شیشه ها را پایین دادیم که نکند یک وقت تنها بگذاریمش از تاریکی بترسد :|
رک و راست بگویم !
خدایا
میهمانی نخواستیم :|
اگر می خواهی اینگونه رفت و آمد کنی , نکنیم بهتر است هاااا ! :|
___
+ تولد امام غریبمون هم که شد عیدی دادن , زدن شیشه ماشین خواهرمونو شکستن چک امضا شده ی محل کارشون با مبلغ بالا رو دزدیدن :| کلا ما مورد لطفیم :| همگی !
+ خدایا سوال پیش اومد گل ما رو از کجا برداشتی ؟ : )))
+ جدای شوخی , این ماه , ماه ِ خیلی ماهی است ! ما هم نتوانستیم مقاومت کنیم و ننویسیم , ماه ماهتون , مبارک :)
کنار تموم این حرفا
خدایا شکرت
الحمدلله
+ دلنوشت ( دیگه بدبختیامونو با ذکر نام گل نرگس بردارید اگه می خواید بردارید :| )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/16 8:59 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
دلت که آشوب باشد
هرچه کنی
نمی توانی پنهانش کنی ...
نمی توانی وانمود کنی ..
غذایت شور می شود ,
دسر , تلخ ...
لاک می زنی به ناخن هایت , یک ساعت بیشتر دوام نمی آورد ... پاکش می کنی ...
لباس ناخودآگاه مشکی ..
موهایت پریشان
آشفته
پخش روی صورت رنگ پریده ...
پرده ها از صبح , نقاب شده اند بر صورت آفتاب ...
هور هم خسته شد و رفت ...
حالا هم چراغ ها تقلا می کنند تا کمی نور ببارند و نمی شود ..
حسن یوسف ها سر به زیر می اندازند ...
امروز گل فروشی نرفته ای !
بچه ها در حیاط نیستند ...
نرفته بودی بنشینی کنارشان و خاله بازی کنی ..
سگ ؛ زوزه می کشد ...
پنجره مات می کند ...
اشک می بارد ...
حال و روز جزوه هایت را دیده ای ؟!
کو آن خط خوش ؟!
کجاست آن نظم ؟!
کجاست آن عشق باریده در واژه ها ... ؟!
کجا پنهان است تک بیت های عاشقانه ات بر سربرگ ها ... ؟!
می شکند ,
پیکسل ِ روی کیفت
بی هیچ دلیل ...
همان که فریاد می زد :
معجزه می کند , گذشت زمان !
میبینی ؟!
گویی کائنات هم دست به دست داده اند
تا تو ...
چه بگویم ؟!
_____
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/16 8:44 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
این روز ها دارند از پس هم می گذرند , تند و تند و ما هم داریم دور از جانمان مثل اسب می دویم در پی ِ ... ؟!
براستی در پی چه می دویم ؟!
این چنین تند تند ... نفس زنان ... چه چیز ارزش این گام های پی در پی و بلند را دارد ؟!
چه چیز ارزش به جان خریدن این همه خستگی را دارد ؟!
چیزی را با ارزش تر از اشک هایی که هر روز دارند در این جان وارفته شورش می کنند و یک دیکتاتوری به نام زندگی هر روز بر جان آنان می کوبد خفقان را یافته ای ؟!
چیزی ورای یک لبخند از ته ِ جان .. نه از آن هایی که تلخند ... درست شبیه شکلاتی که تلخ باشد
یک پارادوکس عمیق
دلم یک آغوش گریه می خواهد .. گرم ِ گرم ..
دلم دست هایی می خواهد ..
دلم ..
راستی
گفته بودم چقدر تنگ شده ؟!
__
+ چرک نویس ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/13 8:55 عصر
هو الرحمن
ایستاده بر در ِ جنت
که نمی رود داخل
پا می کوبد بر زمین ...
فرشته ها
حوری ها
همه واسطه می شوند
که بیا ؛ خالدین باش در وادی ایمن ...
و او
پا می کوبد بر زمین
جیغ می کشد
بلند بلند ...
اشک می ریزد
جیغ می کشد ...
- تا مامان بابام نیان , تو ن م ی ر م ... !
خدا می آید پایین
نور می بارد بر صورتش
خدا واسطه می شود
رحمن , با آن همه عظمت به زانو در می آید ؛
بیا و داخل شو ...
می نشیند کنار کودک ...
اما او تنها فریاد می زند
نه نه نه !
پای حرفش ایستاده ...
اشک می ریزد ,
بی تابی می کند ..
انتظار می کشد تا مادر و پدر بیایند , با هم در رضوان بمانند ...
نه شراب طهورا می خواهد , نه ...
ناگهان حوریان , فرشتگان
حتی خدا
سر تعظیم فرود می آورند
دست بر سینه
...
این کیست که اینچنین عطر یاس با قدم هایش خودنمایی می کند ..
این کیست که حتی گل های بهشت ,
در برابرش گلبرگ پر پر می کنند ...
کیست که سایه اش ؛
افکنده بر زمین ...
بانویی راست قامت
می آید ز راه ...
استوار ...
اما کمی خمیده ..
کمی خاکی
گویی خاک ها هم ز او التماس دعا داشتند که این چنین بر وجودش دست انداخته , تبرک می کنند ...
بانو ز دیوار فاصله می گیرد ...
نزدیک می آید ...
دستی به سر ...
آرام , آرام
بانو با آن عظمت , می آید به زیر , زانو می زند ...
اشک ها را پاک می کند ز لطافت گونه های گل بوسه زده ی کودک ..
- مادر تو هستی ؟! چرا اینقدر دیر کردی ... ؟! چرا دستانت خونی است ؟!
____________
+ به بهانه ی یاس فاطمه ی هفت روز ِ که نیامده , ترک گفت ...
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/13 8:38 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
فرزندان ِ ما قدم در رکاب تو نهادند ؛
به حرمتت
بهشت زیر پایمان زانو زد !
روح ِ خدا ...
___
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/12 8:58 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
دو سه روز گذشته رو , همش مشغول بودم ...
سه روز پیش که رسیدم خونه , لباس هامو عوض کردم , کیفمو عوض کردم و یه مانتوی شیک رو با روسری ِ ابریشمم پوشیدم و راه افتادم .
تو راه زنگ زدم و کلی حرف زدم , رفتم و کلی نگین خریدم .. تا حالا برای خودم لاک نخریده بودم , کلی لاک خریدم , اکلیلی , حرارتی , مات , طراحی ... برس چوبی , کلی کش های رنگ و وارنگ و کلیپس های رنگی که اون همه مشکی و قهوه ای رو بریزم دور ... اومدم خونه و اون برس زمخت فلزی رو انداختم دور , تل شبرنگی رو که خریده بودم برداشتم و زدم به سرم , موهامو با همون برس چوبی شونه کردم ... نشستم و دونه دونه لاک زدم , فرداش هم رفتم و کلی لباس های رنگی رنگی ِ شاد خریدم , طه وقتی منو دید کلی ذوق کرد ...
امروز هم یک کیک سفید ساده خریدم و کلی توت فرنگی و میوه های خوشگل خریدم و نشستم تزیینش کردم , شکلات زدم روش و کلی کار کردم ... بعدم با ذوق و شوق کادو هامو شکل ِ پیرهن بسته بندی کردم ... با کلی ذوق ...
مهمونا اومدن , شمع ها فوت شد , چاقو اومد بالا , کیک بریده شد ...
حالم خیلی خوب بود , از صبح بیست مدل لاک و لباس و مو عوض کرده بودم ...
خیلی خوب ..
از دهنش پرید ...
قرار نبود بدونم ...
حالم بد شد ...
و حالا بعد ِ اینکه اون ناز دخترانه خرد شد و با دست ! کیک باقی مونده رو ریختم توی ظرف و بی حوصله پرتش کردم داخل یخچال , ظرف ها رو همونجوری پرت کردم تو سینک و ... نشستم و دارم می نویسم ... شاید آرووم بگیرم ...
__
+ استفاده با ذکر نام گل نرگس
کلمات کلیدی :