ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/1/19 1:5 صبح
هو الرحمن
اسم معشوقه اش
نیلوفر بود ...
مرداب شد ...!
| #امیرمهدی_زمانی |
اسم معشوقه اش
مهتاب بود ...
شبگرد شد ...!
| #معصومه_پرتوی_زاده |
اسم معشوقه اش
معصوم بود ...
زاهد شد ...!
| #معصومه_پرتوی_زاده |
اسم معشوقه اش
زهرا بود ...
تنها ماند ...!
| #آرمین_حقیقی |
اسم معشوقه اش
غزل بود ...
شاعر شد ...!
| #علیرضا_فراهانی |
اسم معشوقه اش
دریا بود ...
غرق شد ...!
| #کامل_غلامی |
اسم معشوقه اش
حوا بود ...
آدم شد ...!
| #معصومه_پرتوی_زاده |
اسم معشوقه اش
مرد بود ...
نامرد شد ...!
| #دیانا_م |
اسم معشوقه اش
ستاره بود ...
شب شد ...!
| #آرمین_حقیقی |
نام معشوقه اش
الهه بود ...
عابد شد ...!
| #الهه_نجف_پور |
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/1/17 3:38 عصر
هو الرحمن الرحیم
صد و شانزده صفحه مانده بود دقیقا تا تمام شود ، دست هایم خودکاری شده بودند ...
جزوه ای را که امروز گرفتم ، زودتر باید جا هایی که باید را کپی می کردم و جاهایی که می بایست را عکس می گرفتم و جاهایی را که از قلم افتاده بود ، خودم می نوشتم ...
این چاپگر ِ مثلا مارک ِ فلانی که برایم خریده بودی آن چنان که می گفتم بازی در نمی آورد و منی که خسته مانده بودم ، درمانده ... !
دوربینم را به کناری می گذارم ؛
هوایی می شوم ، در هوایت ...
- بهم زنگ می زنی ؟!
صدای ِ گوشی ام همیشه سایلنت بود و جدیدا ایرپلین مود ... ؛ گوشی ای که برای تو زنگ نخورد بهتر است هیچ وقت زنگ نخورد !
خسته شده بودم بس شنیده بودم مشترک مورد نظر خاموش می باشد و می دانستم خاموش نیست ...
اپراتور هم خسته شده بود بس فحش خورده بود ، جدیدا فقط بوق می زد ، بوق آزاد ...
بوق ِ ممتد .. آنقدر امتداد می یافت این خط ِ سفید ِ کنفی ، در گوشم ، که جانم را می ستاند ...
هر بار گلویم را می فشرد ، همان خط سفید ِ کنفی ِ پر درد ... همان طناب داری که با بغض ، خفه می کرد جان ِ واژه هایی را که پشت این بوق ممتد صف کشیده بودند به امید آنکه تو با همان لحن غریبگی بگویی ؛ بله !
و تو بی تفاوت مرا در بلک لیستت نگاه داشته بودی ...
این بار ولی ؛
نمی دانم چه شد . برش داشتی ...
صدایت گرفته بود ، جانم گرفته شد .. همان لحن غریبانه ی همیشگی انگار نه انگار که مدت هاست ما با هم آشناییم ... آشنا ، آشنا ... خیلی آشنا ... خیلی نزدیک ... خیلی دور !
- چاپگر ، خرابه . بیا برو برام جزوه هامو کپی بگیر . رنگی ...
می دانستم دروغ قشنگی برای یک چاپگر ِ نو نیست ... می دانستم تو از آنهایی نبودی که زیر بار بروی ... می دانستم ...
دست هایم سرخ شده بودند ، صورتم داغ ...
انگاری چیزی روی پایم می لغزید اما هیچ نبود .
سرم می سوخت ..
حرف های تو سخت درد آور بودند ، مرگ آور ...
مکالمه مان شد دقیقا بیست و هفت ثانیه ...
برای این همه مدت ، کمی کم نبود ؟!
بیست هفت ثانیه ای که بیست و هفت دقیقه نفس تنگی برایم به ارمغان آورد فقط ...
هر بار تا پای جان می روم اما هر بار ، تشنه ی این ملاقاتم ... در خیال ... واقعش که نمی شود ... نمی شود ... نمی شود که بشود !
نفسم تنگ می شد ؛
دل تو سنگ می شد
و
هق هق ها
گفته بودم به نسیم که دهن لقی نکند ؛
که نگوید شب ها دسته گل آب می دهم روی بالشتم !
گفته بودم ...
اما رفت و به همه گفت
علت ِ مرگ ؛
گریه ... !
نسیم بیخود شلوغش می کند ؛
قتل این روز ها چیز ِ ساده ای است !
روزنامه ها تیتر یکشان را تکذیب کردند
در اطراف من
زنان بسیاری در اشک هاشان غرق شدند
می خواستند تا پای جان وفادار باشند ،
زن نجیب است ؛ آبرو دار
خودکشی می کند ، آرام ...
گر ببیند شکستی اش ..
راستی ؟!
گر اشد عذاب ، عذاب ِ شب اول قبر باشد
جز تو را شب اولم نمی دانم ...
بخاطرت
هر روز می میرم ، اصلا نه ...
هر ثانیه لحد را عاشقانه می بوسم ! می بویم ...
و این واژه هایی که بعد از یک شب طوفانی ردیف می شوند و چشم هایی که تنها می آیند و به چشمان سرخ من می گویند ؛
لایک !
ـــــــــــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/1/16 4:25 عصر
هو الرحمن الرحیم
آهی می کشی ؛
آه دلت آرام آرام تا بالا را قدم می زند ..
و
هواشناسی توده ای ابر باران زا ی غمگین را پیش بینی می کند !
________
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
+ عکس از گل نرگس
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/1/15 6:26 عصر
هو الرحمن الرحیم
بعضی پیام ها را
باید نگه داشت ؛
بعضی حرف ها را
باید ثبت کرد
باید چهار پنج جایی نسخه پشتیبانی ازشان تهیه کرد ...
بعضی عکس ها را
باید چاپ کرد
گذاشت درست زیر ِ بالشت ..
بعضی مکالمات را باید ضبط کرد
بعضی وقت ها باید گوشیت را بگذاری رو ایپر پلین مود و
بشینی در میان هق هق هایت
حرف ها را بخوانی
مکالمات را بشنوی
و عکس ها را ببینی ...
گاهی عجیب ، دل گرمی ...
دل گرم می شوی ...
واژه واژه ها را از بر میشوی ...
گاهی ...
ــــــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/1/11 10:57 عصر
هو الرحمن الرحیم
دنیایی که ما آدم ها ساخته ایم ، وحشتناک تر از آنی است که بشود تصورش کرد ... همه مان انکار می کنیم ، لااقل در این مورد همکاری ِ خوبی داریم ، همه مان انکار می کنیم که داریم جان می دهیم این میان ، همه مان انکار می کنیم که این اختراع های لعنتی که قرار بود زندگی را به کاممان شیرین کنند ، روز به روز دارند زندگی ِ تلخ را ، تلختر می کنند ! همه مان انکار می کنیم ...
دنیایی که دارد ما را می بلعد ، خودمان ساخته ایمش اما نمی توانیم ز دستش رهایی یابیم . دنیایی که می گوییم داریم می سازیمش اما هر روز خراب تر از دیروز ! دنیایی که ...
اصلا اینجا دنیا نیست ... داریم درخت ها را می بلعیم و هرسال جشن می گیریم ، آمدن بهار را ! زندگیمان شده گل های گلخانه ای ! کجاست گلی که خودش با میل ِ خود سر از خاک این دنیا برآورده باشد ؟! عسلی که به کام زندگی می رود ، به زور خوراندن شکر در دهان زنبور هاست ! بیخود نیست که این روز ها هیچ کداممان با یک من عسل که هیچ ، با یک دنیا عسل هم خوردن نداریم ! بازی هایمان شده ایکس باکس و وی و فیفا دو هزار و شانزده ! کجاست شور ِ جوانی که بدود میان ِ تور های والیبال ، میان خاکی های کوچه پس کوچه ها ، میان گچ ، میان ِ ... دیگر خال لب یار معنایی ندارد ، بوتاکس می آید و دو سه روزی یار را در نظر حوری می کند و بعد هم که از نظر افتاد ، ژل های آمریکایی تحت لیسانس کانادا می آیند و جایشان را می گیرند ! خانه های دو طبقه ی بزرگمان جایش را داده است به برج های چند ده طبقه ی مقاوم در برابر زلزله !! نه حیاطی و حیاتی ! کجای کارید که ما میان این آوار جانمان را داریم می دهیم ! گپ و گفت های مهمانی های سالی یکبارمان شده است خواندن فلان پیام فلان گروه فلان اپلیکیشن ! بعد از سه روز می فهمیم که جنازه ی پیرزن ِ تنهای طبقه ی سوم پوسیده ! ... اصلا حافظ و سعدی کیلویی چند است ؟! بچسب به رپ و ... ! دهقان فداکار که بود ؟! قهرمان این روز هامان هالک و اسپایدر من و بتمن و ... شده ! بستنی سنتی و فالوده ؟! ...
دنیایمان شده مثل سایه ، هیچ راه فراری از آن نیست و ما هم درست شبیه بچه های دو ساله می دویم تا بتوانیم از خودمان دورش کنیم ، می ترسیم اما ...
گاهی لازم به یک ترحیج دادن ِ فرار بر قرار است ! گاهی لازم است به خودت پناه ببری ، خودت را در آغوش گیری ...
گاهی باید گوشی ات در شارژرش جا بگذاری ، این هدفونت باشد که جای کتاب ها ، خاک نوش جان می کند ! گاهی باید کوله ات را بگذاری زمین ، دوربین را همانجا روی میز جا بگذاری ، کنار لب تابت ...
بعضی اوقات باید خودکار هایت را ، کاغذ هایت را ، تقویم ِ فلان مارک ِ فلان مدل ِ جلد سختت را ، مارکر های صورتی و سبز و فسفری و آبی و نارنجی ات را ، عینک دودی ِ فلان مارکت را درست کنار سویچ ماشین ِ فلان مدلت و دستکش چرمت در طبقه های کتابخانه جا بگذاری !
گاه گاهی باید ساعت ِ فلان مارک گران قیمت ِ چرم فلان مدلت را روی میز آرایشت آرام دهی ، دست بندت را روبروی آینه و انگشتر می خواهی چکار ؟!
کفش های چرم ِ مشکی ات را بگذاری همانجا در جاکفشی ، یک جفت دمپایی پایت کنی ، لباس ِ نخی ِ ساده ای بپوشی و چادری بر سر کنی و دل را به دریا بزنی !
اصلا می دانی چیست ؟! بعضی وقت ها باید آدم از قصد آلزایمر بگیرد ! راه خانه اش را گم کند ! هیچ شماره ای یادش نیاید ! هیچ چیز با خودش نبرد و برود آرام آرام دور از این دنیای ِ دودی !
برود یکجایی یک جنگلی ، پارکی چیزی پیدا کند و درست در یکجای خلوت بنشیند روی زمین های نم دیده ...
وقت اذانش را از روی آسمان معین کند و نمازش ، نماز ... چه نمازی شود آن نمازی که فقط به یاد ِ تو بودن درش باشد !
مهرت بشود سنگ ِ صافی که اندک زمانی پیش ز دامان خاک بیرون کشیدی و در آب جوی ِ روان از میان درختان سر به آسمان بلند کرده ، شسته ای ! قبله ات را جهت یابی کنی و چه شیرین نمازی ...
چه شیرین دیداری ...
آتشی به پا کنی و سیب زمینی آتشی بخوری و بگذار آمدی خانه همه بگویند بوی دود می دهی !
جوراب هایت را در بیاوری ...
پاهایت را آرام به آب دهی ، بگذاری هر چه بدی است درست از همانجا برود به آب ، به جا های دور ... ! آرام با همان پا ها خاک را لمس کنی ... تن ِ سرد زمین را ببویی ، ببوسی ...
تکه چوب آتش گرفته ای برداری ، دلنوشته هایت را بر تن ِ سنگ بنویسی و به آب دهی ...
با پروانه ها بازی کنی ، بدوی در آب روان ، به آسمان خیره شوی ... جیغ بکشی و کسی نباشد که بگوید ؛ زشته !!!
بد نیست کمی جای آدم ها عوض شود ...
آنانی که تو تا دیروز نگرانشان بودی ، حال نگرانی ات را کنند که بعید می دانم !
آن ها فکر می کنند تو همیشه هستی ...
همیشه ی همیشه ...
آن ها نمی دانند تو هم داری از بین می روی ... ،
داری پیر می شوی ، داری پژمرده می شوی تا آنان شاداب باشند ..
روزی خواهند فهمید که خیلی دیر است ...
گاهی باید خودت روز ِ خودت را تبریک بگویی ! خودت به خودت ، خودت را هدیه دهی ...
خود ِ خودت ...
برای خودت باشی ...
ــــــــــــ
+ روز ِ ولادته خانوممونه ( سلام الله علیها ) اگه رفتین در خونشون ، عیدی گرفتین ، مارو هم از یاد نبرین ...
+ زن ، همسر تجلی ِ عشق خدا بر زمین ...
روزتون مبارک خانوما
+ دلنوشت ( گمان نمی کنم بردن نام جایی که این متن را از آن برداشته اید ، بهای سنگینی باشد در قبال عمر و احساس نویسنده ! )
+ عکس : گل نرگس فروردین نود و پنج
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/1/11 11:43 صبح
هو الرحمن الرحیم
دیشب ، ساعت یک ربع مانده به نه تماس گرفتند که می خواهند بیایند ؛ آمدند و تا حوالی ساعت سه حرف می زدیم .
اشک هایی که بی هوا جاری می شدند و خنده های بلندی که وسط اشک ها مهمان می شدند گواه دیوانگی شده بود !
دیوانه ام کردی ، با رفتنت !
که عاشقی دیوانگی است آرام ...
امروز ؛
صبح تماس گرفتند و برای صرف ناهار دعوتمان کردند که ما هم از همه جا بی خبر ، از آنجایی که دیشب که نه ، صبح خوابیده بودیم دیر از خواب بلند شدیم ؛ صبحانه نخورده راه افتادیم تا برنامه ریزی صاحب خانه در ساعت مقرر را بهم نزنیم و متوجه شدیم که ای دل غافل ! تدارکشان برای شام بوده و اشتباهی گفتند :/ ! ما هم سکوت کردیم و نشستیم به حرف زدن و کم کم که یخمان باز شد ، برادر از همه جا بی خبرمان را مظلوم گیر آورده بودیم و آن چنان کرم های وجودمان تداعی می کرد در اذیت هامان که ... : ))
عجیب داشتیم ضعف می کردیم :| عجیب ها ! عجیب :/
از آن هم بگذریم ، شما فرض کنید از پس از اذان ظهر تا ساعت پنج و شش ! خب آدم تا یکجایی حرف دارد ! حوصله دارد ! بلند شدیم و پس از مدت ها راهی پاساژی در همان حوالی شدیم
صاحب خانه هم از همه جا بی خبر ، طفلی فکر می کرد غول با خودش آورده که تا به اسنک می رسیدیم ، من می خریدم و می آمدم می دیدم آن یکی بستنی خریده و سیب زمینی سرخ کرده و واااایییی : ))
من هم که با عشششششق زبانم را دو متر آورده بودم بیرون داشتم همچین لیس میزدم بستنی را و خیس خالی اش کرده بودم :) و با عشششششق سرشاری هم نگاهش می کردم ، به خودم آمدم و دیدم دختر بچه ای از پایین ، کل سرش شده دو چشم و دارد نگاهم می کند ، پایین پاهایش پر از آب ِ چکه کرده از دهانش شده :))) من هم که هل شده بودم سریع گفتم : می خوری خاله ؟!! و تازه متوجه آب بستنی ای شدم که ساخته بودم : ))) طفلک بچه قید بستنی را کلا در زندگی اش زد با این تعارف کردنم :/ !
رفتیم و رفتیم و رفتیم و نمی دانم چه شد که خاطراتی که نباید ، در جایی که نباید به ذهنم زدند ، شاید هم که باید می زدند ...
می دانستیم یازدهم این ماه روز مادر است و از دوستانم در هواپیمایی خواسته بودم راه و رسم ثبت نام یک سفر کربلا را بگویند تا شاید دل مادر آرام گیرد به دیدار یک ضریح و بوسه بر آستان جان جانان ، بنا بود زنجیرم را بفروشم تا بتوانم این کار را بکنم اما به یکباره در دلم آمد ، نه در فکرم ، که مادربزرگ ، وقتی به ایران رسیده بود برای مادر ریمل های رنگی آورده بود ... ؛ پا هایم به اختیار خودم نبود . در این همه سالی که مادربزرگ دیگر میان ما نبود ، مادر هم دلش آرام نمی گرفت ... چشم هایش جای آن رنگ های زیبا ، حالا مشکی بودند ... مشکی ِ مشکی ... درست شبیه زیر چشم هایش ... درست شبیه ِ ...
رنگی می پوشید و می خندید آرامش در میان صورتش اما همه مان خوب می دانستیم که دلش ، آرام ندارد ...
گشتم و گشتم و درست همان رنگ ها را پیدا کردم ، گرچه همان ها نمی شدند اما ...
کم کم اشک ها که پاک شدند ، ذهنم ضربه ای زد که بهترین فرصت برای هدیه ی روز مادر است ،گرچه این ها پیش هدیه بود : ) چشمم خورد به مغازه ای که سر درش زده بود جواهر دارد ، تا بحال طلا و نقره و پلاتین و جواهر و خلاصه اش کنم اینجور چیز ها را غیر از پاساژ های معتبر و فروشگاه های شناخته شده در قسمت های معتبر شهر خریداری نکرده بودم ، کلی دل دل کردم و در نهایت انگشتری سفارش دادم که با بودجه ای که من داشتم اندازه ی یک نخود یاقوت توانستم بگویم برای نگین رویش بزنند : )) ! ذره بینی هم روی کادو دادند تا برای رویت نگین مشکلی پیش نیاید :/ !
اما من معتقد بودم همینش هم با دل بود که از بیشتر پول ماهم زدم تا مادرم ...
تا دل خوش شوم به نمازی که با انگشتری خون دل خورده ادا می شود
که ...
بنا شد چند دقیقه ای بچرخیم تا فعلا به عنوان یک چیزی که باشد ، سرهمش کنند :)
گرفتیم و بعد رفتیم سراغ جعبه کادو که یک جوجوی ناز ِ خوشگل ِ عشق : ) برای بچه مان گرفتیم و تازه که داشتیم برمی گشتیم یادمان آمد که چطور این ها را ببریم کسی متوجهش نشود :| ! قرارمان شد صاحب خانه بگوید برای من است و ببردشان و بعد وقت خداحافظی من در ماشین بنشینم و او که می آید خداحافظی کند که ماچ نکردیم بیاید و آرام و یواشکی کیسه ها را از زیر چادرش بندازد زیر پایمان ، آقا همه چیز طبق قاعده گذشت و سفره ی شام را که جمع کردیم و آماده ی رفتن شدیم ، من حواس پرتی کردم و بیرون ماشین خداحافظی کردم و او هم هل شد و کیسه ها را پرت کرد در ماشین فلذا همه چیز لو رفت :| !
رسیدیم به منزل و ما دِ دررو در اتاق و پوشال درست کردیم و هدایا را چیدیم و فردایش همانطور که رفته بودیم یک ناهار ِ سه نفری بخوریم و به سینما برویم و کمی برای خودمان باشیم به ذهنمان زد که ...
فلذا با همکاری و همیاری ِ نهاد های مسئول در حد ِ توان ِ همان نهاد های مسئول و بودجه ی دولت محترم :) به علاوه ی توان ِ من ِ بیچاره و برادر ِ گرام ، یک گوشی هم خریداری شد :| ! دیگر ما مانده بودیم و یک جفت کلیه و بیست روز مانده تا آخر ماه :| :/ !
به خانه که رسیدیم ، تاب نیاوردیم .
برادر چشم های مادر را گرفت و من گوشی را باز کردم و در دست هایشان گذاشتم ...!
می خندیدیم و من فراموش کرده بودم که پاور بانک را اصلا تحویل نگرفته و کیفم را نیاورده ام !
انگشتر را در دست های ظریف مادر کردیم و حال
حال ...
مادرم این سال ، شکسته شدست ...
اشک می ریزد ..
تکاپویی که شیرین است و هر سال تکرار می شود در جان هر خانه و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود !
جان ِ جانانم امسال ، موهای بیشتری را سپید کرده بود ...
رنگ کردن مو برای زن ها نیست ،
برای آنانی است که نفهمند این مادر دارد آب می شود ...
دارد می سوزد ...
دارد ...
هر حرکت زن یک فداکاری است ، حتی رنگ کردن مو هایش !
ـــــــ
+ هیچ کسی نیست که مادر نداشته باشد ، مادر ها همیشه هستند ! حتی اگر ما نبینیمشان ...
چهارده صلوات هدیه به روح بلند ِ مادران عزیز این مرز و بوم
+ ناتمام ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/1/10 1:0 صبح
هو الرحمن الرحیم
گر زنی را دیدی ، تنها چیزی که ندیده ای آن زن است !
در دو چشم ِ دریایی اش ، کودکانی که می دوند و طناب بازی می کنند که ز جان او برآمده اند ، خون او را ، شیره ی جانش را مکیده اند . شوق می پراکنند ...
بینی ِ کوچکش مردی آرام گرفته که نفس های این زن به نام اوست و در لب های ملیحش ، زندگی می دود و واژه واژه حرف هایی که در فضا ، صوت می شوند ، قطره قطره روحی است که خدا ز ذات مقدس خویش به گلدان گل سرخ زندگی نفخ کرده ! ابروانش را با چشمانت دستی بکش ... تیزی لطیفی دارد که ولکن الله رمی ! مژه های بلندش زندان ِ عشق و دست هایش ! دست هایش را خوب نگاه کن ، در دست بگیر ... عطرش را به آغوش بکش ... تبرک کن جانت را ، بگذار تا یاس در سینه ات شکوفه کند ، دست های متبرکش را باید بوسید ، باید بویید ، باید به جان کشید ، دست هایش دست های او نیستند ، دست عباس ( علیه السلام ) به احترام دستان ِ مادری تعظیم کرد که سرشتش ز کربلا بود ... گر مادر نبود ، کربلا نیز نبود ! زمین نبود ! عشق نبود ! هیچ بود و حتی هیچ ! هیچ هم نبود ! این دست هایی که بناست در آن روز شهادت دهند که خدایا ! این کسی بود که بهشت در دستانش گل میداد ، آن را زیر پایش گذاشت تا فرزند کوچکش را در آغوش گیرد و از آن پس بهشت زانوانش را به زمین کوبید به احترام او را به جانت آرام دار ... لرزشش ز پیری و فرسودگی نیست که این تن ِ خاکی توان ِ نگهداری این حجم عظیم عشق و مهر و شور و شوق و صداقت و صمیمیت را ندارد که و الیه راجعون در وصف تو بود که زمین جای تو نیست که زمین جایگاه ِ بهشت نیست که زمین ، این زمین برای مادر یعنی خانه ی سالمندان ! دلگیر ، سخت ، دردناک ، عذاب آور ... جای مادر همان جایی است که ز آن آمده ... که زمین جای نا مردمان است که تو مردانه ایستادی و مردانه تفنگ دادی به دست ِ پرورده ای که نه ماه تمام به دوش کشیدی بار ِ تمام زندگی اش را ... خون تو را مکید و حلالش باد که اشک بر حسین ( علیه السلام ) جاری شده از چشمان ِ خون پاک خورده ای در هیئت ها گواه پاکدامنی ات ، رفت و ماندی و تنها ... به جان خریدی تمام حرف ها را که مرا با حرف چکار که حرف من یک کلامی است که درکش در این ذات محدود نمی گنجد که کنیزی بانو می کردی و تمام عمرت جز به قرآن لب نگشودی که چادر بر سر کشیدی که کسی نفهمید در تنهایی جان می دهی و کفش ها پاره کردی ، روز جزا جواب این پا ها را چه خواهی داد که گله می کنند که خدایا ؛ بهشت برای این مخلوق کم است ، مخلوقی که افتخار دادی و افتخارش کردی و مادرش نام نهادی ... بهشت کم است که او کل زمین را به عشق دویده ، به شور تنش را کشیده و ...
ــــــــ
+ نا تمام ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
خوشحال میشیم برای مادرا بخونید و واکنش ها رو بزنید .
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/1/9 11:5 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
فکر هایی که نباید ،
درست در زمانی که نباید
و در مکانی که نباید
خاطراتی را که نباید ؛
در ذهن ، مرور می کنند !
مرور هایی که نباید !
شقیقه هایم می زنند ، زنش هایی که نباید
و سرم درد می کند ، دردی که نباید ...
نباید زنده ام بگذارد
و این شبی که سایه افکنده بر این زندگی
نباید برود که خورشید نباید بیاید که یاد خورشید ، خود ؛ لحد را شب ِ تاریک من خواهد کرد .
و من باید ، در میان این نباید ها زنده بمانم !
می گویند باید زنده بمانم اما زندگی ... ؟!
و این باید ها و نباید هایی که هنجار ها را می سازند و این من ِ هنجار شکنی که می گویم ، باید ! باید ! باید !
باید درد بگیرد
فکری که تو درش باشی !
جای تو که در فکر نیست ،
جسم خارجی در بدن درد ایجاد می کند .
تو جز ء فکر نیستی !
تو دلی !
دل !
ــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/1/6 1:50 صبح
هو الرحمن الرحیم
- حاجی ! حاجی صدامو می شنوی ؟! حاجی حسینم ... نیروی کمکی رو بفرستین ! حاجی ...
خط روی خط افتاده بود گمانم
که ز زمین ،
خدا شنید
و فوج فوج ملک
فرستاد برای کمک ...
راه زمین تا آسمان کم نبود !
و خط روی خط افتاد
و دل روی دل
آن هنگام که همسری ، فرزند ِ در جان کشیده اش را با آیات وحی آرام می کرد و رشته ی دل تسبیح ِ همسر از هم گسست ...
دل فرزندی بر دل مادری تپید ...
او مادر شد
اما نه اینجا !
در بهشت ،
فرزند را در آغوش کشید ...
درست کنار محسن ِ زهرا ( علیهما السلام ) ، علی ( علیه السلام ) اذان زمزمه کرد در گوش ِ نو رسیده ...
بهشتی به اقتدا ایستاد ، پشت علی ( علیه السلام )
و حسینی مکبر شد ...
ـــ
+ علیهم السلام
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
+ گر پسندید ، به دلتان افتاد و دعایی خواستید بکنید ، هل اتی ای تقدیم کنید به روح مطهر معصومین بزرگوار ... تمامشان ... برای ظهور ، برای ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/1/6 1:8 صبح
هو الرحمن الرحیم
سقوط ؛
فقط افتادن کارگری ساده از طبقه ی یازدهم یک برج لوکس در بالای شهر درست هنگام تمیز کردن شیشه ها نیست که بشود چند روزی سوژه ی اخبار و بعد مدفون شود کنار هزار ها خبر دسته اول خاک خورده ی دیگر !
گاهی سقوط ؛
از گوشه ی چشم مادری است که به تو امید داشت و حالا تصویر رفتنت ، بازتاب می کند در اشک هایش
این سقوط پنهان ، خیلی ...
مروارید ِ چشم های دریای ِ زندگی را ، در آب شناور می کند .
وقتی که در اشک گوهری تجلی رفتن کردی که برای برداشت تو ، بهشت را از دو دستانش به زمین گذاشت ؛ گرچه او لب به شکایت باز نکند و دلش رضا نشود تا آخر کار دردانه اش را بخاطر آهی در عذاب بیند اما ، ز دل ِ مهدی ِ فاطمه ( سلام الله علیها ) می افتی ...
آن هم درست در آغوش برگ هایی که فرش راه نور شدند ...
درست در سبزه زار ، روییده زیر قدم هایش ...
جایی که مادرت از پیش ؛ در دست گرفته بود ...
بهشتی را به زمین گذاشت و نهالی برداشت و حالا که تو پرواز کردی ، همه چیز بازگشت سر جای اولش ...
تو دوباره رفتی و بهشت دوباره در دستان مادر شد
ـــ
+ به یاد تمامی شهدا ...
+ شاید بهانه ای برای روز مادر ...
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :