ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/11 11:13 صبح
خون داره خونمو میخوره :|
از حدود یکی دو ساعت پیش درگیر این تلفن و اون تلفن و این سایت و اون سایتم که چی ؟!
میخوام قرآنی رو که قبلا حفظ بودم کامل کنم :|
شرایط عجیب غریب ! خب دوست عزیز نمیخوای کسی حفظ کنه بگو نمیخوام !
طرف شاغل نباشه , بچه هم نداشته باشه , محصل هم نباشه , مجرد هم باشه , چهار سال هم عمرشو بزاره که چی ؟!
بی خانمان میخواین بیارین ؟!
کسی که بخواد چهار سال با این شرایط شما سر کنه خب میره تو زندانای ساواک میشینه :|
بعد میگن چرا قشر تحصیل کرده از قرآن فرارین :/ !
خو اصن من موندم اونی که این شرایطو داره , از کجا میاره بخوره ؟!
میخواستم از پشت تلفن خفشون کنم !
من از رو یه گواهی پایان دوره شمارشونو گیر آوردم و کلی گشتم حالا بازجویی می کنن !
آقا اصن شمارتونو دزدیدم !!
بعد حالا همین امروزم میخوام زبانمو پیگیری کنم ببینید !
واس هر شرایطی برنامه دارن
حتی بگی من از چهار صبح تا دوی شب سر کلاسم میگن ایراد نداره ما از دو براتون کلاس داریم تا سه , سه تا چهارم بخوابین !
خسته شدینم اونجا تخت هست :| !
اینقدر خوش برخورد و خوب و جوان
حالا اینجور جاها حضوریم میری , یه پیرزن پیرمرد نشستن که باید داااااااااااد بزنی حرفتو بشنون و ولوم صداتو کنترل کنی مبادا از شدت صدا قلبشون نوسان کنه بعد دویست سالی که عمر کردن به دیار باقی بشتافن ! همزمانم صداتو بشنون :| تازه با سمعک !!!
زنگ میزنی اینجا , آقایون فکر می کنن هرکی مذهبی تره سکوتش بیشتره ! زنگ زدی روابط عمومی !!! خب برادر من شما که نمیتونی چرا نشستی اونجا ؟!
چرا یه خانم زنگ میزنه بی هیچ حرفی گوشیو میزاری ؟!
روابط عمومیه ها !
مگه جن زنگ زده !!
یوهاهاها :|
خوبه حالا واحد خواهران و برادرانشون جدا نیس :|
جدا بود که واویلا
میخوام بزنمشون
دردمو به کی بگمم
خدااااااااااااااا
یا باید برم بشینم کنار پیرزن های بالای صدسال تو مسجد که برای وقت پر کردن میان
یا باید کار نکنم , درسم نخونم , مجردم باشم , بچه هم نداشته باشم , چهار سالم وقت داشته باشم ....
وای
واااااااای
با چه مصیبتی بیست روزه میگردم دنبال کلاس حفظ ! چن جا رو هم که پیدا کردم اینجوری
دلمون خوشه مملکت اسلامیه :|
حالا اگه بخوام کلاس زبان قبایل گومبا گومبا ی زیر پونز نقشه رو برم هااا , اصلا تراکتش از آسمون نازل میشه !!!
حتی تدریس در منزل با شهریه ی قسطی , میان اگه بچه کوچیک داشته باشی نگهش میدارن , مشقاتم مینویسن که تو گومبا گومبا یاد بگیری :|
ای خداااااااااااااااااا
ای فلککککککککککک
وایییییییییییییی
بعد میگن چرا آمار سکته در جوانان بالا رفته و گرایش به اسلام کم شده !!!
اووووووف
استفادشم با ذکر نام گل نرگس
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/5 8:6 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
از همان روز ِ اول که در راه پله های تو در توی خانه ایستاده بودم و می خواستم بروم پایین تا در اتاق خودم بخوابم ، داشتم مو هایم را می بستم همزمان که پله ها را پایین می رفتم ...
یک ، دو ...
پله ی سومی را رد نکرده بودم که صدایم کردی ...
حدود شش سال پیش ...
شش سال پیش در خانه ای که تمام خنده ها و گریه هامان را شاهد بود ، عقد خواهرم در آن بود ، مراسم هامان ، جشن تکلیف من ... کودکی ام ، نوجوانی ام ، زندگی ام در آن رقم خورده بود ...
مثل همیشه با ناز و ادایی گفتم : جانم ...
و جانی را از من ستاندی که دیگر برگشتنی نبود .. تو حرف می زدی و واژه ها گم می شدند در چرخیدن ِ دنیای دور ِ سرم ...
حرف می زدی و ابر های چشمم بغضشان را فرو می خوردند ؛
مگر من ، آن هم شش سال پیش ؛ چقدر توان داشتم ...
اولین بار تو به من گفتی ...
آن شب تا صبح باریدم
تا صبح
تا صبح ...
صبحش چشم هایم تار بود ...
ورم داشت
خوب نمی دیدم ؛
نمی خواستم بفهمی ...
آرام از در بیرون رفتم ...
همه فهمیدند چیزی شده اما نگذاشتم بفهمند چه !
و حالا شش سال می گذرد و من به اندازه ی شصت سال ضعیف تر شده ام ... حالا با کوچکترین نگاهی سردرد های وحشتناک میگیرم ... دیده بودی وقتی ماشین جلویم فلاشر خود را روشن کند جیغ بزنم و سرم را در دست هایم بگیرم ؟! یا دیده بودی که از درد ، سرم را به لبه ی تیز میز بکوبم ؟! ندیده بودی ؟! حق داری ... چون من نخواستم ببینی ...
کاش در این شش سال فریاد زده بودم ؛
جیغ کشیده بودم ...
تا امروز مجبور نشوم دو تا دو تا مسکن بخورم ...
خدای من ...
ــــــــ
+ خونین بود اشکایی که باهاشون نوشتم ... همین
پ.ن : تو رو به ... خواستم قسم بدم ، اما قسم نداده خودت حذف کن این لعنتی رو ... نمی خوام دیگه ... ای خدا ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/4 10:36 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
برای شروع مکث کردم ، نه نه ... ایستادم ! آخر مکث را وقفه ی کوتاه می گویند اما منی که یک جانم میان ِ صدای بلند ِ اخبار گیر کرده و همه اش می گویم نه ! اگر تو سوژه ی این خبر بودی ، حتما در صدر می آمدی و باز ندایی از درونم شعله می کشد و دست هایم را می سوزاند که خاموش نکنم این لعنتی را ... ! ... ایستادم ...
نمی دانم چه شد که مرا این چنین برقی در میان گرفت ! نمی دانم ... نمی دانم چه شد ... منی که شهدا نگاهم نمی کردند ، حالا چه شده این چنین حال ِ برآشفته ام را آرام شانه می کند ، یک خبر ...
سرم درد می کند ؛ یعنی که تیر کشید وقتی شنیدم .
نه اینکه بخواهم بگویم این خبر مرا ...
نه ...
ذوق کرده ام
یک حس ِ شیرین غیر قابل وصف
دردناک ، آشفته ، شوق دارند ، اصلا ... نمی دانم ...
من شما را نمی شناختم ، حالا هم نمی شناسم ... آدم که با یک سرچ آن هم در ویکی پدیا نمی تواند فرشته ها را بشناسد ! فقط چند باری پیش از این پوستر هاتان را دیدم ...
اینکه امروز این چنین لرزیدم ... این چنین بر آشفتم
حس ِ عجیبی است ...
خواستم اولین نفری باشم که ...
قبلا به شما می گفتند ، شهید ...
پوستر های شهادتش را آدم ببیند ، چه حالی دارد ...
راستی ؟!
شنیده ام که نابینا شده اید .
قبول ندارم
دلم نمی پذیرد
گرچه تنگ و تاریکند اما چشم ها در آنجا تازه بینا می شود .. .
ما منتظریم
مرد ِ تاریخ ما ...
راست باشد
خدا کند ...
یک خبری که بار ها پرسیدم ؛ موصق است ؟! شبکه ها و سایت های مختلف را زیر و رو کردم
آی ایها الناس ...
التماس می کنم
التماس می کنم
دعا کنید ...
ــ
+ دلنوشت
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/3 12:59 عصر
به نام خدایی که برترین است و آفرید و آفرین را بر وزنش سرود ...
سلام علیکم
تبریک میگم اعیاد شعبانیه رو ... خیلی وقته از نامه نگاری فاصله گرفتیم و محدود شدیم به ایمیل و چت هایی که حتی حوصله نداریم ، حروف رو کامل تایپ کنیم . اما امروز تصمیم گرفتم نامه بنویسم ، فارغ از آرایه های ادبی ، فارغ از زبان ِ کلماتی که بیشتر به درد کتاب های شعر می خورند ، خودمونی ِ خودمونی ... یه چای دم کنیم و بنشینیم کنار هم دیگه و نامه رو بخونیم . یه تبریک ویژه هم می خوام بگم به ایرانی هایی که ایران رو سر افراز کردن روی فرش قرمز . این روز ها تو شبکه ها بحث های زیادی در افتاده در خصوص نحوه ی پوشش این بزرگواران . نمیدونم چطور شروع کنم چون شروع خیلی مهمه .
یه عده میگن بیچاره ها باید روسری سرشون کنن و یه عده هم از زیبایی لباس تعریف می کنند و یه عده هم می ایستند به فحاشی ِ اون عده ای که ناصر دین هستند و سعی می کنند حرف حقشون رو به گوش ِ دیگران برسونن . لباس ها زیبا بودند . قبول دارم ، هر آدمی بی حجاب زیباتره ! تو این شکی نیست که اگه لبای آدم قرمز تر و موهاش بلوند و پخش روی صورتش یه خط چشم داشته باشه بسیار زیبا میشه ! تو این حرفی نیست . انسان هم که از جمیل اومده ، جمال رو دوست داره اما باید بدونه این زیبایی رو در مواقع مختلف تو چه قابی بپوشونه ! لباس ها زیبا بودند ، بله . گشاد و خوب که حجم بدن پیدا نشه اما مگه تو حدود حجاب گردن رو نداریم ؟! یا دست ها ؟! یا خدا آزاد کرده اون چهار تار مویی که فر خورده رو صورت ؟! یا ... یه عده میگن دین یه چیز تقلیدی نیست و خودت باید بهش برسی و هرچی رو قبول کردی باید انجام بدی ! ما هم قبول داریم ، اسلام هم میگه . دین تقلیدی نیست اما اصولش مشخصه . اینی که خودت باید برسی مال ِ فروعه . مایی که مسلمونیم نمیتونیم انتخاب کنیم حجاب رو نمی خوایم ولی روزه رو میگیریم ، نماز رو نمی خونیم ولی ... اسلام یه بسته است که من و شما وقتی انتخابش کردیم همش باهمه ... حدود حجاب هم مشخصه . نمیگم الا و لله که حتما چادرا ! با جبهه گیری حرفامو گوش نده ، منم از جنس ِ تو ام ... زیبایی رو دوست دارم . حتی یواشکی بهت بگم که بعضی روزا یه شال رو میندازم سرم ، موهامو چتری می کنم ، آرایش می کنم و خود ِ بی حجابم رو میبینم .. حتی شده اوایل که حجاب رو انتخاب کردم مردد بشم ... هی آینه بگه این دختر ِ آرایش کرده خوشگل تره و یه چیزی تو دلم تکون بخوره و هی ... اما تهش ... میدونی ؟! بزار یه ذره بهتر بگم ! تجاوز فقط اینی نیست که تو اخبار و روزنامه ها می نویسند ، روزانه هزاران زن خواسته و ناخواسته اجازه میدند دیگران بهشون تجاوز کنند ... با نگاهشون ... نه شعاری بخون ، نه اینکه میخوام توهین کنم خدای ناکرده ، نه ... من فقط دارم بهت میگم این آتیشی که دستت داره میره سمتش ، میسوزونه ... نمیخوام بسوزی و جاش رو تنت بمونه تا ازش دوری کنی ... درد بکشی و گریه کنی و بگی ... حکایت ِ اسلام همینه ، دین مهربونی و دین برادری ِ ما میگه اگه دیدی یکی داره میره سمت آتیش نزار ! شاید با به آتش کشیدن خودش ، دیگران رو هم آتش بزنه ... مسلمه ، آدم دوست داره زیبا باشه ، اما کی و کجاش رو هم باید بدونه . حجاب هیچ منافاتی با زیبایی و آراستگی و پاکیزگی نداره عزیز ِ دلم . چه بسا که حجاب داره میگه زیباییات رو نگه دار که دست ِ دزد ازشون کوتاه بمونه . نمیگم چون موهات اون زیره دوقرن یبار برو آب به سرت بخوره ها ! نه ! اتفاقا ما مسلمونا از ژولیدگی منع شدیم ! نمیگمم رو فرش قرمز چادر مشکی سرشون کنن و پوشیه بزنن ، نه ! آدم باید شرایط رو در نظر بگیره اینم مشخصه که اگر منم برم یه کشور دیگه نوع پوششم با اینی که تو خونه ی خودم ، ایرانه تفاوت می کنه . حتی پوشش تو خیابون رو هم باید با پوشش تو اتاق خواب تفاوت داد ! نه ؟!
نمیگمم ... نه ، نه ...
اما اون کسی که تو هنره ، اون هنرمند ، دانشمند یا هرچیزی که داره به نمایندگی از یه خانواده ی بزرگ به اسم ایران میره باید حواسش خییییییلی جمع باشه ، چون همه اونو به چشم اون خانواده میبینن ... اگه برادر ِ خود ِ آدم ، همسر ِ آدم ، خواهر آدم و ... تو خونه تریاک بکشه میتونه آدم بگه به من چه ؟! اصلا میشه بی تفاوت بود ؟! من که نمی تونم ! اون خدایی که از خودش تو ما دمیده ، دوست داره ما ها اینجوری حراج کنیم گوهری رو که جز به انسان نداده ؟! اون بی نهایتی که از بی نهایتش تو ما ها نفخ کرده ، دوست داره ما محدودش کنیم به یه سری خواسته های خودمون ... ؟!
میدونم ، شیرینه ... شیرینه دیگران به چشم زیبایی نگاهت کنن ، شیرینه که ... آره ... چون هوای نفسه ... راستی ! چه تصادفی شد ! روز آزادسازی ِ خرم شهر و نوشتن این حرفا ... شاید بناست ما هم خونین شهرمونو آزاد کنیم ! این بیت ِ مقدس رو از کلبه ی احزان در بیاریم ... باور کن خدا داره غصه می خوره ... باور کن ..
میدونی ؟! پوشش من ، صحبت کردن من ، طرز رفتار من ، حتی نگاه من معرف ِ خودمه تو جامعه ! گل رز رو میگن رزه چون رفتارش ، گفتارش ، ناز و اداش رزه ! میشه آدم رزی باشه که تو خونه با ناز و ادا باهاش برخورد بشه و نشونه ی عشق و علاقس یا میتونه یه گیاه خودرویی باشه که ناخواسته زیر پای همه سبز میشه و لگد مال میشه !
اینکه بگیم پوششون به ما ربطی نداره حرف من و تو نیست ! نه ... مثل این میمونه بگیم اگه بابام با یه لباس خیلی کوچیک (!) رفت بیرون به من ربطی نداره ! نه ... آبروی توئه ... آبروی منه ، آبروی همه ی ماست . قشنگ تر بود اگر طرح ِ لباسشون یک طرح ِ مدرن ِ اسلامی ایرانی باشه ، بسیار قشنگ تر ... یه ذره گشاد ، یه ذره بلند ، یه ذره .. میدونی ؟! اصلا کار و فعالیت تو جامعه ای که نگاه جنسی به آدم نباشه راحت تره ، یه امنیت روانی حاکم میشه ! صمیمیت بر خانواده ها میاد ! نه اینکه زن ِ خانواده همش تو حول و ولا باشه شوهرم امروز چه مدلیو دیده من برم همون مدلی کنم یه وقت خیانت نکنه ! بابا خواهر ِ من ! اون الانشم ناخواسته و خواسته داره خیانت میکنه بهت ! داره با نگاهش دست میکشه رو تموم بدن ِ این خانمی که جولان میده تو خیابونا و نمیدونه با کی لج کرده ! یه دبه بنزین ریخته سرش که به خیال خودش با آتیش زدن ِ خودش ، دیگری رو بسوزونه !
مردی که هزار مدل رنگ و لعاب و هزار جور کار رو ندیده باشه و نشنیده باشه ، میاد از بودن با همسرش بیشترین لذت رو میبره !
روی صحبتم فقط با خانوما نیستا ، با خواهرای عزیزم بیشتر صحبت کردم و هنوزم حرف دارم چون خیلی ارزششون بالاتره ،خیلی خیلی ... آدم برای چیز ِ مهم وقت ِ زیاد میزاره ... آقای عزیزم .. شما که میدونی کراوات نماد مسیحیت ِ و در اصل صلیب بوده که الان به این شکل در اومده چرا میزنیش ؟!
در پایان تموم ِ این حرفا بگم ، نزاریم دشمنی که کمین کرده سوء استفاده کنه ها ... ما همه خواهر و برادریم و به وقتش پشت ِ هم روبروی دشمن می ایستیم .
یا علی ...
برای خشنودی ِ صاحب الزمان صلوات .
دوست داشتید ، برای حاجات جمع و بنده ی حقیر هم صلوات :| !
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/2 5:40 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
میدانی ؟!
فرزندم این روز ها مریض است ، به گمانم کمی هم تب دارد ...
بی تاب شده ؛ کمی بی حوصله است ...
فقط نگاه می کند تا زمانی که سنگینی ِ پلک هایش ، بیداری ِ عسلی اش را شکست دهد ...
صورتش داغ است و دستانش سرد ِ سرد ...
می لرزد ...
حالش وخیم است ..
گوشه ای کز می کند ؛ نه آب و نه غذا ...
فقط آرام آرام می بارد ...
دیگر از آن شیرین زبانی ها و شیطنت های کودکانه خبری نیست ...
دیگر ناخن هایش را لاک نمی زند ، مو هایش را نمی بافد ، برایم لباس ِ قرمزش را نمی پوشد ...
دیگر خبری از شب بیداری ها و قه قهه ها تا صبح نیست ...
دیگر حتی برایم حافظ نمی خواند ...
برایم قهر نمی کند و یواشکی نگاهم کند تا چند دقیقه بعد در آغوشم بخندد ...
بوی ِ سوختنی ِ کیک هایش نمی آید ...
چقدر سوت و کور شده این ویرانه !
دل ِ مادر هم به دل ِ فرزند متصل است و من اینجا داغ ِ داغ ، سرد ِ سرد نشسته ام و نگاهم خیره به در مانده ...
با آمدنت نگفته بودی فرزندم را نمی خواهی اما کودکی در درونم را کشتی !
گفتن فقط با حروف نیست ..
ـــ
+ اصولا یادمون باشه طرفمون دو نفره ! خودش و بچه اش :| به هر دو تاشون احترام بزاریم و منتاسب با خودش باهاش رفتار کنیم ! :/
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/2 5:16 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
لعنت به تمام دلتنگی هایی که آوار شده اند روی این سر ...
و تو
زیر ِ خروار ها خاک ِ خاطره گرفته ،
منتظر هلالی هستی که با صورتی بدر گونه بدرخشد در شب تارت ...
و آرام میان ِ قاب عکس ِ افتاده روی سینه ات لالایی زمزمه می کنی ...
انتظاری که بدانی و ندانی اش ، سخت شیرین است !
کم کم خاک می رود در ریه هایت ...
می تپند آب های دنیا در این جان ِ نیمه و
کجایی ؟!
کجایی ناجی ِ من ...
کم کم چشم هایت آه می کشند
و
کم کم ...
دل لرزه ی امروز ؛ یک کشته بر جای گذاشت !
ـــــــ
+ چرک نویس ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
عکس از گل نرگس
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/1 6:12 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
هر از چند گاهی
برایش گل بخر ...
بخر دیگه :|
از اونجایی که هیشکی نبود برا ما گل بخره
هرچند خودمون گلیم :/
من برا اون گل خریدم ، اون برام :|
خیییییلی حس قشنگی بود که هرکی این گلا رو تو دستمون می دید ( تازه یه دسته گلم تو کیف من بود :| ) بهون لبخند میزد ! یه لبخند شیییریییین
از هر جا رد می شدیم یه صدایی میومد
- روز ِ مرد ِ ؟!
- نه بابا روز مرد کجا بود :|
- چه رنگ خاصی داره ...
- مصنوعیه به نظرت ؟!
خیلی خوب بود
نگاه کردن به گل روح و روان آدمو تازه می کنه ...
خیلی خوبه ...
روز عید ِ برا عزیزامون گل بخریم ...
و برا اونایی هم که نیستن شاخه صلواتی ، یاسینی ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/1 5:52 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
یقین دارم
آنی که این زبان را اختراع کرد
و حروف الفبایش به ترتیب چید
رمزی نگاشته بود
تا بدانیم و بخوانیم
الف ، ب ، پ ، ت ، ث ، ج ، چ ، ح ، خ ، د ، ذ ، ر ، ز ، ژ ، س ، ش ، ص ، ض ، ط ، ظ ، ع ، غ ، ف ، ق ، ک ، گ
و آن هنگام که رسید به چند حرف آخر ؛
ل ، م ، ن ، و ، ه ، ی
یقین دارم
تقلا می کرد تا بگوید
لیلای من ، نیامدی و همه ی عمر یاد ِ تو آرام جانم بود ...
حرف هایش نیمه ماند درست آن هنگامی که می خواست این سی و دو حرف را بکند سیصد و سیزده ...
راستی ...
چند حرف دیگر مانده .... ؟!
ـــــــــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
راستی ؛ عید ِ ها ... عید ِ آقامون ، مولامون ...
عیدتون مبارک :)
صلواتی برای ظهور عنایت می کنید ؟! :)
پ .ن عکس : ینی یه همچین آدم ِ خلاقیم من در معقوله ی عیدی : )))
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/2/22 9:42 عصر
هو الرحمن
داستان او فرق میکرد . من اسمش را بلد نبودم اما چند بار صبح دیدمش روی پله ها . پله های اول مدرسه
اسمش را نمیدانستم اصلا نمیدانستم مال کدام کلاس است ، بزرگ تر است . کوچک تر است ...
گریه میکرد ... گریه کردن دخترها در مدرسه ی دخترونه عجیب نیست چیزی نیست که ادم پی اش را بگیرد ته اش معلوم میشد با دوست پسرش دعوایش شده
اما این فرق میکرد ... من نمیشناختمش اما صدای گریه اش فرق داشت .. هق هق اش فرق داشت ...
پی اش را گرفتم از بچه ها پرسیدم ..
فقط یک جواب . فقط یک جواب بود که همه میدادند ... پدرش در جنگ موجی شده بود و حالا کسی درست نمیدانست صبح ها برای پدرش گریه می کند یا برای کتک هایی که از او میخورد یا برای اتفاق دیشب ....که پدر ، سر خودش را به دیوار می زد ....
نوشته ی ریحانه بانو از وب خاطرات چادر مشکی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 95/2/20 3:34 عصر
هو الرحمن الرحیم
و زندگی ام
مثل انار بود ...
منظم و سرخ ...
تا اینکه یک دانه اش گم شد !
ترسم آن دانه بهشتی باشد ...
ـــــــــــــ
+ پسرم ، سالهاست که می شمارم ... سال ها به چهل نزدیک می شود و تو هنوز نیامدی !
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :