سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و گفته‏اند چون از صفّین به کوفه بازگشت به شبامیان گذشت و آواز گریه زنان را بر کشتگان صفین شنود . حرب پسر شرحبیل شبامى که از مهتران مردم خود بود به سوى حضرتش آمد . امام فرمود : ] چنانکه مى‏شنوم زنان شما بر شما دست یافته‏اند چرا آنان را از افغان باز نمى‏دارید ؟ [ حرب پیاده به راه افتاد و امام سواره بود ، او را فرمود : ] بازگرد که پیاده رفتن چون تویى با چون من موجب فریفته شدن والى است و خوارى مؤمن . [نهج البلاغه]

خدا از ما نگیرد ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/12/5 1:46 صبح

هو الرحمن الرحیم

 

خیلی دلم حوس کرده بود از دیشبی که به اشک هایم ختم شد بنویسم و بنویسم و بنویسم ...

از شب قبلش ..

از این شب ها ... 

در این برگ برگ عشق که شما بدان وب می گویید و من دفتر شورنامه هایم ، 

طبیعی است ، قالبش باید رسمی باشد چون مخاطب شوق های من عمومند ... 

دو هفته را فرصت گرفتم تا خوب باشم ، تا خودم بشوم خودم ! تا خودم باشم و بمانم تا به هیچ چیز فکر نکنم

تا فرمول ها دور سرم نگردند ، تا اشکواره ها نشوند آویزه ی گوش هایم ، تا ...

دو هفته را می خواستم ثانیه به ثانیه استفاده کنم ...

لحظه به لحظه اش را برنامه ریختم ...

روز اولش خیلی خوب بود . پدرم راننده ای در اختیارمان گذاشت که هرکجا خواستیم برویم ،

صبح با عمو رفتیم خرید و از آنجایی که پاساژ بسته بود و ما زورکی بازش کردیم و سیستم قطع بود و دستی محاسبه کردیم خیلی چسبید :)

یک بستنی و آمدیم و اینجای برنامه با اشک های من خراب شد !

دوستم آمد پیشم تا خوب شوم ...

با راننده ی پدرم رفتیم و گشتیم و گشتیم و گشتیم ...

دکتر رفتیم و آمدیم خرید کردیم و برایش یک دستبند که عشق می کنم وقتی میبینم دستش می کند ، یک تقویم برای خواهرم ( دلت بسوزه :| ) خریدیم

داشتیم می رفتیم سمت مغازه کرکره ی برقی رو به پایین می آمدیم

دویدیم ها ! دویدیم ! فروشنده را که سوار موتورش شده بود و داشت می رفت گیر آوردیم و مغازه را باز کردیم :)

این است هنر ما :| !

بعدش هم آمدیم و رفتیم و کلی مسخره بازی در آوردیم و برای اهل و عیال شام خریدیم ، 

یک نوشابه برداشتیم تا غذا حاضر می شود بخوریم ، دو تا نی گذاشتیم داخلش

 جایتان خالی دوستم را ناکار کردم !

در یخچال را باز کردم و حواسم نبود که پشتم استاده ، نگاه کردم دیدم سرش قرمز شده :| 

او هم که منتظر است تا کبود شود ! :/ موقع بستن در ، آرنجش را کتلت کردم و وقت نشستن ساق پایش را با پایه ی صندلی خرد ... :|

دیگر من نشسته بودم هرچه می خواستیم او بلند می شد ! 

فقط آخرش فلفل برداشتم گذاشتم در کیسه و آمدم بردارمش که بروم ، آقایی فریاد زنان از دور می آمد که خانم اون سفارش منه :| !

مسئولین کی پاسخگوئه واقعا :/ 

رفتیم خانشان شام خوردیم و تهش ..

شب خوبی بود

آنقدر خوب خوابیدم

آنقدر عمیق

آنقدر رویا های شیرین که نفهمیدم چگونه صبح شد

شبی متفاوت با شب هایی که بیست بار از خواب می پریدم ،

شبی متفاوت با شب هایی که همه اش هاله ای سیاه به دنبالم بود ...

شبی متفاوت با شب هایی که از ناله های خودم یا بیدار می شدم و یا مادرم بیدارم می کرد ...

شبی متفاوت  با شب هایی که ... 

مادرم صبح می گفت در خواب می خندیدم ... 

کاش تکرار شود ... 

فردایش که دیروز ما باید ( البته پریروز ، یک ساعتی از آغاز این روزی که نیامده معلوم نیست چه بلایی سرمان بیاورد گذشته :| ) باشد ، آمد ...

صبحش خانه ی خواهرم بودم

دلگیر بودم ...

آژانسی گرفتم و آنقدر در شهر چرخیدم تا بعد از دو ساعتی پیش پدرم رفتم ، کرایه را حساب کردند

بنا بود خوب باشم

بنا بود این روز ها عالی باشند

خودم باشم ...

اما نشد ...

بی کار نشسته بودم 

روبروی پنجره 

به هیچ نگاه می کردم و به هیچ فکر !

تلفن زنگ زد ...

پدرم هماهنگ کرده بود برای ورزش مورد علاقه ام  ... 

ورزشی را انتخاب کردم ...

من تا بحال ورزشی را جدی نگرفته بودم ... 

شرطم آن بود که پیست خلوت باشد و حدالامکان مردی نباشد .

با دوستم بروم ...

به خواهرش گفتم ، خودش خانه نبود ... وقتی خودش شنید جیغش گوش آسمان را کر کرد ...

خوشحال بودم از آنکه خوشحال بود ...

خیلی خوشحال ...

رسیدیم

می ترسم

خیلی هم می ترسم

که خدا از من بگیردش

از دستش بدهم ...

دعایمان کنید

برای پایداری رابطمان ...

تا انتها ... 

" تندر " را می دواندند ، می گفتند این اسب با رقص پا می دود ... خیلی زیبا می دوید ... 

کفش هامان را عوض کردیم ... 

یک ، یک متری جا داشت تا اندازه شود :|

از آنجایی که در ما کلا دیواری نیست که کوتاه باشد و ارتفاع یک جوب را دارد ، من اول رفتم ! :|

با همکاری و همیاری ِ زمین و زمان که زین را بگیر و گردن اسب را بگیرد و این کار را بکن و آن کار را نکن سوار شدم ... 

انصافا آرامش خاصی داشت که با لرزیدن تمام تنم هنگامی که دیگر التماس می کردم پیاده شوم ، تناقض داشت :|

اولش گفتیم می شود بگوییم غلط کردیم و برویم ها :/ نگذاشتند ! :/ نامرد ها نگذاشتند ! شده صندلی بیاورند بروم رویش و سوار شوم نگذاشتند :/ 

من هم در دلم عجیب به خودم و به خنده های این و آن فحش می دادم هاااا ! عجیب :/ 

برادر ما و دوست و پدرمان هم سوژه ی جدید برای بلوتوث هایشان پیدا کرده بودند :| 

هر کدام یک گوشی دستش بود ...

اسبی که قرار بود با هم باشیم طلا بود ...

طلا شش سال بیشتر نداشت ...

بزرگتر از مهربان بود .. 

طلا ، اسب مهربانی بود ...

مهربان به گمانم چهار ساله بود ...

سیاه ِ سیاه ...

شب بود ...

شبی که دوستش داشتم ... 

طلای من رنگ چشم های تو بود ... !

عسلی ِ عسلی ِ عسلی ... 

آنطرف با پتو عرق تندر را خشک می کردند ، ایلما می دوید و شهرمیرزاد را آماده می کردند ... 

اما تمام این مدت طلا با من بود ...

و استادی که بنا بود هوای من را داشته باشد که دمش گرم ! آمدیم پایین و نشستیم که تثبیت کنیم آیا می خواهیم یا نه ، جفت آستین هایش را بالا زد که ببین !

قدر طول گردن ِ من بخیه بود روی جفتشان :|

- پلاتین !

بینی اش تا نزدیکی چشمش پاره شده بود ... 

اشاره ای به آن کرد : پریروز !

انگشت کوچکش چنان شکسته بود که گویی انگشتی نبود : پریروز !

همینطور داشت ادامه میداد ، دیدم اینجوری پیش رود این خانواده عجیب از این ورزش استقبال می کنند !

داشتم یواشکی بساطم را جمع می کردم که خداحافظی کنم و بگویم شما را به خیر ما را به سلامت که تا به خودشان می آیند من نباشم ، که ایلما افسارش در رفت و دوید سمت ِ دوست ما :|

به جان خودم این از قبل اسب دیده بود ... 

ایلما اسب مسابقه ای بود ، رم کرده بود ... بتاخت می رفت !

سوارکاران جای ایلما ،  دور دوست من جمع شده بودند که نترس ! نترس ! نترسیااا !!! او هم آدامس می جوید و در نهایت ، خیلی آرام گفت : نمی ترسم :| !

گمانم سکته ای چیزی کرده بود ! وگرنه مگر می شود ! مگر داریم ! آقا ما یک اسب سوار شدیم ، حرکت خود اسب سی و هشت سکته ی ناقص و کامل را به همراه داشت ! 

شهر میرزاد اسب خوبی بود ... دوستش داشتم ..

تنش به رنگ ِ صنوبر و یال های بلند مشکی اش در دستان باد بازی می کردند هنگام دویدن ... 

من هم در این بحبوحه درگیر ِ دست هایم بودم که نحوه ی گرفتن افسار را تمرین کنم که انگشتانم گره خوردند :| 

خداوکیلی از دور نگاه می کنیم ساده است اما حتی زاویه ی کشش افسار هم اهمیت دارد ... 

کمی آنطرف تر زنی آتشی روشن کرده بود ... 

چهار ترم بود که سوار کاری می کرد ...

به دلم نشست ... 

لرزیدنم را دید ، سمت هم رفتیم ...

از قبل و بعدش می گفت

از اینکه آرام شده

از اینکه دوست دارد 

از اینکه ...

طلا در همان یک ربع اول با من انس گرفت

استاد می گفت اسب صاحبش را میشناسد ، راست می گفت ...

در همان مدت کوتاه مرا شناخت ...

به صدایی جز صدای من واکنش شدید نشان می داد ...

سرم را آرام تکیه دادم روی گردنش ...

گرمایش ، گرم کرد دل ِ سردم را ... 

- طلایی من ... میدونستی تو ...

به یکباره پرید ..

ترسیدم ...

شلاقی بر سر تندر فرود آمده بود که طلا با صدایش هم دردش آمد ...

با هر صدای شلاق ، می پرید و این برای من از هرچیزی جالب تر و دردناک تر بود .. 

- طلا خانومی ... میدونستی منم مثل تو شلاق خوردم ... منم درد کشیدم ... حالا اسم ِ اون شلاقی که من خوردمم میاد ، دردم میاد ... تنم که هیچ همه ی وجودم تیر می کشه ...

اسنک خوردیم و .... 

آن شب به استثنای انتهایش که اصلا نمی خواهم از آن حرفی به میان بیاورم شب ِ خوبی بود ولی باز با ناله خوابیدم ...

اگر آن یک ربع آخر نبود ، می شد آن خواب عمیق شب قبلش تکرار شود ! می شد باز در خواب بخندم و نه دقیقا هفت بار خیس عرق از خواب بپرم ... ! 

ــــــــــ

+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس ) 

+ دعا کنید سلب نشود .. این شادی ها ... این دوستان ... این ... نوشتن ... ! 




کلمات کلیدی :

کوچک و رنگی !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/12/5 12:53 صبح

آقای جناب 

گهگاهی

زن قصه ات را

"بانوی من"

صدا کن

گاهی با عجله اسمت را که می گوید

آرام بگو جانم؟

بعد میبینی چه با شرم میگوید

جانت بی بلا باد.

گاهی بی هیچ دلیلی برایش شکلات بخر

کنارش بنشین و تماشا کن

بانویی را که ذوق میکند از همان شکلات

باورکن

شیرینیش بیشتر به خاطر دستان توست

آقای جناب!...

بیا یک راز زنانه را برایت فاش کنم 

دخترها بیشتر از هرچیزی سادگی را دوست دارند یک سادگی پر از شوق های کوچک و رنگی ؛ همین ! 




کلمات کلیدی :

خودت نباش

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/12/5 12:48 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

یک روز هایی هم هست که باید از شش صبح بیدار شوی و بروی برای خودت دو ساعتی در حمام بمانی ، بعد بیایی و سشوار دست بگیری و بعدش هم دانه دانه موهایت را ویو کنی ، ببری پشت سرت جمعشان کنی و یک ساعت و نیمی رویشان کار کنی ، بعد رژ قرمز رنگی برداری و لبخند اناری ات را جلا دهی ؛ حالا سایه ی درخت ِ صورتی رنگی بر پشت چشمانت بیندازی بعدش هم نوبت آن است که مژه هایت را ، میله های زندان عشقت را سیاه تر و بلند تر کنی ، حالا یک خطی زیر ِ مهم ترین چیز - چشم هایت - می کشی و بعد می روی سراغ قشنگ ترین لباس ها ... آن پیرهن سفید گیپور را که پوشیدی و نشستی و یک ساعت تمام دانه دانه ناخن هایت را لاک زدی و رویشان نگین چسباندی و سرویس ِ دست ساز ِ نگین دارت را که انداختی ، می روی می نشینی و برای خودت قهوه ای دم می کنی و رو به ایوانی که به بلند ترین ساختمان ها گشوده می شود ، می نشینی دشت سبز را تماشا می کنی ... 

بعدش هم می آیی و تمام این ها را ظرف مدت نیم ساعت تمام می کنی ... مو هایت را باز می کنی ، آرایشت که با اشک ها خودش به زیر آمد ، لباست را در می آوری ، بساط قهوه را جمع می کنی ، پنجره را میبندی و می ایستی و های های جارو می کشی ... 

می دانی ؟!

همیشه نمی توان کس ِ دیگری بود ... آدم ها یک روزی به اصل خودشان بر می گردند ولی تو سعی کن در سال ، دو ساعتی خودت نباشی !

ـــــــــ

+ خون دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس ) 

 




کلمات کلیدی :

در ، دیوار ، میخ ..

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/12/4 2:55 عصر

هو الرحمن الرحیم

 

 

یاس را دیده ای پرپر کنند ؟!

سیلی باد بر دستان سرد برگ را بخشیده ای ؟! 

تا کنون دیده ای گلبرگی را آتش زنند ... ؟!

دیده ای راست قامتی ، خم تکیه بر دیواری کند ؟!

دیده ای خاک دست بر دامان ِ مادر برکشد ؟!

دیده ای بار شیشه ای را بشکنند ؟!

تا کنون یاعلی های ناله وار را شنیده ای ؟!

تا کنون عطر خون مادر را بوییده ای

تا کنون جای تازیانه را بوسیده ای  ... ؟!

تا کنون بغض را بلعیده ای ؟!

قلب خونین در سینه ات پیچیده ای ؟!

تا بحال ... 

 

اولین مدافع حرم ؛

تمام این ها را 

به بند بند وجود 

چشیده بود ... ! 

با جان !

 

ـــ
+ دلنوشت ( بردن نام گل نرگس بهای زیادی نیست در قبال عمر و احساس نویسنده )  




کلمات کلیدی :

مدافع حقوق بانوان

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/12/4 1:58 عصر

هو الرحمن


خانم سیده حمیده قدیری 


مدافع حقوق بانوان 


-کارشناس ارشد قفه و حقوق
-مدرس معارف اسلامی
-دارای 7 سال سابقه ی فعالیت حقوقی در شورای حل اختلاف
کد انتخاباتی : 7264




کلمات کلیدی :

حواست به گلت باشد !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/12/3 2:53 عصر

هو الرحمن الرحیم

 

یکم اسفند ماه یک هزار و سیصد و نود و چهار

 

 

عروس با لباس سپید می آید و داماد ، سیاه پوشان ؛

این یعنی دفتر غزل غزل برگ های زندگی مهربانی را آغاز کردی که باید با سیاهی مرکب عشق در آن بنگاری ...

حواست را جمع کن ، این لباس سفید را بناست خدا وارسی کند ، بناست روزی در کنجی خلوت و تاریک ، بناست در خوابگاه ابدی ِ نیستی ای که هست ، خدا برگ برگش ، تار و پودش را بخواند ...

بعد بیاید سراغ تو و آن هنگام است که ببیند با نازکتر از گلش چه کردی ؟! ... با ریحانه اش ... ؟!

آفتاب مردانگی ات بر سرش تابیده و سایبان عشق بر لحظه های خستگی اش بودی ... ؟! ، پای گلدان بهشتی اش آب ریختی ... ؟!

ببینم اصلا روی برگ هایش دست کشیده ای ؟! خاکشان را بگیری ؟! اصلا گذاشتی خاک بگیرد ؟! ... بر سر گلبرگ هایش مهر فروریخته ای ؟! روزنه هایش را با مهر صادق پر کرده ای ؟! ببیند با این حسن یوسف ظریف ... 

این ریحانه ای که پای آن لباس سفید را با خونش امضا کرد تا بینهایت بماند و عطر افشانی کند ، چه کرده ای ... ؟! بخواند بند بند تنش را ... ببیند این ریحانه چقدر های های ظرف شسته ، چقدر های های جارو کرده ... چقدر های های ... 

می دانی ؟!

بیخود نبود که قدیمی ها می گفتند دختر با لباس سفید می آید و با لباس سفید می رود ... قدیمی ها یک چیزی می دانستند ... 

 

 

ـــــــــــــــــــــــ

+ دلنوشت ( ذکر نام گل نرگس در هنگام استفاده بهای زیادی نیست در قبال عمر و احساس نویسنده ! استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس ) 

+ عکس : گل نرگس 

برای خوش بختیشون دعا کنید 




کلمات کلیدی :

هواپیمایی ما خیلی ضعف دارد !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/11/22 12:29 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

ظرف مدت زمانی که بین ِ حدود ساعت چهار بعد از ظهر که قرار بود پرواز کنم تا حدود های ساعت هشت و نیم که بالاخره دست از سر این تاخیر های پی در پی برداشتند

نشسته بودم گوشه ای ... 

سالن را با چشم های خیسم ، لرز لرزان نگاه می کردم ...

سینه ام می سوخت 

چشمم خورد به تابلویی که موارد ِ کسب اجازه ی پزشک را الزامی کرده بود برای سفر

یکی یکی خواندم

صرع

بیماری هایی نظیر ِ ...

نگاهم خشک شد

شرکت هواپیمایی محترم

آیا دل ِ بیمار نباید از پزشکش - که همان آرام بخش ِ جان او ، یارش است - اجازه ای بگیرد ؟!

آن هم مکتوب ؟!

نباید در سالن بازرسی ، چشم ها را خوب وارسی کنند تا خیس نباشند ؟!

اگر بودند ، گزارش دهند ؟!

فقط بلدند پالتو و کفش های آدم را در بیاورند و کیف و بدنش را بگردند ؟!

چشم جزء بدن نیست ؟!

نباید ببینید که آیا این چشم ها قرمزند یا نه ؟!

اگر قرمزند چرا ؟!

نباید وقتی ساک ها را می گردند ، اگر دلی را دیدند ،

بگویند صبر کن !

اجازه نداری بروی !

این دل امانت است ، برش که گرداندی آن هم مثل روز اولش - که نمی شود - می توانی بیایی ؟!

نباید ؟!

نباید ببیند نگاه کسی خیره به پشت سرش مانده یا نه ؟!

نباید ببیند زانو های من می لرزند ؟!

نباید ببیند ...

نباید جای این هم ساعت و کوفت و درد فروشی در سالن ترانزیت ، یک آب قند فروشی باشد ؟!

نباید ...

هواپیمایی محترم

حواستان را به این چیز های حیاتی بیشتر جمع کنید

اینجا ...

 

ـــــــــــــــــ

+ دلنوشت آن هم اینجایی که فرسنگ ها دور از وطن ِ اصلی خود است ! ( استفاده فقط و فقط با ذکر نام گل نرگس ، هم متن و هم عکس ! لطف بزرگ دیگر آنکه امضای پای عکس را پاک  نکنید ! دزدی محترمانه با غیر محترمانه اش تفاوتی ندارد ! )




کلمات کلیدی :

بد ، خیلی بد

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/11/22 12:9 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم


اینجا

هوا هایی که حبس شدند 

در این سینه

نفس هایی که می آیند و رفتنشان با خداست

...

دلی که ورم کرده ز زخم خورده های چرکین

اینجا ...

اینجا

اینجا ..

اینجا

وضعیت خیلی بدی حاکم است !

دعا کنید ... 




کلمات کلیدی :

سعیتان را بکنید !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/11/18 3:51 عصر

[نوشته ی رمز دار]  




کلمات کلیدی :

دزدی محترمانه

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/11/17 4:22 عصر

هو الرحمن

 

ادعایتان گوش فلک را کر کرده ... !

ولی حق الناس 

هیچ !

اینجا برگ برگ ِ احساس این نویسنده است

احساسی که متعلق به اوست ... 

احساسش را 

ندزیدید !

که این با دزدی هیچ تفاوتی ندارد

استفاده فقط و فقط و فقط با ذکر نام گل نرگس 

یاعلی ...




کلمات کلیدی :

<   <<   31   32   33   34   35   >>   >

ابزار وبمستر